الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۸ مطلب با موضوع «لیلی و مجنون» ثبت شده است

۲۶
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6 ، قسمت 7


لیلی و مجنون 


 قسمت هشتم


 مجنون در جواب درددل لیلی نامه‌ای برای او نوشت. به رسم ادب و به رسم عشق و بندگی، نامه را با نام خدا  آغاز می‌کند سپس شکوه های عاشقانه خود را اینچنین آغاز می‌کند:


کاین نامه زمن که بی‌قرارم

نزدیک تو ای قرار کارم


من خاک توام بدین خرابی

تو آب که‌ای که روشن آیی


من در قدم تو می‌شوم پست

تو در کمر که می‌زنی دست


من دردستان تو نهانی

تو دردِ دلِ که می‌ستانی؟


من غاشیۀ تو بسته بر دوش

تو حلقۀ کی نهاده در گوش


ای کعبه من جمال رویت

محراب من آستان کویت


ای مرهم صد هزار سینه

درد من و مِی در آبگینه


ای تاج ولی نه بر سر من

تاراج تو لیک در بر من


ای گنج ولی به دست اغیار

زان گنج به دست دوستان مار


ای باغ ارم به بی‌کلیدی

فردوس فلک به ناپدیدی


ای بند مرا مفتح از تو

سودای مرا مفرح از تو


 و ضمن این شکوه‌های عاشقانه اشاره‌ای هم به ابن‌السلام می‌کند:


گر من شدم از چراغ تو دور

پروانل تو مباد بی‌نور


گر کشت مرام غم ملامت

باد ابن‌سلام را سلامت


ای نیک و بد مزاجم از تو

دردم ز تو و علاجم از تو


هرچند حصارت آهنین است

لولوی ترت صدف نشین است


وز حلقۀ زلف پر شکنجت

در دامن اژدهاست گنجت


 اگر من از چراغ تو دور شدم، اما امیدوارم که هیچگاه پروانه تو بی‌نور نباشد. اگر غم دوری تو مرا کشت اما ابن‌السلام سالم و سلامت باشد. و یکبار دیگر به شرح پریشانی خویش می‌پردازد:


شوریده‌ترم از آنچه دیدی

مجنون‌تر از آن که می‌شنیدی


با تو خودیِ من از میان رفت

این راه به بیخودی توان رفت


عشقی که دل اینچنین نورزد

در مذهب عشق جو نیرزد


 یک روز سلیم، دایی مجنون به دیدنش آمد و برای او لباس و غذا آورد. مجنون غذا را در بین جانوران اطرافش تقسیم کرد. مجنون در جواب حیرت دایی خود گفت: من با این حال و روزم نیازی به غذا ندارم. از طرفی مادر مجنون نالان و گریان به دیدنش آمد و از او خواست که به قبیله برگردد و جای خالی پدر را پر کند. مجنون به حرف مادر گوش نکرد و زن ماتم‌زده بازگشت و از غم فرزند به تلخی جان داد و بار دیگر مجنون را داغدار کرد.

 مجنون شیون‌کنان به زیارت گور مادر آمد و خویشان چون خروش او را شنیدند به سراغش آمدند تا مگر به خانه برندش، اما مجنون از قبیله و مردم گریزان بود.


 لیلی همچنان زندانی حصار حرمسرا بود. روزی که ابن‌السلام در خانه نبود، به کوچه آمد و از آشنای پیری جویای حال مجنون شد و با بخشیدن زر و زیور خویش پیرمرد را راضی کرد که به سراغ مجنون رود و او را از دامن دشت به نخلستانی در حوالی فبیله بیاورد، تا لیلی از حالش باخبر شود. پیرمرد پذیرفت و به سراغ مجنون رفت و او را وعده دیدار لیلی، با خود به نخلستان آورد.


 حیوانات اهلی و وحشی طبق عهدی که با مجنون بسته بودند، مثل لشکری که شاه خود را همراهی می‌کند، همراه او آمدند. مجنون آمد و به زیر نخل مورد نظر رسید و حیوانات به اندازه کمی با او فاصله گرفتند.


 از طرفی پیرمرد به سراغ لیلی رفت و او را به وعده‌گاهش آورد. لیلی پنهان از چشم مجنون، از ترس بدگویان در فاصله‌ای از او نشست و از پیر خواست که مجنون را به غزلسرایی وا دارد. مجنون که حضور لیلی را در اطراف خود حس کرده بود، شروع به غزلسرایی کرد:


آیا تو کجا و ما کجائیم؟

تو زانِ که‌ای و ما ترائیم


مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی


از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد


تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم


گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی


ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم


بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم


جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم


 سپس شور و شوقش بالا می‌گیرد، در عالم خیال لحظات وصال لیلی را مجسم می‌کند و به شرح آرزوهای برباد رفته خود می‌پردازد:


یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد


مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن


من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش


در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ


گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست


برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت


 در اوج این خیال پردازی‌ها به یاد درد فراق و کوتاهی عمر می‌افتد. بار دیگر جنون و شیدایی به سرش می‌زند و دیوانه‌وار سر به صحرا می‌نهد و لیلی هم به قبیله باز می‌گردد.


 ابن‌السلام شوهر لیلی زندگی تلخ و دردناکی داشت، اما از آن تلخ تر زندگی لیلی بود.

 در نهایت این زندگی ناسازگار شوهر بیگناه را از پای درانداخت و او را به بستر بیماری انداخت. مرد ناکام به استقبال مرگ رفت تا از عذاب زندگی با همسری بدان سردمهری وارهد.


 پس از مرگ ابن‌السلام لیلی به سوگ او مینشیند. اگر چه هیچگاه او را دوست نداشت اما به هر حال همسرش بود و هیچگاه بدی در حق لیلی نکرده بود. مرگ ابن‌السلام باعث شد که لیلی به راحتی و بی‌بهانه برای دوری از مجنون و عشقش ناله و فریاد کند:


می‌کرد ز بهر شوی فریاد

وآورده نهفته دوست را یاد


از محنت دوست موی می‌کند

اما به طفیل شوی می‌کند


اشک از پی دوست دانه می‌کرد

شوی شده را بهانه می‌کرد


بر شوی ز شیونی که خواندی

در شیوه دوست نکته راندی


شویش ز برون پوست بودی

مغزش همه دوست دوست بودی


 در قوم عرب اینگونه رسم است که پس از اینکه شوهر بمیرد زن تا دو سال از خانه بیرون نیاید و روی خود را به کسی نشان ندهد. همین بهانه خوبی بود برای لیلی تا با یاد دوست خلوت کند. پس از گذشت روزگار فصل خزان از راه می‌رسد و به همراه این خزان، خزان عمر لیلی هم به پیشباز او می‌آید.


