الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۴۶ مطلب با موضوع «عاشقی» ثبت شده است

۱۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.


 

چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم می‌شد.
دوتا بی‌سیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و ...
تهِ کارتن یه هلی‌کوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.

  • آشنای غریب
۱۲
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم
 

گذر زمان

در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانه‌ها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید می‌ترسید مزاحم‌ها ، مزاحم دخترانش شوند. اما سالها بعد آن خانه هم تلفن ثابت داشت.

 

 

 

یکی از اقوام مادر ، با کل فامیل ، سرِ مسایل دنیوی بگو-مگو پیدا می‌کند و تقریبا با همه قهر می‌کند. من از زبان مادرم شنیدم که به شدت از آشتی با او بی‌زار بود. اما چند سال بعد نه تنها آشتی کرد که دست بر قضا همان شخص چند سال بعد از آشتی به مریضی سختی دچار شد و به صراحت می‌گویم در طی چندین ماه دوره نقاحتش مادرم بیشتر از همه در بیمارستان مراقب و در کنارش بود.
  • آشنای غریب
۱۳
مهر

به نام خدا

سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.

اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد  فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام 
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.


من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم 
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.

 

 

پ‌ن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه 

پ‌ن‌۲: بی بی سی خبر زده: «تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی می‌میرد. بیشتر آنها مردانی هستند که به‌تنهایی زندگی می‌کنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.

پ‌ن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه

برایم دعا کنید

  • آشنای غریب
۰۶
مهر

به نام خدا

 

رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد. 

به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود. 
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما ... اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.

98/7/6

  • آشنای غریب
۱۸
مرداد

به نام خدا

چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.

اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم. 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.

 

دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام. 

راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟

  • آشنای غریب
۰۹
تیر

به نام خدا

مشهد

14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر می‌‏پرسد: 

بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟ 
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ می‌‏دهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب می‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‌کند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد می‌‏دهد. و سید می‌‏گوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی می‏‌ماند.

ماه مبارک فرا می‏‌رسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح می‏‌کند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا می‌‏کند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح می‌‏کند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پی‏گیر قیمت بلیط می‌‏شود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم می‏رسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت می‌‏کند: به مشهد می‏روید؟

خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمی‌‏تواند رَد کند. محمد پیامی می‌فرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود می‌‏تواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،

_ سلام

_سلام

_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمی‏گردی. فکراتو بکن و خبرم کن.

محمد با حساب سرانگشتی می‌‏فهمد که کمتر از دو روز می‌‏تواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت می‌‏شود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق می‌‏شود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.




12 خرداد شب قبل از سفر محمد با مادرش به مهمانی می‌رود و تا سحر بیدار می‌‏ماند. صبح ساعت 8 هم راهی می‌‏شوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمی‏‌خوابد و از زهرا مراقبت می‏‌کند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال می‌‏کند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان می‏‌کنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی می‌‏گذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق می‌‏شود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده می‌‏شوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف می‌‏کنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری می‌‏کند و در صندوق عقب ماشین جاسازی می‌‏کند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون می‏‌آید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون می‏‌کند . برمی‏‌گردد و همان طور در صندوق عقب می‌‏نشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر می‏‌کند که تن سالمی دارد.

در مسیر سبزوارند که سیّد می‏گوید: ماشین دیگر سرعت نمی‌‏گیرد. احتمال می‌دهد که سوخت به موتور نمی‌‏رسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو می‏‌برد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمی‏‌شود. به سبزوار می‌‏رسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.

فعلا کمی به خودرو استراحت می‏‌دهند و خودشان بستنی می‌‏خورند. دوباره به مسیر ادامه می‌‏دهند. انگار حال خودرو کمی روبه‏‌راه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم می‏‌رسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .

محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .

روی ابر ها

نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته می‏‌شود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی می‌‏شود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی می‌‏دهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام می‏‌رسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته  که بی‌‏خوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانه‏‌ام ، مستم ؛ باز می‌‏لرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس می‌‏کند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شده‌‏اند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.

به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان می‌شود. سید از همان پشت فرمان سلامی می‌دهد و چند جمله با حضرت درد و دل می‌کند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را می‌تکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر می‌پرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه می‌شود؟


ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد. 



