الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۳ مطلب با موضوع «درس و دانشگاه» ثبت شده است

۰۷
آذر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


سلام  این نوشته در انتظار اتفاقات خوب منو یاد امیر انداخت


زمستان بود

اواخر اسفند ، نزدیک عید بود کلاس تق و لق بود، از جمع سی و چند نفری فقط هفت هشت نفر بودیم ، امیر هم بود ولی بقیه به خاطر عید ،خودجوش تعطیل کرده بودند.

   - «امیر شخصیتی متفاوت داشت تا قبل سن بلوغم معمولا کوتاه قدترین کلاس بودم ،ولی امیر از من هم کوتاه قدتر بود ، و کمی هم چاق تر .

همیشه اهل بگو بخند بود .نمیدونم تو دلش چی میگذشت ولی همه رو با حرفاش ، با رفتارش میخندوند.»

اون روز معلم گفت راحتین ، هر کاری میتونین بدون سر و صدا انجام بدین.

چند نفری رفتیم آخر کلاس هر کدوم یه لطیفه می گفتیم . جوکهای بقیه بعد گذشت بیش از ده سال یادم نمونده حتی جوک هایی که خودم گفتم . اما اغلب حرفای اون روز امیر هنوز یادمه. اون روز کلی خندیدیم.


اما سال بعد

امیر تو کلاس ما نبود 

شیفت بعد از ظهر بود

زنگ ورزش بود امیر فوتبال بازی کردنش هم فرق داشت

براش فرقی نمیکرد پنج صفر عقب باشیم یا سه هیچ جلو ، امیر کار خودشو میکرد با لب خندون مشغول ادا بازی بود. اون روز امیر دو گل هم زده بود. و چون کارش رو کرده بود فوتبال رو نصفه رها کرده و رفته بود اون طرف حیاط سراغ والیبال.

کمی بعد امیر دستش رو روی قلبش گذاشته بود و بچه ها معلم ورزش و ناظم رو صدا زده بودند.

     -کمی اون طرف تر از مدرسه درمانگاه شبانه روزی بود 

ولی کسی نتونسته بود امیر رو به کلینیک برسونه

دکتر هم واسه اومدن به مدرسه عجله نکرده بود...


روز بعد همه از امیر میگفتن .

مدیرمون تو جلسه اولیا مربیان گفته بود ،اجازه نداشتیم امیر رو از مدرسه بیرون ببریم

هر اتفاقی می افتاد باید داخل مدرسه می افتاد .

  • آشنای غریب
۲۸
آذر

سعی کردم ماجراهای بامزه رو تو این پست تعریف کنم

باشد که بر دل نشیند.



همچنان که قبلا گفتم

انگیزه و علاقه که قبلا داشتم باعث شد واسه سه ماه که تا بهمن ماه مونده بود طی برنامه یه کار سه ماهه شروع کردم هرچند تو سه ماه تموم نشد و خانواده کمک کردن و تموم کردیم .


خلاصه بهمن ماه رسید و طبق تغییر رشته ای که داشتم تو دانشگاه هیچ کسی رو نمیشناختم 

و به هر کس میرسیدم سلام می کردم تا دوست شوم

اعتراف میکنم

ساختمان های انستیتو ما معماری سبک مدرن داشت ، یعنی همه فضا ها شبیه هم ساخته شدند

هفته اول معمولا کلاس ها تق و لق برگزار میشه از کلاس خارج شدم دیدم یکی از کلاس ها کیپ تا کیپ پر شده

با خودم گفتم خدایا این چه کلاسیه که اینقدر دانشجو داره؟


بعدا فهمیدم کلاس نبود بوفه دانشگاهمونه


خلاصه همون روز اول یکی از اساتید اسم و محل زندگی رو میپرسید دیدم یه نفر همشهری و تو محله قدیمی ما زندگی میکنه بعد کلاس گفتم کجای اون محل زندگی میکنین و ارتباط دوستی برقرار کردم

این فرد همون کسیه که طی بیست سال تحصیل یکی از نزدیکترین دوستام بوده و هست

(امروز قرار بود با هم بریم برا تسویه که با توجه به خواب موندن هردومون به فردا موکول شده)


همون روزای اول فهمیدم طرفدار تیم رقیبه

وشاید چون مکمل هم بودیم دوستی مون ادامه داره

قابل توجه کسانی که میگن زن وشوهر باید به هم شبیه باشن ، قبول،  ولی باید در برخی مواقع هم مکمل هم باشن من فکر میکنم این طور زندگی شون از یکنواختی در میاد ، البته نظر شخصیه و نظر شما هم مهمه


بعد دیدم اهل گیم هم هست قرار شد لپ تاپ بیاره و باهم تو دانشگاه گیم بازی کنیم

دسته بازی بردیم و تو آنتراکتِ آخر ، روز آخر هفته  شروع کردیم به بازی

همه دورمون جمع شده بودن 

وای چه شور و هیجانی داشت

استرسی که تماشاگران میدادن قابل وصف نبود

پاهامون داشت رو صندلی میلرزید

گیم فوتبال بود

یکی میگفت آقای فلانی پاس بده پاس بده

اون یکی میگفت شوت، شوت زود باش



ترم های بعدم یاد گرفتیم روز چهارشنبه تا ظهر کلاس برمیداشتیم و بعد کلاس میرفتیم به یه کلاس خالی و دوتایی چندتا فوتبال میزدیم