لیلی ز سریر سر بلندی

افتاد به چاه دردمندی


شد چشم‌زده بهار باغش

زد باد تپانچه بر چراغش


تب‌لرزه شکست پیکرش را

تبخاله گزید شکرش را


بالین طلبید زاد سَروَش

وز سرو فتاده شد تذروش


 در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم. وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می‌آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.


آوارۀ من چو گردد آگاه

کاواره شدم من از وطن‌گاه


دانم که ز راه سوگواری

آید به سلام این عماری


چون بر سر خاک من نشیند

مه جوید لیک خاک بیند


بر خاک من آن غریب خاکی

نالد به دریغ و دردناکی


یار است و عجب عزیز یار است

از من به بَرِ تو یادگار است


از بهر خدا نکوش داری

در وی نکنی نظر به خواری


من داشته‌ام عزیزوارش

تو نیز چو من عزیز دارش


 دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و:


در شوشۀ تربتش به صد رنج

پیچید چنانکه مار بر گنج


از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

لاله ز گیاه گورش انگیخت


خوناب جگر چو شمع پالود

بگشاد زبان آتش آلود


وانگاه به دخمه سر فرو کرد

می‌گفت و همی گریست از درد


کای تازه گل خزان‌رسیده

رفته ز جهان، جهان ندیده


 کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.


می‌داد به گریه ریگ را رنگ

می‌زد سری از دریغ بر سنگ


بر رهگذری نماند خاری

کز ناله نزد بر او شراری


در هیچ رهی نماند سنگی

کز خون خودش نداد رنگی


 در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.


نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی


بیتی دو سه زار زار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند


برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست


کای خالق هرچه آفریده‌ست

سوگند به هرچه برگزید است


کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم


آزاد کنم ز سخت جانی

و آباد کنم به سخت رانی


این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر


چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد


 مجنون بر سر قبر لیلی جان می‌دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می‌شوند و او را در کنار لیلی به خاک می‌سپارند و داستان عشق آنها به افسانه‌ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.


 پایان

  • آشنای غریب
۲۲
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5 ، قسمت 6


لیلی و مجنون 


 قسمت هفتم


 پدر محنت‌زده و رنجور مجنون، که از غم شوریدگی فرزند و تلاش‌های بی‌حاصل خویش در هم شکسته و ناامید شده بود و از جان و جهان سیر گشته بود، وقتی که کم کم دریافت که اجل در حال نزدیک شدن است، به همراه تنی چند از افراد قبیله‌اش به جستجوی مجنون آمد. هرکجا می گشت اثری از وی نبود تا اینکه یک نفر نشانی از او به پدر داد. پدر پس از جستجوی بسیار او را در بیغوله‌ای دور از آب و آبادی می‌بیند اما نه آنگونه که انتظارش را داشت، دلش با دیدن فرزند از جا کنده شد چرا که هیچ چیز به جز پوست و استخوانی نبود. مرده متحرکی بود که آواره کوه و بیابان شده بود. و جز خیالی از او چیزی باقی نمانده بود. 


 پیر پریشان حال به پیش رفت، آهسته بر بالین فرزند نشست و در حالی که جگرش از غصه فرزند خون شده بود دستی بر سرش کشید.

 مجنون چشم‌هایش را باز می‌کند و با تعجب به آن مرد نگاه می‌کند، اما او را نمی‌شناسد و با او غریبی می‌کند. کسی که خودش را فراموش کرده چگونه می‌تواند دیگران را به یاد بیاورد؟


 مجنون چو گشاد دیده را باز

شخصی بر خویش دید دمساز


در روی پدر نظاره می‌کرد

نشناخت و ز او کناره می‌کرد


آن کو خود راکند فراموش

یاد دگران کجا کند گوش؟


 مجنون رو به آن پیرمرد می‌گوید: تو که هستی و از من چه می‌خواهی؟ پیرمرد پاسخ می‌دهد که من پدرت هستم و دربه در به دنبال تو می‌گردم. وقتی مجنون پدر را شناخت خود را به آغوشش انداخت و گریست و در حالی که بی‌قراری می‌کرد شرح حال خود برای پدر می‌گفت.

 پدر به نصیحت فرزند می پردازد که این همه بی‌قراری و شوریدگی کافی ست، هر غمی پایانی دارد و هر نفسی باز دمی. هر حیوانی وطنی دارد اما تو همچنان در غم لیلی سرگردان و شوریده و بی‌وطنی. اگر انسانی مثل انسان زندگی کن.

 آنگاه با اشاره به پیری و ناتوانی خود به التماس پرداخت که بیا و تا مرگ من نرسیده به خانه بازگرد، پس از من تو جانشین قبیله و خانواده‌ای. من می‌ترسم که من بمیرم و تو زمانی به خانه بازگردی که دیگر فایده‌ای نداشته باشد.

 مجنون تمام تلاشش را می‌کند چند روزی ظاهر‌سازی کرده که پدر پیر را خشنود سازد،اما دریغا که عشق تاب و توان و عقل و خردش را برده و او را یارای مقابله با عشق نبود.

وخطاب به پدر اینچنین گفت: ای پدر، من چنان در بندگی عشق هستم که اگر هم بخواهم نمی‌توانم به خواسته شما عمل کنم چرا که از نظر من که عشق همه چیز است و دنیا هیچ چیز نیست. تو می‌گویی که زمان مرگت نزدیک شده است و من به تو می‌گویم که من خود مرده‌ام. انسانهای زنده در مرگ تو اشک می‌ریزند، من که سالهایت مرده‌ام، از من چه توقعی داری؟

 مجنون نمی‌تواند خواسته پدر را اجرا کند چرا که دیگر نمی‌تواند در میان آدمیان زندگی کند. پیرمرد سرخورده با فرزند شیدای خود وداع گفت و به قبیله باز آمد و آخرین ایام عمر را به ناامیدی سپری کرد و به تلخی جان سپرد. خبر مرگ پدر بر پریشانی و پشیمانی مجنون افزود. شیدای بیابانگرد شیون‌کنان رو به قبرستان قبیله نهاد و:


چون شوشه تربت پدر دید

الماس شکسته در جگر دید


بر تربتش اوفتاد بی‌هوش

بگرفتش چون جگر در آغوش


از دوستی روان پاکش

تر کرد به آب دیده خاکش


گه خاک ورا گرفت در بر

گه کرد ز درد خاک بر سر


 پس از عزاداری و زاری‌های بسیار دوباره راه بیابان را در پیش گرفت و با وحشیان و درندگان انس گرفت و جانوران بیابان به حکم مهربانی و بی‌آزاری او، رامش گشتند. تمام حیوانات بیابان با او دوست و همراه شده بودند، گله‌های شیر، روباه، گرگ و گوزن در خدمت او بودند و مثل لشکریان مجنون در فرمان او بودند و او مثل سلیمان بر آنها پادشاهی می‌کرد. از شاهین و عقاب و کرکس تا خرگوش و سگ همه حیوانان اهلی و وحشی با یکدیگر در صلح بودند و همه به فرمان مجنون.


