الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۰۵
مهر

به نام حضرت دوست، که هرچه داریم از اوست



این پست پیش نویس نوشته شده بود و قرار بود در ایام عید نوروز که مشهد هستم منتشر بشه. 

همینجور پیش نویس مانده بود حیفم اومد بایگانی بمونه.

تازه دلم باز هوای مشهد کرده !


مشهد


عشق رسوایی محض است که حاشا نشود,
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود....

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم,
هر کسی دربه در خانه ی لیلا نشود....

دیر اگر راه بیفتیم ، به یوسف نرسیم,
سر ِ بازار که او منتظر ما نشود.....

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست,
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام,
کمرم غیر در ِ خانه ی تو تا نشود....

هرقدر باشد اگر دور ِ ضریح تو شلوغ,
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود....

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است,
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود....

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت,
کار اعجاز شما با دَم ِ عیسی نشود....

امن تر از حرمت نیست ، همان بهتر که,
کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود...

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو,
نفس آخر خود را بکِشد پا نشود....

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب,
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیل ِ دلِ خود را به تو طوری بستم,
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود....

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش,
پاسخی آمده از سمت تو ، الّا نشود....

امتحان کرده ام این را حرمت ، دیدم که,
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا «س» نشود....

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت,
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود....

 #محمد_رسولی


  • آشنای غریب
۲۷
مرداد

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


اقلیم آب و هوای شهرمون یه جوریه که زمستونا که خیلی سرده ، تابستوناش هم روزا خیلی گرمه ولی برخی شبها هوا خنک تر میشه و مطلوب تر. مخصوصا برا خونه هایی که از دو طرف شمال و جنوب به فضای آزاد دسترسی داشته باشن.

طی 5-6 دفعه ای که خونمون رو عوض کردیم به غیر از یه مورد ، همیشه خونمون از یه طرف پنجره داشت. و این باعث میشد اتاق خوابهامون پنجره ای رو به فضای آزاد نداشت. و ما مجبور میشدیم تابستونا رختخوابمون رو از اتاق خوابها برداریم و بریم حیاط ، پشت بوم و یا جلو پنجره .

خونه اولمون حیاط بزرگی داشت ، خیلی بزرگ .پدرم یه تخت دونفره و یه تک نفره رو کنار هم چیده بود و شبها خانواده چهارتاییمون تو حیاط و رو تخت میخوابیدیم. 5-6 سال بیشتر نداشتم.

باد وقتی درختانِ تبریزیِ سر به آسمون کشیده را تکان میداد صدای عجیبی می اومد .همیشه فکر میکردم پشت درخت الو که اون طرف ما قرار داشت کسی نگاهم میکنه و می ترسیدم. مخصوصا شبهایی که همه خوابشان برده بود و من هنوز بیدار بودم ؛ لحاف رو روی سرم میکشیدم و خودم رو به مادرم می چسباندم.

سالها گذشت دو سه بار خونمون رو عوض کردیم، ولی من باز وقتایی که با مادرم  میخوابیدم آرامش بیشتری داشتم.
یه مدت بعد تو یه خونه دیگه شبها میرفتیم پشت بوم .
بیست و چند سالم بود. و من باز بامادرم میخوابیدم . رو به آسمون میخوابیدیم و ماه و ستاره ها رو نگاه میکردیم . گاهی هم شهاب سنگ میدیدم.

یادمه تو یکی از اون شبها به مادرم گفتم : مامان منو دعا کن!
پرسید چرا مگه چی شده ؟
گفتم هیچی امروز یه گوه گنده تر از دهنم خوردم.:))
دیگه چیزی نگفت.

و من فرداش بزرگترش رو خوردم :)))
چه روزا و چه شبهایی بود...


