الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

انتخاب سوپی

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

قسمت اول داستان رو از اینجا بخونین

و اما پایان بندی

سوپی در گذشته غرق شده بود ،و خاطرات یکی پس از دیگری ، مقابل چشمانش به نمایش در می آمدند. یاد اولین روزی افتاد که مربی پرورشگاه به کلیسای دِه برده بود. یاد حرفهای پدر روحانی در مورد اعمال انسانها و سرانجام آنها افتاد، یاد صمیمی ترین رفیقش ویلیام افتاد و شیطنت هایی که با او سر پدر روحانی آورده بودند . چند سالی می شد که از ویلیام خبری نداشت. آخرین  بار او را در خیابان برامیو دیده بود که سوار بر ماشین تشریفاتی اش شد و بدون اعتنا به سوپی  به راننده اش دستور حرکت داد. 

در این میان که خاطرات از ذهنش مثل برگ  باد  عبور میکرد ، از کوچۀ سمتِ چپِ منتهی به خیابانِ اصلی صدای همهمه ای به گوش آمد. 

سوپی چنان غرق در خاطرات بود که به صدا ها هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان سیل عظیم جمعیت را مشاهده کرد که از کوچه خارج شده و در حال فرار هستند.

فهمید ماجرایی در کار است  و حتما پلیس این جمعیت را فراری میدهد. ترسید اگر بایستد باز  پلیس دستگیرش نکند ، بنابر این قبل اینکه شورشیان بر او برسند  او هم اقدام به فرار کرد . سوپی نمیدانست مقصد و مقصود کجاست ؟ تنها چیزی که میدانست این بود که ، این آخرین فرصت امشب اوست و اگر دستگیر نشود باید شب  را در دلِ سرما سحر کند. 

به هرکجا که ذهنش فرمان میداد میدوند .کم کم احساس خستگی کرد. شورشگران اغلب جوان بودند و پر انرژی و سوپی نمی توانست با آنها پایاپای بدود. کفشهای کهنه و پاره پاره اش پاهایش را زخم کرده بود. از شدت خستگی برگشت و پشت سرش را نگاه کند. که ناگهان خود را در آغوش ماموران دید. وفورا دستگیر شد. خستگی از یاد رفت و احساس خوشایندی برای چند لحظه بهش دست داد. اما از عاقبت ماجرا بی خبر بود. سوپی را به زندان سیاسی بردند. 

آنجا خبری از غذای گرم نبود. فقط گه گداری برایش نوشابه می آوردند. اما این نوشابه با آن چیزی که مدّ نظرش بود تفاوت بسیاری داشت. از نقشه ای که برای سپری کردن زمستان کشیده بود پشیمان شده بود ، هرچه اعتراف میکرد که در انقلاب شورشیان هیچ نقشی نداشت کسی باور نمیکرد. هر چند به قیافه اش نمی خورد که از شورشیان باشد ولی چون موقع دستگیری در ردیف اول بود بازپرس را به شک انداخته بود . هر20روز یک بار بازرس جدیدی جهت اعتراف گیری می آمد؛ سر انجام پس از گذشت سه ماه ، در اتاق اعتراف گیری نشسته بود تا بازرس جدیدی بیاید ، وقتی مامور وارد شد ، سوپی سراسیمه از جا بر خواست ، چشمانش برق انداخت ، باورش نمی شد .با حالت سوالی پرسید: ویلیام ؟

بازپرس ابرو هایش را بالا انداخت و تعجب کرد او کیست که او را به اسم  قبلی اش میشناسد ؟ 

و با قاطعیت جواب داد : نه خیر ،شما؟ ولی سوپی مطمئن بود که اشتباه نکرده گفت منم سوپی، پرورشگاه یوهانا! یادت نیست؟ ویلیام از دیدن سوپی در این وضع و در این موقعیت متعجب بود. 