عید سعید فطر  است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمده‌اند. از هر کوچه‌ای دسته‌ای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی می‌شوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت می‌افتد : 

بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است

قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود

چند بیتی از این غزل را زمزمه می‌کند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونه‌هایش احساس می‌کند. باور نمی‌کند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد می‌رساند و این بیت را می‌خواند:

باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هرکه از این راه می‌رود

او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول می‌خواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》

آرام آرام حرکت می‌کند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد می‌رسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ می‌شود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمی‌شود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد می‌شود ریسه و چراغهای حیاط توجه‌اش را جلب می‌کند.

و یاد بیتی دیگر می‌افتد:

با هنرمندی حریمت نورپردازی شده

ریسه‌ها بر شانۀ گلدسته‌هایت ریخته


گرچه صدها بار ایوان طلا را دیده‌ام

باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته


با خانه تماس می‌گیرد، مادر پشت خط است.

_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.

مابین سخنان مادر ،بغض احساس می‌کند.

 مادر به او می‌گوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی می‌شوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک می‌کند.

دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع  نامیده بود. محمد با کمال میل قبول می‌کند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید. 

_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!

راهی رواق امام می‌شود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر می‌خواند و از فضایل امام رضا ع می‌گوید. نزدیک می‌شود کنار دیوار می‌ایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع می‌کند:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند

تا که به این بیت رسید:


هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت

او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند


صدای حاظرین بلندتر می‌شود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام می‌گریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمی‌کرد که کسی نگاهش می‌کند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام می‌کرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.


صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری این‌بار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:

از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمی‌گردد و آنها آن‌روز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود‌. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. می‌خواست با این‌کار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر می‏‌گفت‏ ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانواده‌ای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع  زیارت اربعین و کربلا می‏‌خواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقه‌‏ی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباس‏های‏ تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمی‏خواست صبح مزاحم خوابشان شود .

یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!


خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا می‏داند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد می‌‏آید.

آن شب متفاوت‌‏تر راه می‏رفت ، متفاوت‌‏تر‏ قدم برمی‏‌داشت و متفاوت‏‌تر نگاه می‏‌کرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بی‌‏خواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش می‌‏رسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد‏ فهمید دعای کمیل می‏خوانند :

یا ربّ . یاربّ . یاربّ ...

کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیک‌تر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلّ‌ِ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه می‌‏کرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همان‌جا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود‌. بی‌خوابی به چشمانش فشار می‌آورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبه‌روی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید ‌. صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این‌ بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد ‌و بعد از آن چه ها شد.

به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه می‌کرد یاد این بیت افتاد :

آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد

شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست


کمی آن‌طرف از آب سقا خانه نوشید و این‌بار این بیت را خواند :

در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات

خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان می‌شود

لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .

صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.

نقارچی ها شمارش معکوس برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره معکوس برای حضور در حرم را حس می‌کرد.سلانه سلانه قدم برمی‌داشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،می‌کشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .

از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشک‌ها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علی‌رغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، می‌شد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشته‌اند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمی‌دید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:

بگذار تا ببینمش اکنون که میروم

ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!


همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد.  نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا ... آقا ... می‌گفت . جمعیتی که خارج می‌شدند او را هم به بیرون می‌کشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند. 

دست بر سینه گذاشت و گفت :

السلام علیک یااباالحسن

السلام علیک ایهاالامام الرئوف

فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.

السلام علیک یابن رسول الله 

و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد 

السلام علیک یابن فاطمه الزهرا....


پ‏ن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یه‏جا نوشتم :)))
پ
‏ن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پ
‏ن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب الزیاره هستم


  • آشنای غریب
۱۵
خرداد

به نام خدای امام رئوف



باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،


باب الجواد راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هر که از این راه میرود


راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.


سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که ...


اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!

زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.

اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .

من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.

تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد 

اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم

همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(

هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست. 


اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.

آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.



فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟

مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .

هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم

اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم



هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم 

میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم 


من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم 

من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.


من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که

من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم


کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که

کربلا را در خراسانت زیارت میکنم

پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)

  • آشنای غریب
۱۵
فروردين

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

بیف استروگانف

امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم

چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)

خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.

اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.

باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)

سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم


در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.

و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن

در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.

فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.

البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.



ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم

هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^

شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم

دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .

باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی

نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.

پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)

  • آشنای غریب
۲۶
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6 ، قسمت 7


لیلی و مجنون 


 قسمت هشتم


 مجنون در جواب درددل لیلی نامه‌ای برای او نوشت. به رسم ادب و به رسم عشق و بندگی، نامه را با نام خدا  آغاز می‌کند سپس شکوه های عاشقانه خود را اینچنین آغاز می‌کند:


کاین نامه زمن که بی‌قرارم

نزدیک تو ای قرار کارم


من خاک توام بدین خرابی

تو آب که‌ای که روشن آیی


من در قدم تو می‌شوم پست

تو در کمر که می‌زنی دست


من دردستان تو نهانی

تو دردِ دلِ که می‌ستانی؟


من غاشیۀ تو بسته بر دوش

تو حلقۀ کی نهاده در گوش


ای کعبه من جمال رویت

محراب من آستان کویت


ای مرهم صد هزار سینه

درد من و مِی در آبگینه


ای تاج ولی نه بر سر من

تاراج تو لیک در بر من


ای گنج ولی به دست اغیار

زان گنج به دست دوستان مار


ای باغ ارم به بی‌کلیدی

فردوس فلک به ناپدیدی


ای بند مرا مفتح از تو

سودای مرا مفرح از تو


 و ضمن این شکوه‌های عاشقانه اشاره‌ای هم به ابن‌السلام می‌کند:


گر من شدم از چراغ تو دور

پروانل تو مباد بی‌نور


گر کشت مرام غم ملامت

باد ابن‌سلام را سلامت


ای نیک و بد مزاجم از تو

دردم ز تو و علاجم از تو


هرچند حصارت آهنین است

لولوی ترت صدف نشین است


وز حلقۀ زلف پر شکنجت

در دامن اژدهاست گنجت


 اگر من از چراغ تو دور شدم، اما امیدوارم که هیچگاه پروانه تو بی‌نور نباشد. اگر غم دوری تو مرا کشت اما ابن‌السلام سالم و سلامت باشد. و یکبار دیگر به شرح پریشانی خویش می‌پردازد:


شوریده‌ترم از آنچه دیدی

مجنون‌تر از آن که می‌شنیدی


با تو خودیِ من از میان رفت

این راه به بیخودی توان رفت


عشقی که دل اینچنین نورزد

در مذهب عشق جو نیرزد


 یک روز سلیم، دایی مجنون به دیدنش آمد و برای او لباس و غذا آورد. مجنون غذا را در بین جانوران اطرافش تقسیم کرد. مجنون در جواب حیرت دایی خود گفت: من با این حال و روزم نیازی به غذا ندارم. از طرفی مادر مجنون نالان و گریان به دیدنش آمد و از او خواست که به قبیله برگردد و جای خالی پدر را پر کند. مجنون به حرف مادر گوش نکرد و زن ماتم‌زده بازگشت و از غم فرزند به تلخی جان داد و بار دیگر مجنون را داغدار کرد.

 مجنون شیون‌کنان به زیارت گور مادر آمد و خویشان چون خروش او را شنیدند به سراغش آمدند تا مگر به خانه برندش، اما مجنون از قبیله و مردم گریزان بود.


 لیلی همچنان زندانی حصار حرمسرا بود. روزی که ابن‌السلام در خانه نبود، به کوچه آمد و از آشنای پیری جویای حال مجنون شد و با بخشیدن زر و زیور خویش پیرمرد را راضی کرد که به سراغ مجنون رود و او را از دامن دشت به نخلستانی در حوالی فبیله بیاورد، تا لیلی از حالش باخبر شود. پیرمرد پذیرفت و به سراغ مجنون رفت و او را وعده دیدار لیلی، با خود به نخلستان آورد.


 حیوانات اهلی و وحشی طبق عهدی که با مجنون بسته بودند، مثل لشکری که شاه خود را همراهی می‌کند، همراه او آمدند. مجنون آمد و به زیر نخل مورد نظر رسید و حیوانات به اندازه کمی با او فاصله گرفتند.