 مجنون به این شکل دور از آدمیان در دامن دشت‌ها زندگی می‌کرد و روزهایش در همراهی و همدمی وحوش بیابان می‌گذشت و شب‌ها با ستارگان آسمان به یاد لیلی راز و نیازها داشت. در یکی از این شب‌های پر ستاره، مجنون روی نیاز به درگاه آفریدگار جهان کرد و با توسلی عاجزانه به درگاه حق نالید و در اثتای مناجات خوابش برد و در خواب دید که پرنده‌ای بر سر او نشسته و گوهری گرانبها بر تاج پادشاهی او می‌گذارد:


مرغی بپریدی از سر شاخ

رفتی بر او به طبع گستاخ


گوهر ز دهن فرو فشاندی

بر تارک تاج او نشاندی


 مجنون همراه با طلوع خورشید با جسمی سبکبار از مناجات دوشینه و جانی امیدوار از رویای سحرگاهی از خواب بیدار شد و اندکی بعد، خواب خوش مجنون تعبیر شد و سواری از دامن دشت شتابان و شادمان پیش آمد و به او گفت که حامل خبر مهمی هستم و برای تو خبر خوشی دارم اگر اجازه دهی خبر را می‌گویم و اگر نه که باز می‌گردم. مجنون در شوق شنیدن پیام سراپا گوش گشت و از قاصد شنید که در راه خود زنی را دیده است که افسرده و غمگین است، زنی که بسیار لاغر و رنگ پریده و غمگین بوده است. وقتی از آن زیبای افسرده نام و نسبش را پرسیدم خودش را اینگونه معرفی کرد:


لیلی بودم ولیکن اکنون

مجنون‌ترم از هزار مجنون


زان شیفته سیه ستاره

من شیفته‌تر هزار باره


او گرچه نشانه‌گاه درد است

آخر به چو من زنست مرد است


در شیوه عشق هست چالاک

کز هیچ کسی نیایدش باک


 چون من به شکنجه در نکاهد

آنجا قدمش رود که خواهد


مسکین من بیکسم که یک دم

با کس نزنم دمی در این غم


ترسم که ز بی‌خودی و خامی

بیگانه شوم ز نیکنامی


 لیلی خودش را به آن مرد سوارکار اینگونه معرفی می‌کند و پس از معرفی شرح حیرت و درماندگی‌اش را با او در میان گذاشته و می‌گوید: نه دل این را دارم که از شوهرم جدا شوم و نه می‌توانم از دست پدرم رهایی یابم. گاهی عشق به من دل و جرات می‌دهد که بلند شو و فرار کن اما آبرو می‌گوید که بر سر جایت بنشین که شاهین قضا از تو قویتر است و کاری از تو بر نمی‌آید. آنگاه نامه‌ای به سوار می‌دهد تا به دست مجنون برسد.


مجنون با شنیدن خبر نامه لیلی از شدت هیجان از هوش رفت:

 هنگامی که مجنون به حال خویش آمد و آرام گرفت، به خواندن نامه معشوق پرداخت:


کاین نامه که هست چون پرندی

از غم‌زده‌ای به دردمندی


یعنی زمن حصار‌بسته

نزدیک تو ای قفس‌شکسته


ای یار قدیم‌عهد چونی؟

وی مهدی هفت مهد چونی؟


ای خازن گنج آشنائی

عشق از تو گرفته روشنائی


ای خون تو داده کوه را رنگ

ساکن شده چون عقیق در سنگ


ای از تو فتاده در جهان شور

گوری دو سه کرده مونس گور


ای زخمگه ملامت من

هم قافله قیامت من


ای رحم‌نکرده بر تن خویش

و آتش زده بر به خرمن خویش


ای دل به وفای من نهاده

در معرض گفتگو فتاده


من دل به وفای تو سپرده

تو سر ز وفای من نبرده


چونی و چگونه‌ای چه سازی؟

من با تو، تو با که عشق بازی؟


چون بخت تو در فراقم از تو

جفت توام ار چه طاقم از تو 


وان جفته نهاده گرچه جفت است

سر با سر من شبی نخفته است


ادامه دارد ...

  • آشنای غریب
۱۳
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
 

قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4 ، قسمت 5

بنابه درخواست جناب مرتضا د و کلی فکر
یاد فیلم دلشکسته افتادم که خانم فریبا گوثری نقش استاد دانشگاه رو دارن و خانم بیتا بادران عاشق پسر خانم کوثری (شهاب حسینی ) شده اند
خانم کوثری لیلی و مجنون میخونن 

 


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 13 ثانیه 


پ ن : این فیلم رو دوبار دیده ام 
یکبار قبل عاشقی همراه دوستمو یکبار چند سال بعدش ، بعد عاشق شدن تنهایی


قسمت ششم

پاسخ نوفل به پدر لیلی بر پریشانی مجنون افزود، دلشکسته بر اسب خود سوار شد و سر در بیابان نهاد. از شهر و دودمان بریده، می‌رفت تا غم دل با وحشیان صحرا گوید و اندوه و ناکامی را در آغوش طبیعت کم کند. در بین راه به صیادی برخورد که تعدادی آهو شکار کرده بود و قصد کشتن آنها را داشت. با دیدن چشمان آهوان به یاد چشمان جذاب لیلی افتاد، پیش رفت و گفت چرا می خواهی سر این بی گناهان را ببری؟

 شکارچی گرسنگی زن و فرزند خود را بهانه می‌آورد، مجنون از اسب خود پایین می‌آید و در ازای آزادی آن آهوان اسبش را به مرد صیاد می‌دهد. کمی دورتر به صیاد دیگری می‌رسد که گوزنی را شکار کرده بود با تسلیم سلاح خویش، گوزن را از او خرید  و آزاد کرد و خود بی‌سلاح و بی‌مرکب راه صحرا را در پیش گرفت.