چند شب پیش با مادرم دوتایی اونقدر گفتیم و یواشکی خندیدیم که نگو ، یه لحظه دیدم مادرم اونقدر خندیده که از چشماش اشک میاد.
 خیلی خوشحال شدم حتی می خواستم از شدت خوشحالی گریه کنم.
تو دلم گفتم خدایا : مادرم رو برامون نگه دار هاااااااااا
من هنوز آرزو ها دارم ، من هنوز با مادرم می خوابم هااااا.


مادربزرگم بچه های زیادی داشت ، آخریش که داییم بود ، بعد از همه ازدواج کرد، مادربزرگم همیشه میگفت : اگه فرزند این پسرم رو هم ببینم ؛ دیگه آرزویی بر دلم نمی مونه
تا اینکه دختر داییم به دنیا اومد و سی روز بعد ، روز پاتختی اون یکی نوه اش ، آرزو های مادربزرگ تمام شد. از دنیا رفت.

برا همینه گاهی به سرم میزنه و میگم کاش برخی از آرزوهای مادرم به دل بمونه.


  • آشنای غریب
۲۲
مرداد

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست



اتفاق اون روز برنامه خندوانه و استند آپ عجیب وحید رحیمیان ، که نیمه کاره رها کرد  و گفت تمام شد ، ذهنم را به چالش کشید.


  چالش پیش بینی از آینده؛

کی میدونه یک ساعت بعد کجاست؟ 


روز اول خنداننده شو با قاطعیت گفتم رضا نظری تا فینال پیش میره، اما دور دوم مستقیم حذف شد ، حتی به اجرای شانس هم نرفت.

یا مثلا تا روز سوم فکر میکردم همه افراد فرهاد آئیش حذف میشن . و فرهاد آییش بدون یار اجباری رو صندلی میشینه و استنداپ بقیه رو نگاه میکنه.

یا مثلا آیت بی غم ، انتظار نداشتم تا این مرحله بالا بیاد و سه روز پیش چنان اجرایی داشته باشه.

از خندوانه که بگذریم ، یاد جام جهانی اخیر میافتم ، شگفتیِ نبود ایتالیا و هلند جای خود ، طبق رسم دیرین چند روز مانده به شروع جام ، بادوستام اسم چهار تیم رو که فکر میکنیم تا آخر جام خواهند ماند رو پیش بینی میکنیم.امسال اولین تیمی که تقریبا همه مون نوشتیم ، تیم ملی آلمان بود که حتی نتونست از گروه خود بالا بیاد.


یا مثلا گاهی چند دقیقه ای ختم به مهمانی چند ساعته میشود. همین چند وقت پیش سر راه رفتم کسی را ببینم؛ شب را هم در  خانه شان ماندنی شدم :))


گاهی اتفاقات طوری رقم میخورند که اصلا انتظارش رو نداریم.

و با میل و اراده ما هم تغییر نمیکنند ،تازه هرچه تلاش میکنیم عوض کنیم ؛ کاری ازمون ساخته نیست.

خلاصه  نمیدانم اسمش تقدیر است یا شانس و یا چیز دیگری ، اما هر چه که باشد امیدوارم آینده ی همه مون ختم به خیر شود.

الهی آمین (الهی آمین رو خودم نوشتم دیگه نیایین تو کامنت ها آمین بگین ها ، یه مطلب جدید بگین :)))



و اما یه روایت:

شنیده ام روزی حضرت موسی به طور سینا میرفت ، یکی از صحابه او را دید و گفت : یا موسی من زندگانی سختی دارم از خدا بخواه تا گشایشی در کارهایم صورت گیرد.

موسی به طور رفت و بعد مناجات سخن صحابه را به خدا گفت،خدا به موسی پاسخ داد : موسی به لوح پرونده اش نگاه کردیم ،تقدیر برای او چنان نوشته شوده که تا آخر عمر در تنگنا زندگی کند.

موسی برگشت و جواب خدا را به او گفت، صحابه همان لحظه گفت ای موسی ، من خدایی را می پرستم که لوح و قلم در دست اوست ، و اگر بخواهد میتواند مقدرات را تغییر دهد.