میدانست سوپی هر کاری هم که کند، اهل انقلاب کردن نیست. سرانجام بعد وساطت ویلیام به مراجع بالا دست ، سوپی به 9ماه حبس محکوم شد. 

سوپی باشنیدن این خبر از سربازی تقویمی درخواست کرد و فهمید روز آزادی اش اوایل زمستان است،بنابر این  به فکر نقشه ای جدید و متفاوت برای سپری کردن زمستان سال آینده افتاد.


پ ن : قبل نوشتن فقط یکی از داستان هارو خوندم و سعی کردم از نوشته هاش تبعیت نکرده باشم
خوشحال میشم با نظراتتون راهنمایی ام کنید.
  • آشنای غریب

نظرات  (۲۰)

خیلی هم عالی
پاسخ:
خیلی هم ممنون:)
دیگه خانوم معلم ادبیات به نوشته ای بگه عالی بقیه هم باید تایید کنن:))
همه نمره عالی بدین هاااا منتظرم:)

آخرین و با اهمیت ترین شب قدره التماس دعا دارم
بیشتر آمرزش گناها مد نظره
حالا چیزای دیگری هم نصیب شد برمیداریم ^_^
آخرش باحال بود، آیدی در زمستان :)
خوب بود. کلا جالبه یه داستان رو با ایده های متفاوت بسط دادن. فک کنید اندازه تعداد ایده ها میشه شخصیت یکسان رو نقش متفاوت بخشید جذابه.!
پاسخ:
سلام 
خوش اومدین 
ممنون بابت نظرتون

آیدی در زمستان ؟ آیدی ؟ نفهیمیدم ببخشید
 
از این جمله هم این طور برداشت کردم ببینید درسته؟
« اندازه تعداد ایده ها میشه شخصیت یکسان رو نقش متفاوت بخشید »
یعنی برا یه شخصیت داستان میشه کلی پایان متفاوتی نوشت
ظاهراً قسمت نیست زمستونا بیفته زندون :)
پاسخ:
باید بره پیش رمّال و بده بختشو باز کنن!
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • جالب بود و غیرقابل پیش بینی. این که فکرِ نقشه ی زندان افتادنش رو ادامه دادی خیلی خوب بود.
    پاسخ:
    سلام
    خوش اومدین
    ممنون از بابت نظرتون

    سوپی دیگه به فکر زندان افتادن نیست دنبال یه ترفند جدیده برا سپری کردن زمستان و نمیدونه چی کار کنه.
    خیلی خوب بود مخصوصا اینکه حالت ادبیش رو حفظ کردین و مثل متن اصلی نوشتینش ...
    احساس میکنم یه کم سخت نوشتینش... البته من قبلا وب شما رو نخوندم و از سبک نوشته هاتون بی اطلاعم ...
    موفق باشین:)
    پاسخ:
    سلام خوش اومدین
    ممنون از بابت نظرتون
     فقط منظور از سخت نوشتن چیست ؟ 

    ممون
    قشنگ بود (:
    پاسخ:
    قشنگ خوندین 
    ولی من دنبال نقد هستم
    از من انتقاد کنین!

    نمیدونم احساس کردم ساعت ها براش فکر کردین ،ولی خب چون سبکتون رو نمیشناسم نمیتونم باقطعیت اینو بگم
    پاسخ:
    راستش از اول هفته داستان رو خونده بودم 
    و کلیت داستان کل هفته تو ذهنم بود 
    در طول هفته یکی دوباری هم باز خوندم

    اما دیروز تو مغازه تنها بودم و ایده زندان سیاسی به ذهنم اومد و خودکار برداشتم و نوشتم 
    اولش قرار نبود ویلیام همون بازپرس باشه بعدش دیدم شخصیتش به اون بازپرس و کسی که باید منجی باشه میخوره 
    ویلیام رو دوباره به صحنه آوردم