 

 

 مجنون سودا زده، دراثنای دربه دری، روزی در حوالی قبیله لیلی پیرزنی دید که مرد شکسته احوالی را ریسمان به گردن با خود می‌برد. علت را از پیرزن پرسید. پیرزن پاسخ می دهد: راستش را بخواهی کاری از این مرد بر نمی‌آید و من بیوه او هستم و به اندازه‌ای فقیر شدیم که تصمیم گرفتم این بند و ریسمان را به گردن آویزم و همراه او به این سو و آن سو بروم تا بتوانم از این راه خرجمان را تامین کنم و هرچه که به من میرسد را با او قسمت می‌کنم.

 

 مجنون به التماس از پیرزن می‌خواهد که او را به آن ریسمان بسته و در تمام قبیله بگرداند، زن قبول کرد و او را به رسم اسیران در قبیله می‌گرداند تا به محله و خیمه لیلی رسید. شور و هیجان عشق بر او غالب شد و با گریه و زاری و در حالی که مثل ابر نوبهاری گریه می‌کرد و سر به زمین می‌کوفت، می‌گفت:

 

مجرم‌تر از آن شدم درین راه

کازاد شوم ز بند و از چاه

 

اینک سروپای هر دو در بند

گشتم به عقوبت تو خرسند

 

گر زانکه نموده‌ام گناهی

معذور نیم به هیچ راهی

 

من حکم‌کش و تو حکمرانی

تأدیب کنم چنان که دانی

 

 من در راه این عشق گناهکار تر از آن هستم که بخواهم از عقوبتش در امان باشم، حال تو سر و پای من را هر دو ببند و هر طور که می‌خواهی من را ادب کن. در اوج این شکوه و شکایت‌ها بار دیگر جنون مجنون گل کرد و دیوانه شد و زنجیر برید. فریاد زنان و بر سر و روی کوبان در میان حیرت سایرین سر به کوه و بیابان نهاد.

 

مجنون که سر به کوه و بیابان گذاشته بود و به کوه نجد پناه برده بود و در حال زدن خود بود، اطرافیان و خویشان وقتی از حال و روزش خبر یافتند؛ به سراغش رفتند و آنچه که نباید دیدند، همه و حتی پدر و مادرش هم از او ناامید شدند. با هیچ کس نمی‌ساخت و آرام و قرار نداشت و جز نام و یاد لیلی همه چیز و همه کس را از یاد برده بود و هر کس به جز درباره لیلی با او سخن می‌گفت یا فرار می‌کرد و یا بی‌تفاوت می خوابید:

 

 از طرفی آوازه و شیدایی مجنون باعث شهرت زیبایی لیلی شد و از هر قوم و قبیله‌ای برای او خواستگاران فراوانی پیدا می‌شد. لیلی جز سوختن و ساختن چاره‌ای نداشت. سنن و تعصبات قومی و قبیله‌ای او را مجبور به سکوت و تسلیم کرده بود:

 

 سرانجام "ابن السلام"خواستگار دیرینه لیلی هدایا و زر و زیور و خلعت بسیار به همراه واسطه‌ای چرب‌زبان به نزد پدر لیلی فرستاد.

 

 واسطه در توصیف کمالات خواستگار لیلی سخنها گفت: که ابن السلام آبروی قوم و قبیله خود است و صاحب نام است و در بزرگی چیزی کم ندارد و می‌تواند بهترین شوهر برای دختر تو باشد. 

 

 زبان‌بازی واسطه و هدایای گرانقیمت ابن السلام چشم کسان لیلی را خیره و دل پدرش را نرم کرد. لیلی را به رسم اعراب به عقد ابن السلام درآوردند و شادی‌های بسیار کردند و لیلی در خفا خون می‌خورد و هیچ نمی‌گفت:

 

بر رسم عرب به هم نشستند

عقدی که گسسته باد بستند

 

طوفان درم بر آسمان رفت

در شیر بها سخن به جان رفت

 

بر حجله آن بت دلاویز

کردند به تنگها شکرریز

 

وآن تنگ‌دهانِ تنگ‌روزی

چون عود و شکر به عطر سوزی

 

عطری ز بخار دل برانگیخت

و اشگی چو گلاب تلخ می‌ریخت

 

 روزگاری می‌گذرد و زمانی که ابن‌السلام می‌خواهد به رسم زناشویی به لیلی نزدیک شود، با عکس‌العمل بد لیلی مواجه می‌شود و لیلی خطاب به ابن‌السلام می‌گوید تو هیچوقت نمی توانی از من بهره مند شوی حتی اگر من را بکشی:

 

گفت ار دگر این عمل نمائی

از خویشتن و ز من برائی

 

سوگند به آفریدگارم

کار است به صنع خود نگارم

 

کز من غرض تو بر نخیزد

ور تیغ تو خون من بریزد

 

 ابن‌السلام وقتی فهمید که لیلی به او علاقه‌ای ندارد، جز تسلیم و شکیبایی چاره‌ای ندید، دل از وصال لیلی  برداشت و تنها به تماشای جمال او دلخوش می‌کرد .

 

 

 ابن السلام از لیلی عذر خواهی کرد و به او گفت: من از این به بعد تنها به نگاه کردن به تو راضی‌ام و اگر کاری غیر از این انجام بدهم فرزند پدرم نیستم و حرام‌زاده‌ام. از طرفی لیلی در حرمسرای ابن‌السلام  روزگار غم‌انگیزی داشت و مدام در بی‌خبری از مجنون بود تا ببیند چه کسی از یار دیرینه‌اش برای او خبری می‌آورد.