از جانب خدا به موسی خطاب شد ، با اینکه تقدیر بر آن بود که در سختی زندگی کند اما از سخن او خوشم آمد و مقدرات او را تغییر دادیم

  • آشنای غریب
۱۵
مرداد

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


آیا شنیده اید ماجرای موی پریشان یار و باد  وزان را ! 

یا این بیت میثم را 

باد وقتی می وزد از لای موی درهمت

ابر سرگردانم و در خویش، ساکن نیستم.

و یا این مصرع حضرت حافظ

زلف بر باد مده نا ندهی بر بادم 

و چند شعر دیگر...

 اما امروز من میخواهم ماجرای دیگری بگویم

ماجرای آن زمانی که باد ، داشت با چادرت بازی میکرد و چادرت با دل ضعیف من !


شاید وقتی باد چادرت را پریشان می کرد

و تو دستانت را نذر مرتب کردنش می کردی

خدا ، آن بالا به فرشتگانش فخر میفروخت و می گفت :

نگاه کنید ...
این دختر همان آدمیست که می گفتم بر او سجده کنید.



دل من عکس همه ، بسته به گیسوی تو نیست

در تب و تاب به آن چرخش ابروی تو نیست


همه در فکر شکار لب و چشم و نظـرند

نظـر من به دو چشمان چو آهوی تو نیست


دل من بند همین چادر مشکین شد و بس

سرّ من خالِ لب و عشوه هندوی تو نیست


عسلم ! حُجب و حَیایت به جهان می ارزد !

دلبری که فقط آرایش این روی تو نیست


چادرت شعبده ای کرد و دلم عاشق شد

هیچ سحری به توانایی جادوی تو نیست


پ ن : شاید این آخرین پستم باشد
اول حلالم کنید و دوم هم دعایم کنید.


  • آشنای غریب
۱۵
مرداد

به نام حضرت دوست ، که هر چه داریم از اوست



فرصت استثنایی زیارت امام رضا (علیه‌السلام)

امروز روز یک فرصت استثنایی است ،یک بار عام است برای شرف یابی خدمت شاه خراسان ، هر گوشه عالم باشیم ، چه در مشهد الرضا باشیم چه در دورترین نقطه این کره خاکی ، یک سلام که بدهیم جواب می شنویم ...


بله امروز روز زیارتی مخصوص آقا امام رضا علیه السلام است ، روز بیست و سوم ذی القعده ، روز بسیار شریفی است، و زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است.


در این فرصت استثنایی علاوه بر اینکه می توانیم عقده دل بگشاییم از همه دردها و رنج ها و دلتنگی هایمان بگوییم ، دریا دریا ثواب و عنایت نیز می توانیم به دست بیاوریم.


خوشا به حال آنان که در این روز شریف مهمان حرم ملکوتی آقا امام رضا علیه السلام هستند و خوشا به حال ما که در این روز بزرگ زنده ایم و نفس می کشیم و فرصت این را داریم که امام عزیزمان را زیارت کنیم ، در این روز فاصله ، معنایی ندارد همه ما هر کجا که هستیم ابراز ارادتمان به محضر ایشان خواهد رسید و امیدواریم که عنایت ایشان هم به ما برسد و در درگاه ربوبی پروردگارمان واسطه عرض حاجات ما شوند .

التماس دعا




 پ ن :اومده بودم یه مطلب دیگری ارسال کنم
اصلا نمیدونم چطور شد که این روز یادم افتاد و کلا عوض شد

