الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۵ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۲۶
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6 ، قسمت 7


لیلی و مجنون 


 قسمت هشتم


 مجنون در جواب درددل لیلی نامه‌ای برای او نوشت. به رسم ادب و به رسم عشق و بندگی، نامه را با نام خدا  آغاز می‌کند سپس شکوه های عاشقانه خود را اینچنین آغاز می‌کند:


کاین نامه زمن که بی‌قرارم

نزدیک تو ای قرار کارم


من خاک توام بدین خرابی

تو آب که‌ای که روشن آیی


من در قدم تو می‌شوم پست

تو در کمر که می‌زنی دست


من دردستان تو نهانی

تو دردِ دلِ که می‌ستانی؟


من غاشیۀ تو بسته بر دوش

تو حلقۀ کی نهاده در گوش


ای کعبه من جمال رویت

محراب من آستان کویت


ای مرهم صد هزار سینه

درد من و مِی در آبگینه


ای تاج ولی نه بر سر من

تاراج تو لیک در بر من


ای گنج ولی به دست اغیار

زان گنج به دست دوستان مار


ای باغ ارم به بی‌کلیدی

فردوس فلک به ناپدیدی


ای بند مرا مفتح از تو

سودای مرا مفرح از تو


 و ضمن این شکوه‌های عاشقانه اشاره‌ای هم به ابن‌السلام می‌کند:


گر من شدم از چراغ تو دور

پروانل تو مباد بی‌نور


گر کشت مرام غم ملامت

باد ابن‌سلام را سلامت


ای نیک و بد مزاجم از تو

دردم ز تو و علاجم از تو


هرچند حصارت آهنین است

لولوی ترت صدف نشین است


وز حلقۀ زلف پر شکنجت

در دامن اژدهاست گنجت


 اگر من از چراغ تو دور شدم، اما امیدوارم که هیچگاه پروانه تو بی‌نور نباشد. اگر غم دوری تو مرا کشت اما ابن‌السلام سالم و سلامت باشد. و یکبار دیگر به شرح پریشانی خویش می‌پردازد:


شوریده‌ترم از آنچه دیدی

مجنون‌تر از آن که می‌شنیدی


با تو خودیِ من از میان رفت

این راه به بیخودی توان رفت


عشقی که دل اینچنین نورزد

در مذهب عشق جو نیرزد


 یک روز سلیم، دایی مجنون به دیدنش آمد و برای او لباس و غذا آورد. مجنون غذا را در بین جانوران اطرافش تقسیم کرد. مجنون در جواب حیرت دایی خود گفت: من با این حال و روزم نیازی به غذا ندارم. از طرفی مادر مجنون نالان و گریان به دیدنش آمد و از او خواست که به قبیله برگردد و جای خالی پدر را پر کند. مجنون به حرف مادر گوش نکرد و زن ماتم‌زده بازگشت و از غم فرزند به تلخی جان داد و بار دیگر مجنون را داغدار کرد.

 مجنون شیون‌کنان به زیارت گور مادر آمد و خویشان چون خروش او را شنیدند به سراغش آمدند تا مگر به خانه برندش، اما مجنون از قبیله و مردم گریزان بود.


 لیلی همچنان زندانی حصار حرمسرا بود. روزی که ابن‌السلام در خانه نبود، به کوچه آمد و از آشنای پیری جویای حال مجنون شد و با بخشیدن زر و زیور خویش پیرمرد را راضی کرد که به سراغ مجنون رود و او را از دامن دشت به نخلستانی در حوالی فبیله بیاورد، تا لیلی از حالش باخبر شود. پیرمرد پذیرفت و به سراغ مجنون رفت و او را وعده دیدار لیلی، با خود به نخلستان آورد.


 حیوانات اهلی و وحشی طبق عهدی که با مجنون بسته بودند، مثل لشکری که شاه خود را همراهی می‌کند، همراه او آمدند. مجنون آمد و به زیر نخل مورد نظر رسید و حیوانات به اندازه کمی با او فاصله گرفتند.