 

 یکسال از ازدواج لیلی گذشت و مجنون سرگشته بی‌خبر از یار و دیار در بیابانها سرگردان و از دوری یار در حال ناله و زاری بود، شتر سواری بر او گذشت و با دادن خبر عروسی لیلی آتش به جان او انداخت. مرد غریبه به او گفت:

 آن یاری که تو اینهمه بی‌قرار او هستی و در عشق او آواره کوه و بیابان شده‌ای، از عشق و محبت تو برید و بی‌وفا شد. او را به پسری جوان شوهر دادند و در کوتاه‌ترین زمان عروس شد. او در حال حاضر با همسر خود خوش و خرم است و به عهد خود با تو وفا نکرد و از تو فرسنگ‌ها دور شده است. حال که او تو را از یاد برده است، تو چرا باز هم با یاد و خاطره او زنده‌ای و آواره‌ای؟

 سپس به نصیحت و دلداری مجنون می‌پردازد که تمام زنان همین هستند و کلا جنس زن بی‌وفاست. مجنون با شنیدن چنین خبر سهمگینی مثل مرغ سرکنده در خاک غلت خورد و:

چندان سر خود بکوفت بر سنگ

کز خون همه کوه گشت گلرنگ

 

افتاد میان سنگ خاره

جان پاره و جامه پاره پاره

 

 مرد شترسوار که حال و روز مجنون را دید از حرف نابجا و ناصواب خود پشیمان بود به عذرخواهی پرداخت و گفت: هرچه گفتم مزاح و شوخی بود و اینگونه سخنان خود را اصلاح کرد:

 آن دختر دلشکسته به تو وفادار بوده و اگرچه در عقد و نکاح دیگری است اما به تو و عهد با تو وفادار است و نام تو را مدام بر زبان دارد و هر لحظه به یاد توست. یکسال است که عروس دیگری است اما عاشق تو ست و به تو وفادار بوده است.

 

 مجنون حیرت زده از سخان دوگانه مردِ شترسوار با دلی شکسته سر در بیابان نهاد، در حالی که به تلخی می‌گریست، با خیال معشوق گلایه‌ها داشت و با خود می‌گفت:

 

گیرم دلت از سر وفا شد

آن دعوی دوستی کجا شد؟

 

من با تو به کار جان فروشی

کار تو همه زبان فروشی

 

من مهر ترا به جان خریده

تو مهر کسی دگر گزیده

 

کس عهد کسی چنین گذارد؟

کو را نفسی به یاد نارد؟

 

با یار نو آنچنان شدی شاد

کز یار قدیم ناوری یاد

 

گر با دگری شدی هم‌آغوش

ما را به زبان مکن فراموش

 

شد در سر باغ تو جوانیم

آوخ همه رنج باغبانیم

 

این فاخته رنج برد در باغ

چون میوه رسید می‌خورد زاغ

 

چون سرو روانی ای سمنبر

از سرو نخورده هیچکس بر

 

برداشتی اولم به یاری

بگذاشتی آخرم به خواری

 

 
  • آشنای غریب
۱۲
اسفند

به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست


قسمت 1 ،  قسمت 2 ، قسمت 3 ، قسمت 4


قسمت 5


ابن‌السلام شخصی را با شیربهای بسیار به خواستگاری لیلی می‌فرستد. وی به لیلی و خانواده او وعدعه هزار گنج شاهی و گله‌های حیوانات را داد تا بلکه به این شیوه بتواند نظر مساعد آنها را به خود جلب کند. وقتی واسطه به سراغ خانواده لیلی می‌رود و در مورد خواستگاری ابن سلام از لیلی صحبت می‌کند، پدر و مادر لیلی از او می‌خواهند که مدتی به آنها فرصت دهد، چرا که لیلی قدری بیمار است و در حال حاضر نمی‌تواند به عقد کسی در بیاید. هر گاه که لیلی به حالت عادی بازگشت، ما به شما خبر می‌دهیم که برای عقد بیایید.
 لیلی مغموم و ناراحت در گوشه خانه نشسته بود و از طرفی مجنون سرگردان و سرگشته کوه و بیابان بود. یکروز جوانی به نام "نوفل" که از شمشیر زنان عرب بود در حین شکار مجنون را می‌بیند:


دید آبله‌پای دردمندی

بر هر مویی ز مویه بندی


محنت‌زده‌ای غریب و مهجور

دشمن‌کامی ز دوستان دور


 نوفل چون پریشان‌حالی و آشفتگی مجنون را می‌بیند، از حال و روز او می‌پرسد، یکی از ملازمانش قصۀ عشق مجنون را بازگو می‌کند و داستان عشق مجنون باعث تاثر نوفل شده و او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. مجنون را به پیش خود می‌خواند و او را در کنار سفرۀ خود می‌نشاند و به او امیدواری می‌دهد که لیلی را به زور هم که شده به عقد تو در می‌آورم. مجنون که از حال خویش با‌خبر و از وصل لیلی نا‌امید بود، به نوفل هشدار می‌دهد که:


او را به چو من رمیده‌خویی

مادر ندهد به هیچ رویی


گل را نتوان به باد دادن

مه‌زاده به دیو‌زاد دادن


او را سوی ما کجا طواف است

دیوانه و ماهِ نو گزاف است


 مجنون می‌گوید که خانواده لیلی او را به عقد من در نمی‌آوردند، هیچگاه گلی را به دست باد نمی‌سپارند چون باعث نابودی او می‌شود.

 اما نوفل در خواسته‌اش اصرار دارد و به حکم غرور جوانی و خوی جوانمردی سوگند یاد کرد که من نه مثل یک گرگ  بلکه مثل یک شیر برای خواسته تو می‌جنگم و تا زمانی که تو را به خواسته‌ات نرسانم دست از طلب بر نمی‌دارم. اما تو هم به من قول بده که دست از این شوریدگی برداری و مدتی صبر و وقار پیشه کنی تا این تهمت دیوانگی از تو برخیزد و خانواده لیلی با خیال راحت او را به دست تو بدهند.


 چند مدت به شادی و سرخوشی گذشت، مجنون که همچنان در آرزوی وصال لیلی و به امید وفای نوفل دل خوش کرده و آرام گرفته بود، با گذشت دو سه ماهی سودای عشق به سرش زد و روزی در یکی از بزم‌های شادخواری ترانه‌ای به این مضمون خواند:


ای فارغ از آه دردناکم

بر باد فریب داده خاکم


صد وعده مهرداده بیشی

با نیم وفا نکرده خویشی


پذرفته که پیشت آورم نوش

پذیرفته خویش کرده فرموش


آورده مرا بدلفریبی

وا داده به دست ناشکیبی


دادیم زبان به مهر و پیوند

و امروز همی کنی زبان‌بند


صد زخم زبان شنیدم از تو

یک مرهم دل ندیدم از تو


صبرم شد و عقل رخت بر بست

دریاب وگرنه رفتم از دست


نوفل با شنیدن عتاب مجنون، به یاد قولی که به او داده بود افتاد و بسیج خواستگاری کرد و با صد سوار زبده جنگاور به قبیله لیلی رفت. چون به نزدیکی قبیله لیلی رسید، قاصدی فرستاد و دختر را طلبید، و با شنیدن جواب رد، به جنگ تهدیدشان کرد.