  • آشنای غریب
۱۲
مرداد

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


نوشته نوشین زرگری رو همین الان خوندم 

خیلی ناراحتم کرد

نمیدونم چرا منتشر میکنم ، شاید برا همدردی


وقتی در خبرها خواندم پسربچه‌ای دوازده ساله در آبادان خودکشی کرده عصبانی شدم. وقتی خواندم  علت خودکشی‌اش این بوده که مادرش برای پرداخت اجاره‌خانه، موبایل و دوچرخه‌اش را فروخته به غایت غمگین شدم. وقتی خواندم نوع خودکشی‌اش را حلق‌آویز کردن انتخاب کرده خون در رگ‌هایم یخ بست. وقتی به او که هرگز ندیدم‌اش فکر کردم که وقتی دوچرخه‌اش را از دست رفته دیده، به طناب دار فکر کرده و اصلا نخواسته که باشد، به مرز جنون رسیدم. سعی کردم به او فکر نکنم، به دوازده سالگی معصوم‌اش و پیوند زندگی عزیزش به دوچرخه‌اش که لابد با آن بین بچه‌ها ویراژ می‌داده، و خواستم از او بنویسم، خواستم، سعی کردم، تلاش کردم احساسات‌ام را کنار بگذارم و با قیمت دلار و سکه عیار زندگی‌اش را منطقی بسنجم و با عقل و کلمات نقد او را بنویسم، نشد، نتوانستم. احساسات‌ام، خشم‌ام و غم‌ام در کفه سنگین ترازو است و می‌گویم از ایرانی که با خودکشی تو کودک عزیز، برای اجاره‌خانه، برای ناپدید شدن دوچرخه از زندگی‌ات،‌ عزادار 

شد.


#نوشین_زرگری

  • آشنای غریب
۲۲
تیر
به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست

سلام
بعد مدتها الان وقت پیدا کردم و تونستم بیام به وبلاگ
هر چند در این مدت هر ازگاهی میومدم و سری میزدم
خلاصه عذرم را بپذیرید اگر نتونستم باهاتون همراهی کنم

در این چند روز چنان سرم مشغول بود که بعضا ساعت 12 یا 1 بامداد به خونه میرسیدم 
و این همون اجابت دعایم در نیمه شعبان امسال بود .

اما در این میان ، و در این اوضاع نابسامان اقتصادی یاد معشوق هم افتاده بودم
خنده داره ! مگه نه؟
یکی نوشته بود نون پنیر و خیار و گوجه (که ما بهش پرچم میگفتیم)
برا یه وعده غذایی یه نفر میشه 3000 تومن برا سه وعده میشه 9000 تومن حالا اگه خانواده 4 نفری بود میشه 36000 تومن  و در ماه میشه 1080000 تومن
یعنی یکی از ساده ترین خوراکی ها برا خانواده 4 نفری در ماه بالای یک میلیون خرج داره 

حالا بقیه مخارج بماند ...
من از مفصل این نکته مجملی گفتم. تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل*فک کنم از عمان سامانیست


اما خدا تو قرآنش میگه : ما شمارا زوج آفریدیم.
تازه یه جای دیگه گفته : ما زنان را برای شما مایه آرامش آفریدیم ...

حالا با این اوضاع ، که انگار قراره از مهر ماه تحریم ها باز هم شدت پیدا کنه ، به نظرتون پی گیر مایه آرامش بودن کار درستیه؟ من نمیدونم شما بگین !

هفته پیش 15 تیر روز جهانی بوسه بود
در خلوت خودم یکی دو مصرع اومد به ذهنم
«ببوسه بر آن زد » یا این یکی « به تیری دو نشان زد»
از دومی بیشتر خوشم اومد گفتم خواستم شعری بگم و ازش استفاده کنم 
که مطلع شعر خیلی زود به ذهنم رسید .
منتها امان از تلگرام ، دوست قدیمیم (جواد) چند پیام برام فرستاد
و من مشغول شدم و دیگر ذوق شعریم رفت 
تا اینکه امروز تو مغازه بی کار بودم 
چند بیتی نوشتم که صاحب مغازه و مشتری اومد بازم ناقص موند.
اما ، الان می خوام منتشرش کنم. و شاید دیگر ادامه ندادم
 

من شهره به عشق تو در اقوام و زبانزد
هی مادرم از شهره شدن زخم زبان زد

در روز ازل چشم به دنیا که گشودی
خون تو به رگهای وجودم جریان زد

«ای شاخه گل روز ملاقات ندیدی»*1
این قلب مریضم به چه نحوی ضربان زد

هر بار که رفتی تپش قلب گرفتم 
طوری ضربان داشت که وصفش نتوان زد

«ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار»*2
با قلب مریضم نتوانم که فغان زد

آیا شده هی بغض کنی - حرف نگویی
سخت است اگر حرف دلت را نتوان زد

...