 از طرفی پیرمرد به سراغ لیلی رفت و او را به وعده‌گاهش آورد. لیلی پنهان از چشم مجنون، از ترس بدگویان در فاصله‌ای از او نشست و از پیر خواست که مجنون را به غزلسرایی وا دارد. مجنون که حضور لیلی را در اطراف خود حس کرده بود، شروع به غزلسرایی کرد:


آیا تو کجا و ما کجائیم؟

تو زانِ که‌ای و ما ترائیم


مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی


از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد


تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم


گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی


ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم


بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم


جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم


 سپس شور و شوقش بالا می‌گیرد، در عالم خیال لحظات وصال لیلی را مجسم می‌کند و به شرح آرزوهای برباد رفته خود می‌پردازد:


یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد


مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن


من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش


در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ


گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست


برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت


 در اوج این خیال پردازی‌ها به یاد درد فراق و کوتاهی عمر می‌افتد. بار دیگر جنون و شیدایی به سرش می‌زند و دیوانه‌وار سر به صحرا می‌نهد و لیلی هم به قبیله باز می‌گردد.


 ابن‌السلام شوهر لیلی زندگی تلخ و دردناکی داشت، اما از آن تلخ تر زندگی لیلی بود.

 در نهایت این زندگی ناسازگار شوهر بیگناه را از پای درانداخت و او را به بستر بیماری انداخت. مرد ناکام به استقبال مرگ رفت تا از عذاب زندگی با همسری بدان سردمهری وارهد.


 پس از مرگ ابن‌السلام لیلی به سوگ او مینشیند. اگر چه هیچگاه او را دوست نداشت اما به هر حال همسرش بود و هیچگاه بدی در حق لیلی نکرده بود. مرگ ابن‌السلام باعث شد که لیلی به راحتی و بی‌بهانه برای دوری از مجنون و عشقش ناله و فریاد کند:


می‌کرد ز بهر شوی فریاد

وآورده نهفته دوست را یاد


از محنت دوست موی می‌کند

اما به طفیل شوی می‌کند


اشک از پی دوست دانه می‌کرد

شوی شده را بهانه می‌کرد


بر شوی ز شیونی که خواندی

در شیوه دوست نکته راندی


شویش ز برون پوست بودی

مغزش همه دوست دوست بودی


 در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه می‌رسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او می‌آید.


لیلی ز سریر سر بلندی

افتاد به چاه دردمندی


شد چشم‌زده بهار باغش

زد باد تپانچه بر چراغش


تب‌لرزه شکست پیکرش را

تبخاله گزید شکرش را


بالین طلبید زاد سَروَش

وز سرو فتاده شد تذروش


 در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم. وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می‌آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.


آوارۀ من چو گردد آگاه

کاواره شدم من از وطن‌گاه


دانم که ز راه سوگواری

آید به سلام این عماری


چون بر سر خاک من نشیند

مه جوید لیک خاک بیند


بر خاک من آن غریب خاکی

نالد به دریغ و دردناکی


یار است و عجب عزیز یار است

از من به بَرِ تو یادگار است


از بهر خدا نکوش داری

در وی نکنی نظر به خواری


من داشته‌ام عزیزوارش

تو نیز چو من عزیز دارش


 دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و:


در شوشۀ تربتش به صد رنج

پیچید چنانکه مار بر گنج


از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

لاله ز گیاه گورش انگیخت


خوناب جگر چو شمع پالود

بگشاد زبان آتش آلود


وانگاه به دخمه سر فرو کرد

می‌گفت و همی گریست از درد


کای تازه گل خزان‌رسیده

رفته ز جهان، جهان ندیده


 کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.


می‌داد به گریه ریگ را رنگ

می‌زد سری از دریغ بر سنگ


بر رهگذری نماند خاری

کز ناله نزد بر او شراری


در هیچ رهی نماند سنگی

کز خون خودش نداد رنگی


 در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.


نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی


بیتی دو سه زار زار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند


برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست


کای خالق هرچه آفریده‌ست

سوگند به هرچه برگزید است


کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم


آزاد کنم ز سخت جانی

و آباد کنم به سخت رانی


این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر


چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد


 مجنون بر سر قبر لیلی جان می‌دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می‌شوند و او را در کنار لیلی به خاک می‌سپارند و داستان عشق آنها به افسانه‌ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.


