الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۱۹ مطلب با موضوع «اتفاقات روز مره» ثبت شده است

۰۸
شهریور

به نام خدا
دیروز جمعه، ساعت 7 عصر در پیاده روی خیابان 17 شهریور حوالی چهارراه باغشمال با سرعت در حال رد شدن هستم.
خیابان 17 شهریور اونایی که میشناسن میدونن پر است از مطب دکتر و رادیولوژی و آزمایشگاه و یکی دو بیمارستان.
در یکی از مجتمع ها باز شد ، دو زن دیده میشوند یکی با روسری و مانتوی توسی رنگ و دومی بدون روسری و با پیراهن زرد رنگ که سر را از در بیرون آورد و به چپ و راست نگاه کرد . و بعد اونی که مانتو به دست داشت یه کیسه فریزر بزرگ پر محتویات و یه ساک نیم دایره مسافرتی به دست داشت و به سرعت به سمت جلو حرکت کرد، اول فکر کردم که کسی در خیابان منتظر اوست و میرود تا به ماشین سوار شود. اما نه ، او کیسه و کیف را به سطل های بزرگ زباله انداخت و با حالی آشفته به سمت مجتمع برگشت. 
او برگشت اما من دلم هزار جا رفت.و حتی ترسیدم که به سطل زباله نگاه کنم راه خودم رو پیش گرفتم.

  • آشنای غریب
۱۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.


 

چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم می‌شد.
دوتا بی‌سیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و ...
تهِ کارتن یه هلی‌کوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.

  • آشنای غریب
۲۷
فروردين

به نام خدا

قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازده‌ونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت می‌کنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم 
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره 

  • آشنای غریب
۱۳
مهر

به نام خدا

سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.

اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد  فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام 
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.


من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم 
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.

 

 

پ‌ن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه 

پ‌ن‌۲: بی بی سی خبر زده: «تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی می‌میرد. بیشتر آنها مردانی هستند که به‌تنهایی زندگی می‌کنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.

پ‌ن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه

برایم دعا کنید

  • آشنای غریب
۰۶
مهر

به نام خدا

 

رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد. 

به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود. 
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما ... اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.

98/7/6

  • آشنای غریب
۱۵
خرداد

به نام خدای امام رئوف



باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،


باب الجواد راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هر که از این راه میرود


راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.


سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که ...


اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!

زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.

اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .

من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.

تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد 

اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم

همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(

هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست. 


اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.

آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.



فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟

مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .

هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم

اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم



هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم 

میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم 


من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم 

من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.


من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که

من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم


کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که

کربلا را در خراسانت زیارت میکنم

پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)

  • آشنای غریب
۱۵
فروردين

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

بیف استروگانف

امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم

چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)

خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.

اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.

باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)

سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم


در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.

و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن

در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.

فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.

البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.



ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم

هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^

شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم

دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .

باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی

نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.

پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)

  • آشنای غریب
۲۹
اسفند
روز برفی

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
سلام
صبح وقتی چشامو باز کردم با همچین صحنه ای روبه رو شدم ، که البته تو تبریز اینجور چیزها دم عیدی زیاد شگفت انگیز نیست .
 و داشتیم سالهای قبل که بعد تعطیلات عید هم برف سنگینی باریده .
ولی امروز اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بیت از استاد شهریار بود:

بی ثمر هرساله در فکر بهارانم ولی 
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

و این باعث شد که در مغازه این بیت رو چند بار بنویسم
من اشتباهی بهاران را بهارم نوشتم
 بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

سال جدید در راهه ، اما امسال تب وتاب شب عید خیلی کم رنگ شده ، شایدم من اینطور احساس میکنم. حداقل تو خونه ما که اینطور بوده، هرسال این مواقع نمیدونستیم چکار کنیم و کلی برنامه قبل لحظه تحویل داشتیم . اما امسال کار هست ولی کسی حوصله شو نداره ،و کلی کار که موکول میشه به بعد ها :)
سال 97 هرچی که بود ، داره دقایق آخرشو سپری میکنه.امیدوارم سال پر خیر و برکتی در پیش داشته باشین
اگه کسی از دستم ، از سخنم ، هرچی از من ناراحتی داره امیدوارم حلالم کنه «انگار دارم برا همیشه وداع میکنم»
لحظه تحویل سال اگر حال دعا یافتین منو هم دعا کنین.

پی نوشت اول: بهترین لحظه تحویل سالتون کی بود ؟ چرا؟
بگین منم یکی دو مورد میگم.