پ ن : امید به آینده داره خیلی کم رنگ میشه و ...
پ ن 2:  *1 از احسان افشاری و *2 از فاضل نظری 
پ ن 3: یادم رفته بود بگم، جا داره از کسی که مثل یه استاد راهنمایی ام میکند تشکر کنم.
  • آشنای غریب
۰۱
تیر

به نام حضرت دوست ] که هر آنچه داریم از اوست 


داستان آموزنده

در روزگاران قدیم جوانی زندگی میکرد ، که از زمین زمان گلایه داشت و همیشه میگفت فلک با من لج افتاده و کارم کج شده.

روزی تصمیم گرفت تا به دیدار فلک برود و از اقبال خود بر او شکایت کند.

بار سفر بست و راهی شد ، بین راه گرگی را دید که زوزه های دردناکی میکشد. وقتی از کنارش رد میشد گرگ از او پرسید جوان کجا میروی؟ جوان ماجرای بخت و اقبالش را بر او تعریف کرد و گفت میروم تا فلک بختم را باز کند. گرگ گفت اگر زحمتی نیست حالا که میروی از فلک بپرس ، چند وقتیست دل درد شدیدی گرفته ام، چاره ام چیست؟ وباید چه کنم؟

جوان قبول کرد و دوباره راهی شد.

روز و شبها سپری شد و آذوقه جوان رو به افول بود، تا اینکه به کشاورز پیری رسید.

کشاورز به او آب و غذا داد و پرسید که کجا میروی ؟ و جوان تمام ماجرا را به او گفت.

کشاورز هم گفت به حق نان و نمکی که خوردیم ، من هر چه تلاش میکنم نمیتوانم محصول خوبی از این زمین برداشت کنم ، علتش را از فلک میپرسی ؟

جوان گفت : بله حتما و دوباره راهی شد تا اینکه رسید به دریا ، او باید به جزیره ای در وسط دریا میرفت اما چون وسیله ای نداشت ، چند روزی منتظر ماند. تااینکه روزی نهنگی را دید که به قصد خود کشی به ساحل آمده!

جوان از نهنگ پرسید : چرا خود کشی میکنی؟

نهنگ گفت: سردرد شدیدی دارم و علت را نمیدانم چیست ؟

جوان بر او گفت من وسط دریا نزد فلک میروم، اگر کمکم کنی ، راه حل مشکل تورا نیز از او میپرسم. نهنگ قبول کرد و بر جوان سواری داد تا که به جزیره مورد نظر رسیدند به نهنگ گفت همینجا منتظرم باش و خودش داخل جزیره ای سرسبز شد . جوتن محو تماشای زیبایی ها بود که فلک را دید. فلک  از او پرسید : جوان مشکلت چیست ؟ و چرا به اینجا آمدی؟

گفت اقبالم خیلی کوتاه است ، آمده ام تا دردم را درمان کنی!

پرسید مثلا چقدر کوتاه ؟

جوان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : به اندازه این چمن ها کوتاه است.

فلک به بلند ترین درخت اشاره کرد و گفت : برو که حالا اقبالت به بلندای این درخت شد،

خوشحالی تمام وجود جوان را گرفت ، ار فرط شادی نمی دانست چه کند ، ناگهان یاد مشکلات دوستان بین راه افتاد و درباره مشکلات آنها نیز پرسید. 

و فلک اینگونه جواب داد.

سردرد نهنگ از مروارید گرانبهائیست که در دریا به چشمش رفته بگو تا مروارید گرانبها را در آورد.

به کشاورز بگو در چند متری زمینش گنج نهفته است اگر آن را از زمین بیرون آورد محصولش پر بار میشود.