 پایان

  • آشنای غریب
۲۲
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6


لیلی و مجنون 


 قسمت هفتم


 پدر محنت‌زده و رنجور مجنون، که از غم شوریدگی فرزند و تلاش‌های بی‌حاصل خویش در هم شکسته و ناامید شده بود و از جان و جهان سیر گشته بود، وقتی که کم کم دریافت که اجل در حال نزدیک شدن است، به همراه تنی چند از افراد قبیله‌اش به جستجوی مجنون آمد. هرکجا می گشت اثری از وی نبود تا اینکه یک نفر نشانی از او به پدر داد. پدر پس از جستجوی بسیار او را در بیغوله‌ای دور از آب و آبادی می‌بیند اما نه آنگونه که انتظارش را داشت، دلش با دیدن فرزند از جا کنده شد چرا که هیچ چیز به جز پوست و استخوانی نبود. مرده متحرکی بود که آواره کوه و بیابان شده بود. و جز خیالی از او چیزی باقی نمانده بود. 


 پیر پریشان حال به پیش رفت، آهسته بر بالین فرزند نشست و در حالی که جگرش از غصه فرزند خون شده بود دستی بر سرش کشید.

 مجنون چشم‌هایش را باز می‌کند و با تعجب به آن مرد نگاه می‌کند، اما او را نمی‌شناسد و با او غریبی می‌کند. کسی که خودش را فراموش کرده چگونه می‌تواند دیگران را به یاد بیاورد؟


 مجنون چو گشاد دیده را باز

شخصی بر خویش دید دمساز


در روی پدر نظاره می‌کرد

نشناخت و ز او کناره می‌کرد


آن کو خود راکند فراموش

یاد دگران کجا کند گوش؟


 مجنون رو به آن پیرمرد می‌گوید: تو که هستی و از من چه می‌خواهی؟ پیرمرد پاسخ می‌دهد که من پدرت هستم و دربه در به دنبال تو می‌گردم. وقتی مجنون پدر را شناخت خود را به آغوشش انداخت و گریست و در حالی که بی‌قراری می‌کرد شرح حال خود برای پدر می‌گفت.

 پدر به نصیحت فرزند می پردازد که این همه بی‌قراری و شوریدگی کافی ست، هر غمی پایانی دارد و هر نفسی باز دمی. هر حیوانی وطنی دارد اما تو همچنان در غم لیلی سرگردان و شوریده و بی‌وطنی. اگر انسانی مثل انسان زندگی کن.

 آنگاه با اشاره به پیری و ناتوانی خود به التماس پرداخت که بیا و تا مرگ من نرسیده به خانه بازگرد، پس از من تو جانشین قبیله و خانواده‌ای. من می‌ترسم که من بمیرم و تو زمانی به خانه بازگردی که دیگر فایده‌ای نداشته باشد.

 مجنون تمام تلاشش را می‌کند چند روزی ظاهر‌سازی کرده که پدر پیر را خشنود سازد،اما دریغا که عشق تاب و توان و عقل و خردش را برده و او را یارای مقابله با عشق نبود.

وخطاب به پدر اینچنین گفت: ای پدر، من چنان در بندگی عشق هستم که اگر هم بخواهم نمی‌توانم به خواسته شما عمل کنم چرا که از نظر من که عشق همه چیز است و دنیا هیچ چیز نیست. تو می‌گویی که زمان مرگت نزدیک شده است و من به تو می‌گویم که من خود مرده‌ام. انسانهای زنده در مرگ تو اشک می‌ریزند، من که سالهایت مرده‌ام، از من چه توقعی داری؟

 مجنون نمی‌تواند خواسته پدر را اجرا کند چرا که دیگر نمی‌تواند در میان آدمیان زندگی کند. پیرمرد سرخورده با فرزند شیدای خود وداع گفت و به قبیله باز آمد و آخرین ایام عمر را به ناامیدی سپری کرد و به تلخی جان سپرد. خبر مرگ پدر بر پریشانی و پشیمانی مجنون افزود. شیدای بیابانگرد شیون‌کنان رو به قبرستان قبیله نهاد و:


چون شوشه تربت پدر دید

الماس شکسته در جگر دید


بر تربتش اوفتاد بی‌هوش

بگرفتش چون جگر در آغوش


از دوستی روان پاکش

تر کرد به آب دیده خاکش


گه خاک ورا گرفت در بر

گه کرد ز درد خاک بر سر


 پس از عزاداری و زاری‌های بسیار دوباره راه بیابان را در پیش گرفت و با وحشیان و درندگان انس گرفت و جانوران بیابان به حکم مهربانی و بی‌آزاری او، رامش گشتند. تمام حیوانات بیابان با او دوست و همراه شده بودند، گله‌های شیر، روباه، گرگ و گوزن در خدمت او بودند و مثل لشکریان مجنون در فرمان او بودند و او مثل سلیمان بر آنها پادشاهی می‌کرد. از شاهین و عقاب و کرکس تا خرگوش و سگ همه حیوانان اهلی و وحشی با یکدیگر در صلح بودند و همه به فرمان مجنون.