    کل ماجرا در عرض یک ساعت نوشته شد و دوبار تصحیح شد

    اما نوشتن برام سخته 
    علت رو زبان مادری ام میدونم که با فارسی زیاد مانوس نیستم

    ممنون از لطفتون
    آهان زبان مادری :) فشار نوشتنتون هم برای همینه :)
    درسته ... 
    موفق باشید :) 
    پاسخ:
    من خودم اینطور فکر میکنم

    فشار نوشته رو از شما شنیدم و تا حالا دقت نکرده بودم

    سلامت باشین
    از این جهت که پایان کلیشه‌ای نداشت خوب‌بود ولی کمی قابل حدس بود که باعث کاسته شدن  از جذابیت داستان میشد.
    احساس می‌کنم این پایان زمستان دیگر را در جایی دیگر هم خوانده بودم.

    پاسخ:
    سلام خوش اومدین

    ممنون بابت نظرتون

    به احساستان احترام میگذاریم :))
    بله یکی از دوستان هم نوشته بودن
    خوب بود ... :))
    پاسخ:
    همین ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟

    انتقادی چیزی ندارین؟

    یا مثلا بگین اینجاش خوب بود 
    از این قسمتش خوشم اومد و....
    پایان‌بندی خوبی براش در نظر گرفته شده بود. خلاقانه بود و نحوۀ نوشتار هم به متن اصلی نزدیک بود. خلق یک شخصیت جدید برای ادامه داستان و اشاره به گذشتۀ سوپی و اینکه یتیم‌خانه جزء خاطرات شیرینش بود جالب بود. درواقع نشون می‌داد چه گذشتۀ سختی داشته که یتیم‌خانه براش شیرین به نظر می‌رسیده.
    پاسخ:
    سلام ممنون
    دیگه آقاگل سرپرست بگه خوب بود من باید خیلی خوشحال باشم

    یکمی هم از جمله بندی ها (که میدونم هنوز نمیتونم روان بنویسم) ایراد میگرفتین
    این نقد هست که نوشتار هر کسی رو قوی میکنه

    همین که قلم دست گرفتی (پشت کی‌بورد نشستی یعنی! :دی) کلی ارزشمنده و مهم‌ترین و مؤثرترین قدم رو برای نویسندگی برداشته‌ی. اما... اما یه اشتباه منطقی داره داستان که خیلی تو ذوق می‌زنه: داستان داره توی نیویورک و تو زمونه‌ی اُهنری روایت می‌شه. شهری که توش امنیت سیاسی و اجتماعی برقراره. موضوع اعتراضات مدنی اونم به این شکل که تو نوشتی و بعدش بازپرسی و زندان سیاسی، و از همه برجسته‌تر به‌کار بردن الفاظی مثل «شورشیان» و «انقلاب‌کردن» یقیناً متعلق به جغرافیا یا تاریخ دیگه‌ای جز بستر اصلی داستانه و بی‌تعارف بگم که هیچ‌جوره توی داستان نَشسته. همین موضوع کافیه تا رشته‌ی ارتباط بین متن اصلی و پایان‌بندی کاملاً از هم بگسله! :| :دی
    و جدای از اون، نویسنده توی داستان داره مدام روی بدشانسیا و بدبیاری‌های کوچیک سوپی تأکید می‌کنه. از این تأکیدا قطعاً باید توی پایان داستان به‌نحوی استفاده بشه. متنی که تو نوشتی، با حذف تمام اون بدبیاریا کوچک‌ترین خللی بهش وارد نمی‌شه و این یعنی از یه زاویه‌ی دیگه باز هم پایان‌بندی از بدنه‌ی داستان مستقله.
    همین که پایان بی‌ارتباط یا حداقل با ارتباط ضعیف نسبت به بدنه نوشته شده، ماهیتِ «پایان بودنِ» چیزی که نوشتی رو زیر سؤال برده و انگار یه داستان مستقل رو داری روایت می‌کنی...
    + در کل، متن خوبی بودا. ولی چون گفتی دنبال نقدی، نقد کردم. با حسن نیت نقد کردم. :)
    پاسخ:
    سلام خوش اومدین

    ممنون بابت نظرتون


    نه اتفاقا پشت کیبورد نمیتونم بنویسم
    اول باید رو کاغذ با خودکار روان بنویسم بعدا میام تایپ میکنم

    من این حد اطلاعات نداشتم که نیویورک اون زمان چی بود و ...