 کار نوفل و قبیله لیلی به جنگ کشید. در غوغای این کارزار مجنون حالی عجیب و رفتاری دیوانه‌وار داشت. گاهی به قبیلۀ لیلی کمک می‌کرد و گاهی مقابل سپاه نوفل می‌جنگید! یکی از سواران نوفل در کار مجنون حیران ماند و ملامتش کرد که:


ما از پی تو به جان سپاری

با خصم تو را چراست یاری؟


 و پاسخ نامعقول مجنون بر حیرت سوار افزود. مجنون پاسخ می‌دهد آن سوی جنگ، یار من است و من چگونه می‌توانم طرف یار خود را نگیرم؟ جان من جایی است که یارم است و اولین شرط عشق به پیش یار مردن است. وقتی در حق خود این را روا دارم به شما چه کمکی می‌توانم بکنم؟

 پس از نبردی خونین چون جنگاوران قبیله لیلی از همراهان نوفل بیشتر بودند، حامی مجنون با همه پایمردی و شجاعت، سپاه خویش را حریف ایشان ندید، دست از جنگ کشید و از در آشتی درامد و قاصدی نزد کسان لیلی فرستاد.

هر دو دسته جنگ را رها کردند و نوفل به میان سپاه خود بازگشت. مجنون دلشکسته از صلح نوفل با زخم زبان به جانش افتاد که: آفرین بر تو، بهتر از این کاری نبود که انجام دهی؟ این بود آن همه تعریف از شمشیر و سپاه و زور و بازو و قدرت مهار کردنت؟ به واسطه این یاری کردن تو برای همیشه از یار و معشوقم دور شدم و تمام زحماتم بر باد رفت.

 نوفل جوانمرد با نرمی و دلجویی، به توجیه رفتار خویش پرداخت و گفت که تعداد یارانم کم بود و سپاه دشمن بسیار، به ناچار تن به صلحی مصلحتی دادم تا در فرصت مناسب لشگر مناسبی فراهم کنم و به آنها حمله کرده و به عهدم با تو وفا کنم.


 نوفل لشگری دیگر فراهم کرد و به قبیله تاخت. در جنگ دوم، نوفلیان پیروز شدند. پیران قبیله لیلی زنهار جویان به نزد نوفل آمدند، و او تسلیم کردن لیلی را شرط پایان جنگ قرار داد. پدر لیلی غمگین و پریشان‌خاطر به پای نوفل افتاد و گفت: اگر دختر مرا برای خودت می‌خواهی من راضیم و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمی‌دهم. این ناجوانمرد آینده‌ای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانواده‌اش را برده و هم من را بی آبرو می‌کند.


 سپس تهدید می‌کند که: اگر که به حرف من گوش کرده و این لطف و در حق من بکنی که هیچ، در غیر اینصورت به قبیله برمی‌گردم و سر دخترم را می‌برم و در پیش سگ می‌اندازم تا از شر ننگ او خلاص شوم. در این میان دختر مرا سگ بخورد بهتر است از اینکه به یک مرد دیوانه دهم.


نوفل از گفتار پدر لیلی حیران می‌ماند. یاران او هم در تایید سخنان پدر لیلی برخاستند و از دیوانگی‌های مجنون شکایت کردند. یاران نوفل به او شکایت می‌برند که مجنون حال و روز طبیعی و ثبات ندارد ما به خاطر او به جنگ رفتیم و او در جنگ به سپاه دشمن یاری می‌رساند. ما به خاطر او تیر به دشمن می‌انداختیم و او برای ما شمشیر می‌کشید. او اصلا عاقل نیست گاهی می‌‌گرید و همزمان ناخودآگاه به خنده می‌افتد. اگر لیلی را به عقد او در آوری عاقبت این وصلت چیزی به جز غم نیست و برای تو جز خجالت چیزی به همراه نخواهد داشت.

 تهدید پیرمرد و شماتت همراهان، نوفل را از اصرار بیشتر منصرف کرد و خطاب به پدر لیلی گفت:

من گرچه سرآمد سپاهم

دختر به دلِ خوش از تو خواهم


چون می‌ندهی دل تو داند

از تو به ستم که می‌ستاند؟



  • آشنای غریب
۰۷
اسفند

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

قسمت اول  ،  قسمت دوم  ،   قسمت سوم


قسمت چهارم


آوازۀ عشق مجنون باعث بدبختی و خانه نشینی لیلی شد.
مردم قبیله به رییس قبیله شکایت کردند که جوانی شوریده باعث بدنامی قبیلۀ ما شده است. هر روز مثل یک سگ در حوالی قبیله پرسه می‌زند و مدام در حال غزل‌سُرایی و غزل‌خوانی است. او می‌خواند و سایرین از او می‌آموزند. باید که او را خوب گوشمالی داد تا دیگر در این اطراف دیده نشود.
رییس قبیلۀ لیلی عصبانی شد و شمشیرس را کشید و فریاد زنان گفت با همین شمشیر جواب او را می‌دهم. 
این خبر به گوش پدر مجنون رسید که مردی متعصب و خون‌ریز قصد کشتن مجنون را دارد و اگر سریع اقدام نکنی سر از تن پسرت جدا خواهد شد.
پدر به دوستان و همسالان مجنون  متوسل شد تا او را بیابند و از چشم کینه‌توز امیر متعصب قبیلۀ لیلی پنهان کنند. اما هر چه بیشتر می‌گشتند کمتر از او اثری می‌یافتند.


هر سو به طلب شتافتندش

جستند ولی نیافتندش


گفتند: مگر کاجل رسیدش

یا چنگ درنده‌اش دریدش


گریان همه اهل خانه او

از گم شدن نشانه او


 سرانجام رهگذری در خرابه‌ای بدو برخورد که می‌نالید و با اشعار سوزناک عاشقانه بر حال تباه خویش نوحه‌سرایی می‌کرد. خبر را به قبیلۀ بنی عامر رساند و بار دیگر پدر بی‌نوا به سراغ پسر رفت و به نصیحت او پرداخت:


گفت: ای ورق شکنجه دیده 

چون دفتر گل ورق دریده


ای شیفته چند بی‌قراری؟

وین سوخته چند خامکاری؟


چشمِ که رسید در جمالت؟

نفرینِ که داد گوشمالت؟


خونِ که گرفت گردنت را؟

خارِ که رسید دامنت را؟


از کار شدی، چه کارت افتاد؟

در دیده کدام خارت افتاد؟


مانده نشدی ز غم کشیدن؟

وز طعنه دشمنان شنیدن؟


بس کن هوسی که پیش بردی

کآبِ من و سنگ خویش بردی


بنشین و ز دل رها کن این درد

آن به که نکوبی آهن سرد


 پدر پسر را نصیحت می‌کند که از این عشق دست بردارد چرا که اگر همچنان ادامه دهد آبروی او و خودش را می‌برد. از او می‌خواهد که در این عشق صبر پیشه گیرد بلکه از این طریق بتواند به مراد دل دست یابد. از او می‌خواهد که در خانه بماند و کمتر آواره کوه و بیابان باشد، چرا که هر لحظه امکان مرگش هست. به او می‌گوید که شاه قبیله لیلی در کمین اوست و از پسر می‌خواهد که مراقب جانش باشد.