 مجنون به این شکل دور از آدمیان در دامن دشت‌ها زندگی می‌کرد و روزهایش در همراهی و همدمی وحوش بیابان می‌گذشت و شب‌ها با ستارگان آسمان به یاد لیلی راز و نیازها داشت. در یکی از این شب‌های پر ستاره، مجنون روی نیاز به درگاه آفریدگار جهان کرد و با توسلی عاجزانه به درگاه حق نالید و در اثتای مناجات خوابش برد و در خواب دید که پرنده‌ای بر سر او نشسته و گوهری گرانبها بر تاج پادشاهی او می‌گذارد:


مرغی بپریدی از سر شاخ

رفتی بر او به طبع گستاخ


گوهر ز دهن فرو فشاندی

بر تارک تاج او نشاندی


 مجنون همراه با طلوع خورشید با جسمی سبکبار از مناجات دوشینه و جانی امیدوار از رویای سحرگاهی از خواب بیدار شد و اندکی بعد، خواب خوش مجنون تعبیر شد و سواری از دامن دشت شتابان و شادمان پیش آمد و به او گفت که حامل خبر مهمی هستم و برای تو خبر خوشی دارم اگر اجازه دهی خبر را می‌گویم و اگر نه که باز می‌گردم. مجنون در شوق شنیدن پیام سراپا گوش گشت و از قاصد شنید که در راه خود زنی را دیده است که افسرده و غمگین است، زنی که بسیار لاغر و رنگ پریده و غمگین بوده است. وقتی از آن زیبای افسرده نام و نسبش را پرسیدم خودش را اینگونه معرفی کرد:


لیلی بودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترم از هزار مجنون


زان شیفته سیه ستاره

من شیفته‌تر هزار باره


او گرچه نشانه‌گاه درد است

آخر به چو من زنست مرد است


در شیوه عشق هست چالاک

کز هیچ کسی نیایدش باک


 چون من به شکنجه در نکاهد

آنجا قدمش رود که خواهد


مسکین من بیکسم که یک دم

با کس نزنم دمی در این غم


ترسم که ز بی‌خودی و خامی

بیگانه شوم ز نیکنامی


 لیلی خودش را به آن مرد سوارکار اینگونه معرفی می‌کند و پس از معرفی شرح حیرت و درماندگی‌اش را با او در میان گذاشته و می‌گوید: نه دل این را دارم که از شوهرم جدا شوم و نه می‌توانم از دست پدرم رهایی یابم. گاهی عشق به من دل و جرات می‌دهد که بلند شو و فرار کن اما آبرو می‌گوید که بر سر جایت بنشین که شاهین قضا از تو قویتر است و کاری از تو بر نمی‌آید. آنگاه نامه‌ای به سوار می‌دهد تا به دست مجنون برسد.


مجنون با شنیدن خبر نامه لیلی از شدت هیجان از هوش رفت:

 هنگامی که مجنون به حال خویش آمد و آرام گرفت، به خواندن نامه معشوق پرداخت:


کاین نامه که هست چون پرندی

از غم‌زده‌ای به دردمندی


یعنی زمن حصار‌بسته

نزدیک تو ای قفس‌شکسته


ای یار قدیم‌عهد چونی؟

وی مهدی هفت مهد چونی؟


ای خازن گنج آشنائی

عشق از تو گرفته روشنائی


ای خون تو داده کوه را رنگ

ساکن شده چون عقیق در سنگ


ای از تو فتاده در جهان شور

گوری دو سه کرده مونس گور


ای زخمگه ملامت من

هم قافله قیامت من


ای رحم‌نکرده بر تن خویش

و آتش زده بر به خرمن خویش


ای دل به وفای من نهاده

در معرض گفتگو فتاده


من دل به وفای تو سپرده

تو سر ز وفای من نبرده


چونی و چگونه‌ای چه سازی؟

من با تو، تو با که عشق بازی؟


چون بخت تو در فراقم از تو

جفت توام ار چه طاقم از تو 


وان جفته نهاده گرچه جفت است

سر با سر من شبی نخفته است


ادامه دارد ...

  • آشنای غریب