و به گرگ بگو : گوشت انسان احمقی را بخورد تا دل دردش بهبود یابد.

جوان با خوشحالی از فلک جدا شد به نهنگ رسید.

بر او گفت مرا به خشکی برسان که چاره دردت را بگویم . نهنگ اورا به خشکی رساند و جوان گفت مرواریدی گرانبها به چشمت فرو رفته ، چاره ات آنست که آن را درآوری .

نهنگ گفت خب من که به تنهایی نمیتوانم تو کمکم کن و مروارید را هم تو بردار. جوان گفت : نه من وقت چنین کاری ندارم ، فلک به من گفته اقبالم بلند شده. قبول نکرد و برگشت تا به کشاورز رسید ، چاره دردش را گفت و کشاورز پیشنهاد داد من سالخورده و پیر شده ام بیا کمکم کن تا گنج را درآوریم ، من هم گنج را به تو خواهم داد ، همین محصول عمر مرا به پایان میرساند.

جوان قبول نکرد و گفت من وقت چنین کارهایی را ندارم ، اقبالم بلند شده!

دوباره برگشت تا به گرگ رسید و تمام ماجرا های بین راه را به او تعریف کرد و از بخت و شانسش هم گفت.

گرگ پرسید : پس من چه؟ چاره درد من چیست ؟ بگو که دردم فزون شده است .

گفت دل درد تو با خوردن گوشت انسان احمق خوب میشود . موقع خداحافظی گرگ به و حمله ور شد. جوان با ترس پرسید چه کار میکنی؟

پاسخ داد : احمق تر از تو مگر کیست که دو گنج گرانبها را ول کرده ای ؟ جوان به فکر رفت که گرگ حمله ای جانانه کرد و گوشت او را خورد و کمی بعد دل دردش شفا یافت.

منتظر انتقاد های خوبتان هستم :))
پ ن : این داستان رو حدودا بیست سال پیش پدرم به جوانی تعریف میکرد که در به در دنبال کار بود.

من  هم اون موقع شنیدم و چون سالهای زیادی میگذشت و از زبان ترکی به فارسی تبدیل شده شاید کمی تغییر یافته.

  • آشنای غریب
۳۰
خرداد

به نام حضرت دوست ، که هرآنچه دارم از اوست


1 - از روز اعلام نتایج توسط آقاگل

هروقت خواستم این خبر رو منتشر کنم هربار یه مشکلی پیش اومد ، نمی تونستم.

بله دوستان ، با مراجعه به این وبلاگ و مشاهده آراء متوجه می شوید که من ، فقط با تجربه چند ماهه در زمینه وبلاگ نویسی ،بین اون همه افراد باسابقه در مسابقه داستان نویسی ؛ نفر دوم شدم . واین جای بسی امید برای بنده است .

منتها

منتها نفر دوم از آخر :)))



2 - یه سوال :

چرا بزرگتر ها  (خانواده ها) خیال میکنند که اگر معشوق را نبینم فراموشش میکنم؟

درسته چیزی به من نمیگن ، اما چرا رفتارهای عجیب و غریب میکنن؟

مگه من با چشم عاشق شده ام که نبینم و فراموشش کنم.

من اورا با دلم دوست دارم و اگه قراره فراموشش کنم باید از دلم بیرون کنم یا کنند! مگه نه؟

  • آشنای غریب
۱۷
خرداد

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

قسمت اول داستان رو از اینجا بخونین

و اما پایان بندی

سوپی در گذشته غرق شده بود ،و خاطرات یکی پس از دیگری ، مقابل چشمانش به نمایش در می آمدند. یاد اولین روزی افتاد که مربی پرورشگاه به کلیسای دِه برده بود. یاد حرفهای پدر روحانی در مورد اعمال انسانها و سرانجام آنها افتاد، یاد صمیمی ترین رفیقش ویلیام افتاد و شیطنت هایی که با او سر پدر روحانی آورده بودند . چند سالی می شد که از ویلیام خبری نداشت. آخرین  بار او را در خیابان برامیو دیده بود که سوار بر ماشین تشریفاتی اش شد و بدون اعتنا به سوپی  به راننده اش دستور حرکت داد. 