پدر مجنون از ترس جان فرزند سعی در به راه آوردن و دور ساختن او از قبیله لیلی داشت، اما عشق مجنون به لیلی مانع از مصلحت‌اندیشی و بیم جان می‌شد.

 از طرفی لیلی بیچاره با آن همه ناز و دلستانی، در فراق مجنون خونین دل و از ترس بدگویان، خانه نشین بود.

 نه توان آن را داشت که غم خود را با دیگری در میان گذارد و نه امکان این را داشت که از حال و روز مجنون خبری به دست بیاورد.


می رفت نهفته بر سر بام

نظاّره کنان ز بام تا شام


تا مجنون را چگونه بیند

با او نفّسی چگونه گوید


او را به کدام دیده جوید

با او غم دل چگونه گوید


از بیم رقیب و ترس بدخواه

پوشیده به نیمشب زدی آه


چون شمع به زهر خنده می‌زیست

شیرین خندید و تلخ بگریست


 لیلی تنهای تنها و از یار جدا مانده، بی‌همدم و هم‌زبان، زندانی حصار تعصبات قومی و قبیله‌ای بود:

 لیلی منتطر و گوش به زنگ بود تا بلکه از رهگذران کوچه نام و پیام مجنون را بشنود. ترانه های عاشقانه مجنون ورد زبان مردم شده بود و نوجوانان قبیله غزل‌های او را به آواز می‌خواندند. لیلی این آوازها را از آن سوی حرم می‌شنید و به مدد طبع سخنور در پاسخ هر پیامِ دلدار غزلی می‌سرود و بر رقعه‌ای می‌نوشت و از فرازِ دیوار خانه به کوچه می‌افکند تا مگر رهگذری آن را برگیرد و بخواند و به گوش مجنون برساند.


زین گونه میان آن دو دلبند

می‌رفت پیام گونه‌ای چند


زآوازه آن دو بلبل مست

هر بَلبَله‌ای که بود، بشکست


 اما بدخواهان بلفضول این اندازه رابطه را هم نتوانستند تحمل کنند.

سرانجام فصل زمستان و گذشت و بهار آمد.

 در فصلی به این زیبایی، لیلی با جمعی از دختران قبیله به تماشای باغ و بستان رفت. در حین گردش رهگذری از آوازهای مجنون می‌خواند:


کای پرده درِ صلاح کارم

امّید تو باد پرده دارم


مجنون به میان موج خون است

لیلی به حساب کار چون است؟


مجنون جگری همی خراشد

لیلی نمک از که می‌تراشد؟


مجنون به خدنگ خار سفته ست

لیلی به کدام ناز خفته ست؟


مجنون به هزار نوحه نالد

لیلی چه نشاط می‌سگالد؟


مجنون همه درد و داغ دارد

لیلی چه بهار و باغ دارد؟


مجنون ز فراق دل رمیده ست

لیلی به چه راحت آرمیده ست؟


 لیلی با شنیدن این آواز حالش دگرگون گشت و اطرافیان به راز او پی بردند. وقتی به خانه آمدند یکی از دختران به دیدار مادر لیلی رفت و داستان عشق پنهان او را به مادر رساند تا هر چه زودتر چاره‌ای بیندیشد و درد او را دوا سازد.

 مادر با شنیدن این خبر حیرت‌زده ماند که چه رفتاری را با او در پیش گیرد؟ با خود می‌گفت: اگر او را به حال خود رها کنم، شیدا و از خود بیخود می‌شود. اگر او را به صبر راهنمایی کنم او توانش را ندارد و هلاک می‌شود. با حسرت دختر حسرت می‌خورد و کاری از دستش بر نمی‌آمد.

 حال و روز لیلی همچون سابق بود و در غم و ناراحتی و دلتنگی غوطه‌ور بود:


لیلی که چو گنج شد حصاری

می‌بود چو ماه در عماری


می‌زد نفسی پرفته چون میغ

می‌خورد غمی نهفته چون تیغ


دلتنگ چنانکه بود، می‌زیست

بی‌تنگدلی به عشق در کیست؟


 یک روز لیلی به همراه همسالان خود برای گردش به باغ می‌رود، در راه جوانی از قبیله بنی‌اسد او را می‌بیند. جوانی که بسیار در نزد قوم عرب از منزلت بالایی برخوردار بود و در بین تمام قبایل و نزدیکان محبوبیت زیادی داشت. نام او ابن‌السلام بود و مال و اموال زیادی هم داشت.

 ابن سلام لیلی را می‌بیند و دلباخته او می‌شود.


ادامه دارد ...



  • آشنای غریب
۰۵
اسفند

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

سلام
از اون جایی که خودم وقتی داستان رو میخوندم کنجکاو بودم ادامشو ببینم چی میشه
یک شب در میان سعی میکنم قسمت جدید از داستان لیلی و مجنون رو ارسال کنم.


لیلی و مجنون 

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم

پدر مجنون عزم قبیلۀ لیلی می‌کند و اهالی قبیله که از آمدن سید عامری باخبر می‌شوند به استقبال او می روند.
سران قبیله لیلی دلیل آمدن سید عامری را پرسیدند و او پاسخ داد:


گفتا که مرادم آشناییست

آن هم ز پی  دو روشناییست


 سپس رو به پدر لیلی کرد و گفت:


خواهم به طریق مهر و پیوند

فرزند تو را ز بهر فرزند


کاین تشنه‌جگر که ریگزاده ست

بر چشمۀ تو نظر نهاده ست


 سپس به شیوۀ عربها و متمولین به تفاخر می‌پردازد :


معروف ترین این زمانه

دانی که منم در این میانه


هم حشمت و هم خزینه دارم

هم آلت مهر و کینه دارم


 پدر مجنون به این شیوه لیلی را خواستگاری می‌کند و اما پدر لیلی جنون و دیوانگی قیس را بهانه کرد و می‌گوید تا زمانی که پسرت سالم نشود دختر به قبیله شما نمی‌دهم.

