الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۰
مهر

کافی‏‏‏‏‏‏ست تو را به نام بخوانم

تا ببینی لکنت

عاشقانه‌ترینِ لهجه‌هاست..



۲۲ اکتبر/ روز جهانی لکنت زبان.

دربرابر کسانی‌که لکنت دارند،

صبور باشیم..



لکنت زبان
  • آشنای غریب
۲۰
مهر

حافظ جان ، این بار که فال گرفتم ، لطفا نگو که می آید، همه چیز خوب می شود، دنیا سهم آدم خوب هاست و از این حرف ها.

مثلا بگو هنوز هم موهایش را خیس خیس می بافد؟ 

یا هنوز هم راه رفتن از لبه های جدول را مثل بچه ها دوست دارد و کسی را دارد که در جواب "دختر جان می افتی " بگوید، پس دست های تو چکاره اند و هر سه چهار قدم دست هایش را سفت تر بگیرد که یعنی حواست به من هست؟ که یعنی چقدر خوب که هستی ...

هنوز سنگ کاغذ قیچی را با این قانون بازی می کند که بازنده سر آن یکی را روی پاهایش بگذارد و آنقدر برایش شعر بخواند تا خوابش ببرد؟ کسی را دارد تا مثل من برای تمام قیچی هایش کاغذ بشود و ببُرد و مچاله اش بکند؟ 

راستی وقتی کسی از پشت، چشم هایش را میگیرد هنوز نام من گوشه های ذهنش هست که قل قلکش بدهد؟


راستش را بخواهی چیز زیادی نمی خواهم، می دانم که دلش گیر کسی است اما لطفا بگو دلگیر که نیست؟!

حافظ جان شب های تنهایی ام، امشب کمی بیشتر هوایم را داشته باش ، اصلا باز هم از همان امید های واهی همیشگی ات بده که دوباره سنگ کاغذ قیچی بازی می کنیم.  من هم قول می دهم اگر او برد طبق قرار همیشگی و اگر من بردم که... ، 

اصلا آنقدر بازی میکنیم تا او ببرد...


  • آشنای غریب
۱۵
مهر

نوشته تو این هوای پائیزی چقدر خوبه که دستاتو ، توی دست یار گرم کنی!


درسته ، شاید این فانتزی خیلی هامون بوده و هست ، اما روزگار بهم آموخت اینا همشون گذراست.

این فانتزی ها یه مدت فانتزی میمونن ،حالا بماند که اونم به عواملی بستگی داره 

اما بعد یه مدت دستای یار کفاف نمی کنه !


اون وقت باید دستاتو با بخاری ماشین یار  گرم کنی :(

حالا هر چی ماشین مدل بالاتر  ، بخاری هم گرماش بیشتر




پ ن : با فانتزی ها زندگی تون رو زیبا کنید اما زندگی رو با فانتزی ها نسازید زود خراب میشه بدجور هم خراب میشه

  • آشنای غریب
۰۸
مهر

قسمت دوم 

از مقبل نقل شده که در یکی از سفرهای کربلا گزارم از گلپایگان افتاد شب را در گلپایگان ماندگار شدیم

(گویا شب عاشورا هم بوده ) آن شب روضه خواندیم و گریه کردیم ،سپس خوابیدم در خواب دیدم که مشرف شده ام به صحن و سرای اباعبدالله الحسین(ع)  اما یک عده خادمهایی که لباس سفید مخصوص دارند.مامور انتظاماتند .

داخل حرم مادرش زهرا (س) به زیارت پسرش آمده و راهی صحن شدم ، داخل صحن  دیدم در دهلیز وسط صحن یک مجلسی است، یک گروه با وقار، یک عده مردم نورانی نشسته اند، من هم همان دم در نشستم و در صدر مجلس هم رسول خدا نشسته بودند



پیامبر(ص) سررا بلند کرد و فرمود:  محتشم را بگوئید بیاید و برای ما روضه بخواند. گفت دیدم یک پیرمرد کوتاه قد عمامه ژولیده، محاسن انبوه آمد جلو، عرض ادب کرد و یک منبر ده پله از نور گذاشتند. پیغبر فرمود: برو بالا،

 پله اول ،  دوم .. تا پله نهم ایستاد .من گفتم حالا این دوازه بند شعر که گفته از کجایش شروع میکند، دیدم شروع کرد به خواندن این شعر :


کشتی شکسته خورده طوفان کربلا 

در خاک و خون فتاده به میدان کربلا


از آب هم  مضایقه  کردند  کوفیان

خوش  داشتند  حرمت مهمان  کربلا


همه گریه کردند. پیغمبر رو کرد به انبیاء و فرمود دیدید حسینم را لب تشنه کشتند و آبش ندادند؟

محتشم خیال کرد دیگر بس است و ساکت شد. یک وقت پیغمبر فرمود:محتشم روضه بخوان، دلهای ماعقده دارد .

بعد محتشم خواند تا رسید به این ابیات ،

دیدم محتشم عمامه اش را برداشت رو کرد به پیامبر و اشاره کرد به گودی قتلگاه.


این کشته فتاده به هامون حسین توست

این صید دست و پاه زده در خون حسین توست


یک وقت دیدم ملائکه دویدند گفتند محتشم بس است، پیغمبرازحال رفت .پیغمبر را به هوش آوردند. پیغمبرعبایش را برداشت با دست خودش بر دوش محتشم انداخت .


مقبل می گوید :دل من شکست. با خودم گفتم حتما اشعار من مورد قبول واقع نشده !

چرا که به من نگفتند من هم بخوانم


در این حال دیدم یکی از خدام از توی حرم می گوید: مقبل، مادرش زهرا(س) فرمود: مقبل هم برایم روضه بخواند .


مقبل میگوید رفتم پله اول منبر، پیامبر فرمود :برو بالا ، پله دوم ، سوم ، تا در پله هشتم ایستادم و این شعری در اوصاف جنگ حضرت اباعبدالله نوشته بودم خواندم تا رسیدم به این ابیات،


نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت


هوا  ز جور مخالف چوقیرگون گردید

عزیز فاطمه  از اسب   سرنگون  گردید


بلند  مرتبه  شاهی  زصدر  زین  افتاد

اگر  غلط   نکنم  عرش  بر زمین  افتاد


یک وقت گفتند مقبل بس است.فاطمه زهرا (س) روی قبر حسین(ع) ازحال رفت .


بعد تو دلم منتظر بودم که پیامبر آیا خلعتی برایم میدهد یا نه؟

دیدم از داخل حرم حضرت اباعبدالله با بدن زخمی خارج میشوند در حالی که میگویند خلعت مقبل را خودم خواهم داد



پ ن : فردا روز عاشوراست اگر حالی پیدا کردین من هم بسیار محتاج دعایم بنده را از دعای خیر فراموش نکنید


التماس دعا


  • آشنای غریب
۰۵
مهر

پست قبلی راجع به محتشم کاشانی بود

قصد دارم این پست ماجرای مقبل را آنچنان که بنده شنیده ام بنویسم خبر ها کمی متفاوت هست


گویند که شخصی به نام محمد شیخا شاعر توانا که در اصفهان می زیسته ، یک روز عاشورا کنار دسته سینه زنان عبور میکرده که این شعر را میخواندند


عزا عزا است امروز

روز عزاست امروز

در کربلای پر خون

زهرا(س) صاحب عزا است امروز



شعر کمی ناهماهنگ بود و مقبل شعر آنها گویا مسخره می کند و نوحه آنها را دست می اندازد



بعد از  آن دچار بیماری جذام  می شود   اطرافیان هم او را ترک می کنند  و به ناچار به انبار گرمایش حمام های عمومی پناهنده می شود

روز به روز حال او وخیم تر می شود 

تا اینکه دوباره روز عاشورا می رسد و دسته های عزا که در خیابان این شعر را می خواندند


روز عزاست امروز

جان در بلاست امروز

غوغا و شور محشر 

در کربلاست امروز


محمد شیخا با شنیدن این صدا ها با هر چه زحمتی هم که شده خود را به بیرون می کشد 

و این بار این شعر را می سراید 


چه کربلاست امروز

چه پر بلاست امروز

سرِ   حسین  مظلوم

از تن جداست امروز


این شعر را خوانده حالش منقلب می شود و دوباره به انبار پناهنده می شود

آن شب پیامبر را زیارت می کند

رسول خدا بر او می گوید محمد،  بیا در رثای فرزندم حسین شعر بگو 

ماهم شفایت میدهیم و اسم تو را مقبل میگذاریم


و مقبل حالش بهتر شده و شروع به سرودن قصایای حضرت سیدالشهدا (ع) می کند.



پ پ : امید وارم همه عاقبت به خیر باشیم

وقتی می شنوم  که شمر جانباز رکاب امیرالمومنین بود 

ولی در کربلا سر حسین بن علی را می برد

یا 

وقتی می شنوم که لشگر عمر سعد کاروان را یک روز دیرتر  راهی کوفه می کنند که از فیض نماز شب نمانند،

فقط میتوانم بگویم که خدا مرا عاقبت به خیر بگردان


ادامه دارد...

  • آشنای غریب