دانشگاه 2
سعی کردم ماجراهای بامزه رو تو این پست تعریف کنم
باشد که بر دل نشیند.
همچنان که قبلا گفتم
انگیزه و علاقه که قبلا داشتم باعث شد واسه سه ماه که تا بهمن ماه مونده بود طی برنامه یه کار سه ماهه شروع کردم هرچند تو سه ماه تموم نشد و خانواده کمک کردن و تموم کردیم .
خلاصه بهمن ماه رسید و طبق تغییر رشته ای که داشتم تو دانشگاه هیچ کسی رو نمیشناختم
و به هر کس میرسیدم سلام می کردم تا دوست شوم
اعتراف میکنم
ساختمان های انستیتو ما معماری سبک مدرن داشت ، یعنی همه فضا ها شبیه هم ساخته شدند
هفته اول معمولا کلاس ها تق و لق برگزار میشه از کلاس خارج شدم دیدم یکی از کلاس ها کیپ تا کیپ پر شده
با خودم گفتم خدایا این چه کلاسیه که اینقدر دانشجو داره؟
بعدا فهمیدم کلاس نبود بوفه دانشگاهمونه
خلاصه همون روز اول یکی از اساتید اسم و محل زندگی رو میپرسید دیدم یه نفر همشهری و تو محله قدیمی ما زندگی میکنه بعد کلاس گفتم کجای اون محل زندگی میکنین و ارتباط دوستی برقرار کردم
این فرد همون کسیه که طی بیست سال تحصیل یکی از نزدیکترین دوستام بوده و هست
(امروز قرار بود با هم بریم برا تسویه که با توجه به خواب موندن هردومون به فردا موکول شده)
همون روزای اول فهمیدم طرفدار تیم رقیبه
وشاید چون مکمل هم بودیم دوستی مون ادامه داره
قابل توجه کسانی که میگن زن وشوهر باید به هم شبیه باشن ، قبول، ولی باید در برخی مواقع هم مکمل هم باشن من فکر میکنم این طور زندگی شون از یکنواختی در میاد ، البته نظر شخصیه و نظر شما هم مهمه
بعد دیدم اهل گیم هم هست قرار شد لپ تاپ بیاره و باهم تو دانشگاه گیم بازی کنیم
دسته بازی بردیم و تو آنتراکتِ آخر ، روز آخر هفته شروع کردیم به بازی
همه دورمون جمع شده بودن
وای چه شور و هیجانی داشت
استرسی که تماشاگران میدادن قابل وصف نبود
پاهامون داشت رو صندلی میلرزید
گیم فوتبال بود
یکی میگفت آقای فلانی پاس بده پاس بده
اون یکی میگفت شوت، شوت زود باش
ترم های بعدم یاد گرفتیم روز چهارشنبه تا ظهر کلاس برمیداشتیم و بعد کلاس میرفتیم به یه کلاس خالی و دوتایی چندتا فوتبال میزدیم
یه خاطره بامزه:
یه روزم ترم دو یا سه قبل عید بود باز کلاس ها تق و لق بود رفتیم تو یه کلاس خالی بازی کنیم
یهو دیدیم صدای قفل در میاد
سریع پریدم از کلاس بیرون دیدم آره طبقه پایین سرایدار در انستیتو رو قفل کرده و داره میره
داد زدم آقای فلانی آقای فلانی ما اینجا موندیم
برگشت و در رو باز کرد
بعد اون دیگه آقای فلانی هم عادت کرده بود به بازی های آخر هفته ما
یه دوست صبحانه هم داشتم به نام بهزاد
یه روز که کلاس کارگاهی داشتم نتونستم صبحانه بخورم پنیر از خونه برداشتم بین راه نون خریدم و داشتم انتراکت تو کلاس صبحانه میخوردم که به بهزاد تعارف کردم
اونم اومد و باهم خوردیم
بعدش واسه هفته بعد قرار شد نون رو من بخرم اونم پنیر بیاره
بعد کم کم مخلفات هم اظافه شده بود
چایی دم کرده تو فلاکس (نه از این چای های لیپتون و آماده)، استکان ، سفره ، خامه ، مربا و ...
ترم دوم و سوم و چهارم هم موقع انتخاب واحد هماهنگ شده بودیم کلاس های کارگاهی رو با هم انتخاب میکردیم و تو انتراکت اول صبحانه مفسلی نوش جان میکردیم
یه خاطره بامزه
معمولا به همه تعارف میکردیم که صبحانه رو با هم بخوریم
یه روز بهزاد به یکی تعارف کرد
اون بنده خدا هم عجله داشت اومد فورا چند تا لقمه بگیره بخوره و بره سره کارش
یهو بهزاد برگشت و بهش گفت:
مهندس امروز تمرینه هااااااا
مسابقه فردا برگزار میشه :D
این بنده خدا همونطور که لقمه دهنش بود سرخ شد
دیگه نتونست چیزی بخوره
گفتیم بیا بابا بخدا شوخی میکردیم ولی بدجور خجالت کشیده بود
ادامه دارد ...
- ۹۶/۰۹/۲۸