در این میان که خاطرات از ذهنش مثل برگ  باد  عبور میکرد ، از کوچۀ سمتِ چپِ منتهی به خیابانِ اصلی صدای همهمه ای به گوش آمد. 

سوپی چنان غرق در خاطرات بود که به صدا ها هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان سیل عظیم جمعیت را مشاهده کرد که از کوچه خارج شده و در حال فرار هستند.

فهمید ماجرایی در کار است  و حتما پلیس این جمعیت را فراری میدهد. ترسید اگر بایستد باز  پلیس دستگیرش نکند ، بنابر این قبل اینکه شورشیان بر او برسند  او هم اقدام به فرار کرد . سوپی نمیدانست مقصد و مقصود کجاست ؟ تنها چیزی که میدانست این بود که ، این آخرین فرصت امشب اوست و اگر دستگیر نشود باید شب  را در دلِ سرما سحر کند. 

به هرکجا که ذهنش فرمان میداد میدوند .کم کم احساس خستگی کرد. شورشگران اغلب جوان بودند و پر انرژی و سوپی نمی توانست با آنها پایاپای بدود. کفشهای کهنه و پاره پاره اش پاهایش را زخم کرده بود. از شدت خستگی برگشت و پشت سرش را نگاه کند. که ناگهان خود را در آغوش ماموران دید. وفورا دستگیر شد. خستگی از یاد رفت و احساس خوشایندی برای چند لحظه بهش دست داد. اما از عاقبت ماجرا بی خبر بود. سوپی را به زندان سیاسی بردند. 

آنجا خبری از غذای گرم نبود. فقط گه گداری برایش نوشابه می آوردند. اما این نوشابه با آن چیزی که مدّ نظرش بود تفاوت بسیاری داشت. از نقشه ای که برای سپری کردن زمستان کشیده بود پشیمان شده بود ، هرچه اعتراف میکرد که در انقلاب شورشیان هیچ نقشی نداشت کسی باور نمیکرد. هر چند به قیافه اش نمی خورد که از شورشیان باشد ولی چون موقع دستگیری در ردیف اول بود بازپرس را به شک انداخته بود . هر20روز یک بار بازرس جدیدی جهت اعتراف گیری می آمد؛ سر انجام پس از گذشت سه ماه ، در اتاق اعتراف گیری نشسته بود تا بازرس جدیدی بیاید ، وقتی مامور وارد شد ، سوپی سراسیمه از جا بر خواست ، چشمانش برق انداخت ، باورش نمی شد .با حالت سوالی پرسید: ویلیام ؟

بازپرس ابرو هایش را بالا انداخت و تعجب کرد او کیست که او را به اسم  قبلی اش میشناسد ؟ 

و با قاطعیت جواب داد : نه خیر ،شما؟ ولی سوپی مطمئن بود که اشتباه نکرده گفت منم سوپی، پرورشگاه یوهانا! یادت نیست؟ ویلیام از دیدن سوپی در این وضع و در این موقعیت متعجب بود. 

میدانست سوپی هر کاری هم که کند، اهل انقلاب کردن نیست. سرانجام بعد وساطت ویلیام به مراجع بالا دست ، سوپی به 9ماه حبس محکوم شد. 

سوپی باشنیدن این خبر از سربازی تقویمی درخواست کرد و فهمید روز آزادی اش اوایل زمستان است،بنابر این  به فکر نقشه ای جدید و متفاوت برای سپری کردن زمستان سال آینده افتاد.


پ ن : قبل نوشتن فقط یکی از داستان هارو خوندم و سعی کردم از نوشته هاش تبعیت نکرده باشم
خوشحال میشم با نظراتتون راهنمایی ام کنید.
  • آشنای غریب