الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۸
شهریور

به نام خدا

برو آنجا که تو را منتظرند.
واقعیت این بود که امروز عصر میخواستم کاری کنم و بعد پشیمان شدم
و شب هم در جایی میخواستم حرفی بزنم باز پشیمان شدم.با خود گفتم برم چی بگم و این تک مصرع به ذهنم آمد ، نوشتم و ارسال کردم
همان لحظات پیام ناشناسی فرستاده شد : (نیست نیست جناب!)
نسرین هم در زمزمه‌هایش چنین نوشت :( اگه جایی منتظرمون نبودن چه کنیم؟!)
 هر دو به یک موضوع مشترک اشاره کرده بودند و من نیز به همان درد دچار بودم.
اما چاره چه بود؟ چی می‌گفتم؟ 
خواستم کمی شوخی کنم که نشد.
واقعا اگه کسی منتظر مابود این حجم از اوقاتمون رو در تلگرام و دنیای مجازی سپری می‌کردیم؟
واقعا اگه کسی منتظر ما بود ، این همه کانال برا نوشتن نیاز بود؟
برا نوشتن حرفایی که کسی رو نداشتیم بهش بگیم اومدیم رو مخ اعضا پیاده کنیم.

بعد آن کلی فکر کردم. واقعا کجا چه کسی منتظر ماست؟
اگر کسی منتظرمان هست، چرا منتظره؟ نیتش چیست؟
مثلا صاحب کارم صبح منتظر منه تا برم و مغازه رو باز کنم . اما این منتظر ماندن آدمو بیشتر افسرده تر میکنه، مگه نه ؟
چند روز قبل خسته بودم ، از زندگی از روزایی که این طوری می‌گذره .
دلم یه کسی رو میخواست که صبح ها به عشق اون از خواب بیدار بشم، به عشق اون برم سرِ کار، به عشق اون بیام خونه.
دلم کسی رو میخواد که تو مراحل سخت زندگی بهم امید بده
کسی رو می‌خواد که فکرایی که واسه کار تو سرم هست رو وقتی بهش میگم ، بگه آره تو میتونی و بهم امیدواری بده. بگه تو شروع کن منم کمکت می‌کنم. کسی رو میخواد که وقتی شکست خوردم بگه ناراحت نشو از می‌سازیم. اون کلی حرف برا گفتن تو سرم می‌پیچید و خدا بهتون رحم کرد که ننوشتم.

کاش یه جای دور و سرسبزی بود اونایی که از زندگی روزمره خسته شدن ، اونجا جمع می‌شدیم و یه شهر کوچک می‌ساختیم و همه به هم کمک می‌کردیم و در واقع "زندگی می‌کردیم ، زندگی رو"
99/06/18   00:48

  • آشنای غریب
۰۸
شهریور

به نام خدا
دیروز جمعه، ساعت 7 عصر در پیاده روی خیابان 17 شهریور حوالی چهارراه باغشمال با سرعت در حال رد شدن هستم.
خیابان 17 شهریور اونایی که میشناسن میدونن پر است از مطب دکتر و رادیولوژی و آزمایشگاه و یکی دو بیمارستان.
در یکی از مجتمع ها باز شد ، دو زن دیده میشوند یکی با روسری و مانتوی توسی رنگ و دومی بدون روسری و با پیراهن زرد رنگ که سر را از در بیرون آورد و به چپ و راست نگاه کرد . و بعد اونی که مانتو به دست داشت یه کیسه فریزر بزرگ پر محتویات و یه ساک نیم دایره مسافرتی به دست داشت و به سرعت به سمت جلو حرکت کرد، اول فکر کردم که کسی در خیابان منتظر اوست و میرود تا به ماشین سوار شود. اما نه ، او کیسه و کیف را به سطل های بزرگ زباله انداخت و با حالی آشفته به سمت مجتمع برگشت. 
او برگشت اما من دلم هزار جا رفت.و حتی ترسیدم که به سطل زباله نگاه کنم راه خودم رو پیش گرفتم.

  • آشنای غریب
۰۶
شهریور

 

به نام خدا

اگر قاب اصلی دلخواه خانه‌ام را به تصویر می‌کشیدم، چیزی جز دیواری به رنگ عدسی خیلی خیلی روشن نمی‌شد.

جایی که در طبقه بالای خانه قرار دارد . راهرویی به عرض یک متر و بیست و  طول دو و نیم متر. فیلتری که از گوشه پذیرایی جدا میشود و از دو طرف به خوابها و از روبه رو به روشنایی منتهی میشود. محلی بسیار دنج که وقتی دلم میگیرد در آنجا خلوت میکنم.

اما اگر قاب دلخواه دومی انتخاب کنم بی‌شک تصویر زیر از حیاط است .

سکوی باغچه‌ای که ۳۸ سانتی متر از زمین ارتفاع دارد محل مناسبی برای نشستن و با گلها خلوت کردن و درد دل گفتن با آنهاست.

 

متاسفانه امسال با پیدا شدن کرم و آفت زیر خاک گلها طراوت سال قبل رو ندارند.

 به امید سالهای بعدی که هرچه کرم در باغچه و گِل وجودمان هست پاک شوند.


 

پ‌ن : ممنونم از نسرین بابت دعوتش و عذر میخوام بابت تاخیرم. امیدوارم مثل همیشه عذرم رو بپذیره.
هرچند دیره ولی دعوت میکنم از کسانی که تاحالا به چالش دعوت نشدن به چالش بلاگردون

  • آشنای غریب