روز نوشت
به نام خدا
قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازدهونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت میکنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره
-سلام
-سلام
-کجایی ؟
-دارم میرسم خونه
-آخه چرا؟
-چرا نداره باید برم خونه دیگه.
-یه زحمتی دارم برات . دار و ندارم مونده تو مغازه ، گوشی من دار و ندارمه ، من با اون کار میکنم.
-باشه من سیب خریدم اونا رو بزارم خونه برگردم مغازه
-ببین ، من خیابون راه آهنم ،گوشی رو بردار بهم زنگ بزن نصف مسیر رو من میام یکم هم تو بیا بده بهم
-کجا مثلا؟
-هرجا تو بگی
-باشه
سیب هارو گذاشتم خونه به اهل خونه گفتم من دوباره برمیگردم مغازه.
چرا؟
چون یارو موبایلشو جا گذاشته
رسیدم موبایل رو برداشتم زنگ زدم به شمارهای که داده.
- سلام من گوشیتون رو برداشتم ،بیایین چهارراه شریعتی
- آخه اگه اونجا بیام برگشتنی مسیرم یکطرفست نمیتونم دور بزنم.
میگم چکار کنیم؟
میگه بیا میدون قونقا،(دو چهارراه اونورتر از شریعتی ) (یعنی چهار چهارراه ازمسیرم دور میشم)
میگم باشه من کجا وایستم
میگه برسی چهارراه منو میبینی
بین راه به کارهام فکر میکنم و رکاب میزنم.
مثلا دیشب بعد ساعت ۳ بامداد خوابیدم و مامانم گفته بود دیگه نمیذارم عصر بخوابی، منم نقشه کشیده بودم که آروم برم طبقه بالا بخوابم،به خودم میام و میگم زهی خیال باطل .
یهو وسط خیابون همکلاسی دانشگاه رو میبینم. سلام مهندس فلانی ، با اسمی غلط ( فامیلی و اسمم رو قاطی کرده) صدام میکنه.
- سلام
مهندس پول خُرد برا ۱۰ تومنی داری؟
میگم ندارم
میگه پس برو بعدا میبینمت. :(((
ادامه افکارم میاد سراغم.
میخوام یه خط تلفن بخرم که فقط مامان و بابام بدونن و اون یکی رو فقط ساعات کاری روشن کنم.
یا مثلا به این کارم فکر میکنم، که چرا دارم گوشیِ یارو رو میبرم .به خودم دلداری میدم که یکی از بهترین اعمال ، خدمت به خلق الله هست.
سرِ قرار میرسم اما خبری ازش نیست.
۵ دقیقه
۱۰ دقیقه
۱۵ دقیقه
ای خدا چکار کنم ؟
تنها کاری از دستم برمیاد اینه داد میزنم :
ای خدااااااااا
و مینویسم در کانال، تا بلکه آروم بشم
خلاصه میاد و گوشی رو میگیره.
برمیگردم خونه .تا میرسم ، میپرسن چرا برگشتی؟ میگم گوشی یارو مونده بود مغازه برگشتم بهش بدم. مگه نشنیدین قبل رفتن که گفتم.
پدر میگه : شنیدیم ، میگفتی خب فردا بیا بردار.
میگم گفت همه زندگیم اون گوشیه
چندتا پدر میگه چند تا من.
میگم پدر جان کجای کاری گوشی رو بردم میدون قونقا و پدر ناراحت میشه و میگه : آخه چرا ؟
میگم پدرجان دردِ خودم برا خودم بسّه لطفا شما هیزم به آتشم نذار
من اگه میتونستم نه بگم که وضعیتم این نبود .
وقتی کسی کار خیری انجام میده ، معمولا اطرافیان تشویقش میکنن
اما چطور شد که خانوادم میگن بسه یکمی هم به خودت فکر کن.
پدر میخواست زنگ بزنه به صاحب کارم و باهاش حرف بزنه.
پن: از معدود نوشته هایم هست که به عشق ربطی نداشت:)))
- ۹۹/۰۱/۲۷
خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.
خیلی بده که نمیتونیم نه بگیم😭