    خب منم از بد بیاری هاش نوشتم دیگه 
    شکنجه سیاسی بد نیست
    یا سال بعد زمستان آزاد میشه


    بند آخر نقد رو نفهمیدم:)))

    + خب اینو اول مینوشتی منم خوشحال میشدم و با شوق میخوندم
  • AmirMohammad mirbabaei
  • سلام. یه چیزی فراتر از خوب نوشتید.
    من این پایان که آزادی مصادف با زمستان سال بعد است رو تو یه وبلاگ دیگه خونده بودم.
    ولی باید اعتراف اوم پایان را خوب دریافت کردید، خوب گسترش دادید، و خوب پایان خودتون را نوشتید.
    تحسین میکنم نوشته‌اتون.

    +البته این از نظر یک خواننده است، شاید نظر یک فرد نویسنده چیز دیگری باشد.
    پاسخ:
    سلام خوش اومدین

    ممنون بابت نظرتون


    خیلی دیگه اغراق میکنید.
    بله منم بعد نوشتنم یه جای دیگه خوندم:)) خودمم اعتراف میکنم^_^

    بعضی ها هم میگن پایان تکراری بود
    ممنونم

    ^_*
    +این جمله رو یه جایی دیده بودم برام آشنا بود .
    کلی گفتم 😁
    پاسخ:
    خیلی زحمت شد براتون واقعا راضی به این زحمت ها نبودم :)
    اصلا موندم چه جور جبران کنم :)))


    خب اگه کسی کلی انتقاد کنه جرم میکنه ؟ :) 
    پاسخ:
    نه!   آخه شما کی انتقاد کردین؟ من منتظر انتقاد بودم و هستم
    من هم بلافاصله بعد از خوندن نقد آقای دکتر سین به ذهنم آمد. درسته این یک تمرین نویسندگی صرف بود و نمیتوان انتظار زیادی از نویسنده های آن داشت ولی یکی از ملاک ها برای نوشتن آگاهی از فضا ،زمان و اوضاع و شرایط جغرافیایی فرهنگی و سیاسی داستان است. نویسندگان بزرگ دلیل موفقیت خودشان را در نوشتن یک اثر خوب اغلب مطالعه و گاه حتی سفر و زندگی در قلب شرایط داستان مدنظرشون میدونن. پس به جاست لا اقل اگر وقت و توان خواندن کتاب یا سفر و کشف موقعیت از نزدیک را نداریم لا اقل قبل از نوشتن ایده و طرح داستان یک سرچ اینترنتی ساده داشته باشیم.
    شما که در راه تمرین برای نویسنده شدن هستید این نکته مهم را همیشه به یاد داشته باشید.

    موفق باشید.
    پاسخ:
    سلام ممنون که نظر دادین 

    چشم تا جایی که میتونم سعی میکنم مراعاتشون کنم

    سلامت باشین. 
    :)))
    پاسخ:
    :))

    فقط همین؟!؟
    اخه دیگه نمیدونم چی بگم 

    :)
    پاسخ:
    :))))
    درود برشما و بسیار هم خوب و زیبا
    به خصوص پایان ماجرا آزادی
    خیلی شیرین تموم شد سوپی شما
    دستتون درست و جانتان سلامت ( آمین)
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    :)
    :)


  • chefft.blog.ir 💞💕
  • خیلی عالیه😊
    پاسخ:
    خیلی ممنون :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی