اتفاقات امروز 96/12/5
اتفاقات امروز
به نام خدایی که در بحران های زندگی بهم آرامش داده
حوالی ظهر از مغازه رفتم انبار تا مشتری بیاد و جنساش رو ببره
نزدیک عید خیابون ها هم شلوغ و درب انبار به کوچه ای که فقط یک ردیف ماشین رد میشه باز میشود
ترافیک بود ماشین مشتری هم دیر کرد ، جلو در انبار به ماشین ها خیره بودم
و اونا هم تو اون ترافیک به من
اونجا تصمیم گرفتم از اتفاقات امروز تو وبلاگ بنویسم
اما آهنگ هایی که از ماشین ها پخش میشد برام جالب بود
یکی ترکی قدیمی ، یکی ترکی استانبولی ، یکی شادمهر ، اون یکی محسن چاوشی و الخ
واما نتیجه :
منم یه مدت بود صبح شبم شد آهنگ (تصنیف و محسن چاوشی و سینا سرلک و حجت اشرف زاده و...)
ولی روزی به این نتیجه و این روایت رسیدم
آهنگ گوش دادن باعث میشه اراده انسان ضعیف بشه چه در انجام فرایض و چه انجام ندادن گناه)
خودتونم میتونین امتحان کنین
2 بعد ظهر نماز ظهر و عصر تو مسجد میخوندم
یه نفر دیگه هم اومد کنارم
منتها چنان باسرعت میخوند که نگو
اول تو دلم میگفتم چرا آخه اینطوری؟
بعد به خودم گفتم شاید مغازه داره و مغازه اش رو نبسته و نگرانه
اما بعد نماز دیدم داره تعقیبات نماز رو چنان طولانی انجام داد
ولی من فکر میکنم اول واجباته بعد مستحبات.
مگه نه ؟
یه بار هم یه آخوندی قشنگ گفت : گفت با دوستت با چه سرعتی حرف میزنی
با خدا هم همون سرعت رو حفظ کن
یعنی متعارف باش
3_برگشتم مغازه دیدم دایی صاحب مغازه که تهرانه و زنش 6 ماه پیش فوت کرده بود
زنگ زده به پسر خواهرش بعد کلی صحبت و درد دل گریه کرده براش
گفته نمیتونم دیگه تو خونه زندگی کنم
عصر میام خونه چراغا خاموشه
خونه خلوت شده و فلان
یه بار داییش رو دیدم ولی وقتی گفت گریه میکرده در فراق زنش دلم براش سوخت
4_ بعد مغازه سر راه رفتم مغازه داییم
اونجا هم کارگر چند سال پیش داییم صبح اومده بود پیشش و گفته بود کار ندارم
وچون پول ندارم پیش خانواده ام آبروم دیگه داره میره
برا من کار پیدا می کنی؟ هر کاری بگی میکنم
داییم دنبال فرغون بود تا تو بازار تبریز جنس از مغازه ها جابه جا کنه !
راستش دلم برا اونم سوخت .
5 واما آخری
از اونجا اومدم یه جایی که یکی از مدیران کاروان های حجاج بود همراه چند تن از دوستان
تعدادمون به اعداد دو رقمی نمیرسید.
اون مدیر از سفر های عمره ای که رفته بود میگفت ، خودشم مداح هم بود
یه ماجرایی از یه سفر همراه دانشجویان گفت
دیدم همه حضار چشماشون پر شده
کافی بود بخونه دیگه جمع مون میرفت هوا
اما نگفتیم و اونم نخوند و اون بغض در گلو ماند
پ ن :این چند وقت فرصت نمیشد که تو وبلاگ مطلبی بنویسم
و مهم تر ازهمه نتونستم مطالب خیلی از دوستان رو بخونم و یا کامنت بنویسم از همه تون عذر میخوام
به بزرگ واری خودتون بیخشین
- ۹۶/۱۲/۰۵
درود بر شما آشنای غریب