 از طرفی پیرمرد به سراغ لیلی رفت و او را به وعده‌گاهش آورد. لیلی پنهان از چشم مجنون، از ترس بدگویان در فاصله‌ای از او نشست و از پیر خواست که مجنون را به غزلسرایی وا دارد. مجنون که حضور لیلی را در اطراف خود حس کرده بود، شروع به غزلسرایی کرد:


آیا تو کجا و ما کجائیم؟

تو زانِ که‌ای و ما ترائیم


مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی


از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد


تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم


گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی


ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم


بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم


جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم


 سپس شور و شوقش بالا می‌گیرد، در عالم خیال لحظات وصال لیلی را مجسم می‌کند و به شرح آرزوهای برباد رفته خود می‌پردازد:


یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد


مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن


من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش


در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ


گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست


برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت


 در اوج این خیال پردازی‌ها به یاد درد فراق و کوتاهی عمر می‌افتد. بار دیگر جنون و شیدایی به سرش می‌زند و دیوانه‌وار سر به صحرا می‌نهد و لیلی هم به قبیله باز می‌گردد.


 ابن‌السلام شوهر لیلی زندگی تلخ و دردناکی داشت، اما از آن تلخ تر زندگی لیلی بود.

 در نهایت این زندگی ناسازگار شوهر بیگناه را از پای درانداخت و او را به بستر بیماری انداخت. مرد ناکام به استقبال مرگ رفت تا از عذاب زندگی با همسری بدان سردمهری وارهد.


 پس از مرگ ابن‌السلام لیلی به سوگ او مینشیند. اگر چه هیچگاه او را دوست نداشت اما به هر حال همسرش بود و هیچگاه بدی در حق لیلی نکرده بود. مرگ ابن‌السلام باعث شد که لیلی به راحتی و بی‌بهانه برای دوری از مجنون و عشقش ناله و فریاد کند:


می‌کرد ز بهر شوی فریاد

وآورده نهفته دوست را یاد


از محنت دوست موی می‌کند

اما به طفیل شوی می‌کند


اشک از پی دوست دانه می‌کرد

شوی شده را بهانه می‌کرد


بر شوی ز شیونی که خواندی

در شیوه دوست نکته راندی


شویش ز برون پوست بودی

مغزش همه دوست دوست بودی


 در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه می‌رسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او می‌آید.


لیلی ز سریر سر بلندی

افتاد به چاه دردمندی


شد چشم‌زده بهار باغش

زد باد تپانچه بر چراغش


تب‌لرزه شکست پیکرش را

تبخاله گزید شکرش را


بالین طلبید زاد سَروَش

وز سرو فتاده شد تذروش


 در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم. وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می‌آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.


آوارۀ من چو گردد آگاه

کاواره شدم من از وطن‌گاه


دانم که ز راه سوگواری

آید به سلام این عماری


چون بر سر خاک من نشیند

مه جوید لیک خاک بیند


بر خاک من آن غریب خاکی

نالد به دریغ و دردناکی


یار است و عجب عزیز یار است

از من به بَرِ تو یادگار است


از بهر خدا نکوش داری

در وی نکنی نظر به خواری


من داشته‌ام عزیزوارش

تو نیز چو من عزیز دارش


 دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و:


در شوشۀ تربتش به صد رنج

پیچید چنانکه مار بر گنج


از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

لاله ز گیاه گورش انگیخت


خوناب جگر چو شمع پالود

بگشاد زبان آتش آلود


وانگاه به دخمه سر فرو کرد

می‌گفت و همی گریست از درد


کای تازه گل خزان‌رسیده

رفته ز جهان، جهان ندیده


 کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.


می‌داد به گریه ریگ را رنگ

می‌زد سری از دریغ بر سنگ


بر رهگذری نماند خاری

کز ناله نزد بر او شراری


در هیچ رهی نماند سنگی

کز خون خودش نداد رنگی


 در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.


نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی


بیتی دو سه زار زار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند


برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست


کای خالق هرچه آفریده‌ست

سوگند به هرچه برگزید است


کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم


آزاد کنم ز سخت جانی

و آباد کنم به سخت رانی


این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر


چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد


 مجنون بر سر قبر لیلی جان می‌دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می‌شوند و او را در کنار لیلی به خاک می‌سپارند و داستان عشق آنها به افسانه‌ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.


 پایان

  • آشنای غریب
۰۲
اسفند

به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم


سلام

لیلی و مجنون 

قسمت اول   

 قسمت دوم


در میان هم‌درسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:


آفت‌نرسیده دختری خوب

چون عقل به نامِ نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سروسهی نظاره‌گاهی


آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی


در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام "لیلی"


 قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش


او نیز هوای قیس می‌جست

در سینۀ هر دو مهر می رست


این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده


وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده


یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی


یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند


یاران ورقی به علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند


 مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی‌تاب و نا‌شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم‌کم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.

 راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می‌شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی‌قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی‌آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:


چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار


از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام  


وانان که نیفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند        


لیلی چو بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده درّ مکنون


مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی


 حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی‌توانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر می‌شد:


می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار


می‌گفت سروده‌های کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری


او می‌شد و می‌زدند هرکس

"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس


او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد


او در غمِ یار و یار ازو دور

دل پر غم و غمگسار ازو دور


چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته


هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای برهنه در بیابان


مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود می‌رفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمی‌شنید و چیزی نمی‌گفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت می‌کرد، نمی‌شنید و پاسخی به او نمی‌داد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.

 همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصله‌ای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصله‌ای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار نازبرتاب


آمد به دیار یار پویان

لبّیک‌زنان و بیت گویان


می‌شد سوی یار دل‌رمیده

پیراهن صابری دریده


چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت


قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی


 اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:

چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند


مجنون ز مشقت جدایی

کردی همه شب غزل‌سرایی


هر دم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان


سودازدۀ زمانه گشتی

در رسوایی فسانه گشتی


 کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چاره‌جویی نشست.

 پدر مجنون پس از مشورت با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.


ادامه دارد ...



پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه

  • آشنای غریب
۲۲
بهمن

به نام حضرت دوست



به یاد فرزندی هنرمند

در سیزده مهر 1335در تبریز طفل منحصری یازده ساله ای هنرمندی از دنیا رفت که دل همه دوستان و آشنایان را به در آورد این طفل(عیسی کیهانپور) که در بر نامه کودکان رادیوی تبریز نوازنده درجه یک به شمار می رفت و سنتور را به حد اعجاب می نواخت سرگذشت عجیبی داشته:


پدر و مادر این طفل که فقط او را داشتند سالها در آرزوی پیدا کردن اولاد روز شماری کرده و به تمام اعتاب و مشاهد متوسل شده و نتیجه نگرفته بودند مادر بیچاره بلاخره به کلیسای ارامنه تبریز متوسل و نذر و نیازها می دهد بلاخره حضرت مریم (ع) خواب نما شده و مژده طفل به او داده تا این پسر به دنیا می آید نامش را عیسی می گذارند حقیقتا این طفل از هر حیث فوق العاده و اوعجوبه بود مخصوصا استعداد هنری عجیبی داشت شهید عشق هم شد  به این معنی که همبازی دختری داشت به اسم رباب که از خورد سالی با هم بوده اند چه طور شد که مادر رباب مانع از آمدن او به خانه آنها می شود در نتیجه طفلک عیسی به طوری مریض می شود که در عرض یک هفته طلف می شود.


و از اجاعب اینکه سیزده مهر بدنیا آمده و 13 مهر نیز از دنیا می رود اما این بچه شانس آورده که استاد شهریار در تبریز بوده واین قصه به گوشش خورده به صورت یک غزل جاودان درآمد که نام عیسی کیهانپور هم ثبت جریده ی عشق گردد و فراموش نشود.