پی نوشت دوم: روز مرد به مردها و پسران تبریک میگم
و دختر ها امیدوارم اولین سین امسالتون ، همون سینی ای باشه که به خواستگارتون چایی میارین :))

پ ن سوم: سال تموم شد و امسال هم به او نرسیدیم :(
  • آشنای غریب
۱۴
بهمن

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


سلام
عکس این پست یادتونه؟ یادتونه گفتم سال 90 تو همین خیابون تقریبا با معشوق هم قدم بودم؟ از پاییز خدا خدا میکردم امسال برف خوبی بباره تا بتونم عکس رو کامل کنم. اواخر آذر برف بارید منتها کم بود ولی 27 دیماه خدارو شکر بعد مدتی برف خوبی نصیبمان شدو شور و نشاط زیادی به همراه آورد. صبح عَلَی الطلوع روز بعد ، شال و کلاه کردم و رفتم برا ثبت این عکس و اثر هنری ^_^

تابستان و پاییز و زمستان


2 - بنابه پیشنهاد یه دوست، تصمیم گرفتم خلاصه لیلی و مجنون نظامی رو منتشر کنم.

اگر موافق یا مخالف و یا نقطه نظری دارین با کمال میل مشتاق دیدگاهتان هستم


3- گاهی تو جمعی یک قطعه شعری میشنوی ، چنان در عمق وجودت رخنه میکنه که بعد اون مابقی جملات رو به طور واضح درک نمیکنی؛ حتی میتونه این اتفاق تو تاکسی باشنیدن یک آهنگ هم پیش بیاد، یا تو وبگردی ها یه بیت شعر خنده تلخی به لب بیاره :( 
شماهم تجربشو دارین؟من تو این چند وقت اخیر بارها این اتفاق برام افتاده
یکیش شعر حافظ بود که استاد شجریان خوندهو دوستی برام ارسال کرد
دو بیتش رو میتونین همین زیر گوش بدین . همچنین پیشنهاد میشه کامل این قطعه رو گوش بدین



دریافت



دریافت

دومیش
طبق عادت اوقات بیکاری وبگردی می کردم و شعر میخوندم تا اینکه این بیت رسیدم

مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق عذابیست که لذت دارد

زخم پس از خوب شدن
که اینطوری نوشتم

و اما سومیش : ماجرایی که دوستی تعریف کرد
وقتی گرگ احساس گشنگی میکنه به سمت گله گوسفندان میاد و با هی هی چوپان و سگ های گله روبه رو میشه ، بر میگرده ، و این کار ممکنه چند بار اتفاق بیافته، تا اینکه گنشنگی گرگ به عقلش غلبه می کنه و به قول معروف دل به دریا میزنه و حمله میکنه . باباطاهر این موضوع رو به نحو احسن به عاشقان ربط داده 

هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد

تازه یادم اومد این بیت هم پارسال داغونم کرد
تو را صبا و مرا آب دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند
  • آشنای غریب
۰۹
بهمن

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

با خود قرار بسته بودم که از حال بَدَم در وبلاگ ننویسم ، اما گاهی حالم چنان می شود که جز نوشتن چاره ای برای تسکین نمی یابم

دیروز دوستی دست نوشته ای از مناجات خواجه عبد الله انصاری را نشانم داد. پرسیدم میتوانم عکسی از آن داشته باشم؟گفت: بیا ! خودش را هم داشته باش. و به همین راحتی کاغذ را بهم داد.

مناجات خواجه عبدالله انصاری
الهی ؛ ما در دنیا معصیت می کردیم و دوست تو محمد (ص) غمگین می‌شد و دشمن تو ابلیس شاد.
اگر فردا عقوبت کنی باز دوست تو محمد (ص) غمگین می‌شود و دشمن تو شاد.
الهی؛ دو شادی بر دشمن مده و دو اندوه بر دل دوست منه


سریال بچه مهندسدیشب حالم را منقلب کرد، کاش تنها بودم و آرزوی چند روزه برای گریه های زار زارم محقق میشد، منتها با بغض سنگین ، خاطرات گذشته را قورت می دادم ؛ خاطرات دوران کودکی تا چند سال قبل که او هم به من گفت از فکرم بیرون بیا و به فکر درس خواندنت باش و ...

بعد مناجات نامه خواجه را از گوگل پیدا کردم و خواندم ، عجب فقراتی داشت و من غافل بودم. وباز منقلب تر.

کمی بعد رفتم سراغ لیلی و مجنون نظامی که چند روزیست شروع کردم
به ماجرای نوفل رسیده ام ومتحر از کار مجنون ، ناگهان کنجکاوی ام گل کرد و رفتم به آخرای داستان ، لیلی در حال احتظار بود و مادرش کنار او . درآخرین لحظات عمرش راز عشقش را برملا کرد و به مادرش گفت که او هم مجنون را دوست میداشته و بعد مُرد ...
و مجنون بر سر مزارش آمد آنقدر گریه کرد تا مجنون هم جان خود را از دست داد.
اینبار دیگر اراده ام دست خودم نبود اشک هایم آرام آرام می چکیدند هرچند فقط خواهرم بیدار بود و با گوشی موبایل مشغول ،کمی صبر کردم حالم رو به راه شود و رفتم طبقه بالا تا بخوابم

باز نتوانستم قسمت های میانی داستان را خواندم . و در جایی از داستان گوشی را خاموش کردم و کمی خالی شدم.

پ ن :دیشب بعد مدتها باز قبل خواب مسواک زدم و باز وضو گرفتم و خوابیدم
  • آشنای غریب