یه خاطره بامزه:

یه روزم ترم دو یا سه قبل عید بود باز کلاس  ها تق و لق بود رفتیم تو یه کلاس خالی بازی کنیم

یهو دیدیم صدای قفل در میاد 

سریع پریدم از کلاس بیرون دیدم آره طبقه پایین سرایدار  در انستیتو رو قفل کرده و داره میره

داد زدم آقای فلانی آقای فلانی ما اینجا موندیم

برگشت و در رو باز کرد

بعد اون دیگه آقای فلانی هم عادت کرده بود به بازی های آخر هفته ما




یه دوست صبحانه هم داشتم به نام بهزاد


یه روز که کلاس کارگاهی داشتم نتونستم صبحانه بخورم پنیر از خونه برداشتم بین راه نون خریدم و داشتم انتراکت تو کلاس صبحانه میخوردم که به بهزاد تعارف کردم

اونم اومد و باهم خوردیم

بعدش واسه هفته بعد قرار شد نون رو من بخرم اونم پنیر بیاره

بعد کم کم مخلفات هم اظافه شده بود 

چایی دم کرده تو فلاکس (نه از این چای های لیپتون و آماده)، استکان ، سفره ، خامه ، مربا و ...

ترم دوم و سوم و چهارم هم موقع انتخاب واحد هماهنگ شده بودیم کلاس های کارگاهی رو با هم انتخاب میکردیم و تو انتراکت اول صبحانه مفسلی نوش جان میکردیم


یه خاطره بامزه

معمولا به همه تعارف میکردیم که صبحانه رو با هم بخوریم


یه روز بهزاد به یکی تعارف کرد

اون بنده خدا هم عجله داشت اومد فورا چند تا لقمه بگیره بخوره و بره سره کارش

یهو بهزاد برگشت و بهش گفت:

مهندس امروز تمرینه هااااااا


مسابقه فردا برگزار میشه :D


این بنده خدا همونطور که لقمه دهنش بود سرخ شد

دیگه نتونست چیزی بخوره

گفتیم بیا بابا بخدا شوخی میکردیم ولی بدجور خجالت کشیده بود


ادامه دارد ...

  • آشنای غریب
۲۷
آذر

میدونم این قسمت شاید بی مزه باشه ولی قسمت های بعدی شاید جبران کنم


مقدمه :

دیروز از دانشگاه تماس گرفتن

سلام آقای فلانی

بله خودمم

شما برگه معافیت تحصیلی تون رو نداده بودین دانشگاه(موضوع سه سال قبل)

نه تحویل دادم فکر کنم

نه تو پرونده نیست فردا بیایین تا از بایگانی بگردین

در ضمن فارق التحصیل شدین تسویه هم نکردین

چشم


شب مابین مدارک دیدم برگه دست منه

 و صبح راهی دانشگاه شدم

تو حیاط دانشگاه پرسه میزدم که این خاطرات تو ذهنم تداعی شد



قبل از ورود به دانشگاه:


سال آخر دبیرستان یه مشاور بهم پیشنهاد داد تغییر رشته دادم و  سوای دیپلم ریاضی ،دیپلم دیگری گرفتم

ولی همون سال نتونستم در کنکور شرکت کنم

در نتیجه یه سال پشت کنکور ماندم

اون روز ها هم انگیزه و هم انرژی زیادی نسبت به الانم داشتم

بنابر این رفتم سرکار

شغلی که بی ربط به رشته ای که میخواستم در دانشگاه ادامه بدم ، نبود

یه ماه مونده به کنکور از کار استعفا دادم

ومثلا درس خوندم خانواده پی گیر درس بودن و نمیخوندم و میگفتم بلدم همه مطالب رو تو کار مرور کرده بودم یجورایی

کنکور دانشگاه آزاد و دولتی جدا از هم بود

اول کنکور دانشگاه آزاد رو دادم خیلی آسون بود

وقتی از سر جلسه آزمون اومدم خونه بابام گفت دیدی چیزی بلد نبودی ؟

لااقل بشین واسه آزمون بعدی یه چیزایی بخون

منم گفتم نه بابا آسون بود (ولی تو دلم میترسیدم، چون میدونستم دانشگاه دولتی به مراتب خیلی سخت خواهد بود)

تا اینکه آزمون دولتی هم برگزار شد 

تو دلم مشکوک بودم که قبول میشم یا نه

اول جواب های دانشگاه آزاد اومد قبول شده بودم

تا اینکه روز موعود فرارسید

شاید جزء اولین نفراتی بودم که نتیجه آزمون رو دیدم

یواشکی رفتم اتاقم و وارد سایت سنجش شدم  وقتی دیدم نوشته پذیرفته شده در فلان دانشگاه فریاد زدم :

من قبول اولدوم، (قبول شدم)

مادر و خاهرم خونه بودن اول باور نکردند

خواهرم خودش اومد و چک کرد دید نه راست میگم

خیلی حس خوبی داشت

تو شهر خودت و رشته مورد علاقه خودت قبول بشی منتها ورودی نیمسال دوم یعنی بهمن ماه بودم


ادامه دارد...

  • آشنای غریب