من این غزل به داغ تــــــــو می کنم آغاز

به گوش اختر غمـــــــاز گیر نــــــــــاله غاز


دلم بـــــــسوخت بداغ یــــــــگانه فرزندی

که خود نتیجه یک عمـــــــــر نذر بود ونیاز


پـــــــــناه دیر و کلیـــــــسا پذیره شد مادر

پس از طواف ضریح عراق و طوس و حجاز


مگر که مریم عذرا به خوابش آمد و گفت:

برو به عیســـــــی شــــــیرین زبان خود پرداز  


مراد را پسر آورد و عیســـــــــیش نا مید

که بود مایـــــــــه ی اعجـــــاب وآیه ی اعجاز   


مسیح داده چه اعجوبه شد به هوش و هنر

حقیـــــقتی که نگنـــــــجد به تنــــــــگنای مجاز 


گواهی از خود استاد حرفه(عذّاری) است

که طفل یازده ســـــاله عجـــــیب می زد ساز


اگر ترانه ســــــنتور او شــــــنیدســــــتی

تو هم به ناله جانسـوز من شــــوی دمــــــساز


عجب که سیزده مهر زاد و هم اجلــــــش

به تـــــیر ســـــــیزده مــــــهر شد شـــکار انداز


شب تولد ســـــالـــــش شب وفـــــات آمـد

به جای سور و سورورش نشست و سوزو گـداز


به مادرو پدر از سر گذشــــت این فرزند 

چها که بگــــــــذرد ای روزگار شــــعبده بـــــاز


چه جای خویش وتیارش که هرکه دید و شنید

در این عزاست شـــــریک و در این بـــــلا انباز


غنیمتی که خدا مصلحت ندیــــــده مخواه

که حکمـــت ازلــــــی را کســـــــی نـــــداند راز


الاتوکه این خط درهم شکسته می خوانی

بمردی که سرشـــــــگی فــــــــشان ، یـــــتیم نواز


به تنگنای تو بوده آشــــیان ( کیهانپور )

که بـــــال بر فلک افشــــــــاندی ای فرشــــته ناز


نمیکنم گـله یا رب ولـــــــی شـــــنیدسـتم 

کریــــــم ، داده ی خود را نمــــــی ستــــــاند باز


چه روحی از سخن شهریار می خواهی

که روح می کند از قالب ســــخن پرواز



پ ن : هرچه میخواهد دل تنگت بگو _ «دلتنگم»

منبع:http://www.azarbayjan1372.blogfa.com/post/20


  • آشنای غریب
۲۷
دی

به نام حضرت دوست ؛ که هر چه داریم از اوست

دیشب حدود ساعت یک و سی دقیقه بامداد ، طی دلتنگی زیاد و گشت و گذار لا به لای غزلیات حافظ و آواز های دلنشین استاد شجریان، به این غزل حافظ برخوردم.

از صبح چندین بار خواندمش ولی باز سیر نشدم.

این شما و این غزل کامل حافظ:

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست


هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست


بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست


عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست


حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

دارم عجب زِ نقش خیالش که چون نرفت 

پ ن 1: اگه ریا نشه خط خودمه، از این بیت بسیار خوشم اومده بود صبح سرِ کار، بیکار بودم نوشتم. (بدون هیچ پیش زمینه ای و کپی از جایی)
پ ن 2: وقتی ارسال نظر فقط به صورت خصوصی هست ؛ هم پیام های خوبی دریافت میکنم . و هم میدونم که واقعا براتون ارزش خوندن داشت . بهم امیدواری میده.

  • آشنای غریب
۲۱
دی

به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست



و همان طور که دردم به خودم مربوط است،

شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است


گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …

«آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !


گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است

برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است


دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما

پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است


می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح

می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است


اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،

-دار، رگ، پنجره یا سم- به خودم مربوط است


دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی

بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است


دوستت دارم، بی آنکه بپرسم که: تو چه؟

عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !


این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید

دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است …


پ ن : نفسم میگیرد در هوایی که...

التماس دعا

  • آشنای غریب