 پدر و بزرگان قبیله مجنون رنجیده‌خاطر و ناامید باز می‌گردند و مجنون را نصیحت‌ها کرده و صدها دختر را برای ازدواج به او پیشنهاد می‌دهند.اما مجنون به هیچ روی سر نصیحت شنیدن نداشت و جز نام لیلی نقشی بر لوح ضمیرش نمی‌نشست. از ملامت خویشان بیقراریش بیشتر شد و شیون کنان و جامه دران سر در کوی و برزن نهاد و ناله‌های دردمندانه‌اش در قبیله پیچید :

ای بیخبران ز اشک و آهم

خیزید و رها کنید راهم


من گم شده‌ام مرا مجویید

با گم‌شدگان سخن مگویید


تا کی ستم و جفا کنیدم؟

با محنت خود رها کنیدم


 و در حالی که آواره کوی و بیابان شده با خود زمزمه می‌کرد:


ای راحت جان من کجایی؟

در بردن جان من چرایی؟


جرم دل عذرخواه من چیست؟

جز دوستیت گناه من چیست؟


بردی دل و جانم، این چه شور است؟

این بازی نیست، دست زور است


بر وصل تو گرچه نیست دستم

غم نیست چو بر امید هستم


عشق تو ز دل نهادنی نیست

وین راز به کس گشادنی نیست


ای ماه نو ام ستارۀ تو

من شیفتۀ نظارۀ تو


گر بیند طفل تشنه در خواب

کو را به سبوی زر دهند آب


 شوریدگی مجنون تا به آنجا پیش رفت که خویشان و اطرافیان به پدرش توصیه کردند که او را برای شفا به خانه خدا ببرد.

 پدر مجنون قبول کرد و منتظر موسم حج شد، چون زمانش فرا رسید، با تلاش و کوشش فراوان مجنون را راهی کرد. پدر به محض اینکه خانه خدا را مشاهده کرد به سوی او شتافت و از عمق دل و جانش شفای فرزند را خواستار شد. او را به سمت کعبه برد و فرزند را در سایه خانه خدا نصیحت کرد:

گفت: ای پسر، این نه جای بازیست

بشتاب که جای چاره سازیست


در حلقۀ کعبه حلقه کن دست

کز حلقۀ غم بدو توان رست


 از خداوند بخواه که تو را از این شیفتگی و شوریدگی نجات داده و به راه آورد و رستگار سازد:

گو: یارب، ازین گزافکاری

توفیق دهم به رستگاری


رحمت کن و در پناهم آور

زین شیفتگی به راهم آور


 یکی از زیباترین صحنه‌های تصویرشده در داستان لیلی و مجنون همین قسمت است که پدر مجنون با یک دنیا امید او را به خانه خدا برده و شفای او را می‌خواهد و حتی مجنون را ترغیب می‌کند که آزادی خود را از این عشق بخواهد اما عکس‌العمل مجنون بسیار زیبا و خارج از تصور است. شنیدن کلمه "عشق" حال مجنون را منقلب کرد و او که تا آن لحظه با سکوتش امید بهبودی را در دل پدر پیر افزوده بود، زار زار به گریه افتاد و در اوج گریه قهقه‌ای سرداد:


مجنون چو حدیث عشق بشنید

اول بگریست، پس بخندید


از جای چو مارِ حلقه برجست

در حلقه زلف کعبه زد دست


می‌گفت گرفته حلقه در بر

امروز منم چو حلقه بر در


در حلقۀ عشق جان فروشم

بی‌حلقۀ او مباد گوشم


گویند ز عشق کن جدایی

کاین است طریق آشنایی


من قوت ز عشق می‌پپذیرم

گر میرد عشق، من بمیرم


پروردۀ عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم


 سپس یکی از زیباترین مناجاتی را که میتوان تنها از یک عاشق واقعی انتظار داشت به زبان می آورد:

یارب ،  به خدایی خداییت

وانگه به کمال پادشاییت


کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند، اگرچه من نمانم


از چشمۀ عشق ده مرا نور

وین سرمه مکن ز چشم من دور


گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق‌تر ازین کنم که هستم


گویند که خو ز عشق وا کن

لیلی طلبی ز دل رها کن


یارب، تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی


از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای


اما پدر دلشکسته که آرزوی بهبودی مجنون را بر باد رفته و تلاشهای خود را بی‌ثمر دید، با شنیدن سخنان او دست از نصیحت فرزند کشید و او را به حال خود رها کرده و با دلی پر از اندوه به قبیله بازگشت.


ادامه دارد ...

از جمله قسمتهایی که اشک از چشمانم جاری ساخت، همین مناجات مجنون درکعبه وخانه خدا بود



  • آشنای غریب
۰۲
اسفند

به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم


سلام

لیلی و مجنون 

قسمت اول   

 قسمت دوم


در میان هم‌درسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:


آفت‌نرسیده دختری خوب

چون عقل به نامِ نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سروسهی نظاره‌گاهی


آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی


در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام "لیلی"


 قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش


او نیز هوای قیس می‌جست

در سینۀ هر دو مهر می رست


این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده


وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده


یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی


یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند


یاران ورقی به علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند


 مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی‌تاب و نا‌شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم‌کم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.

 راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می‌شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی‌قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی‌آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:


چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار


از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام  


وانان که نیفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند        


لیلی چو بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده درّ مکنون


مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی


 حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی‌توانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر می‌شد:


می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار


می‌گفت سروده‌های کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری


او می‌شد و می‌زدند هرکس

"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس


او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد


او در غمِ یار و یار ازو دور

دل پر غم و غمگسار ازو دور


چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته


هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای برهنه در بیابان


مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود می‌رفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمی‌شنید و چیزی نمی‌گفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت می‌کرد، نمی‌شنید و پاسخی به او نمی‌داد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.

 همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصله‌ای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصله‌ای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار نازبرتاب


آمد به دیار یار پویان

لبّیک‌زنان و بیت گویان


می‌شد سوی یار دل‌رمیده

پیراهن صابری دریده


چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت


قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی


 اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:

چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند


مجنون ز مشقت جدایی

کردی همه شب غزل‌سرایی


هر دم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان


سودازدۀ زمانه گشتی

در رسوایی فسانه گشتی


 کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چاره‌جویی نشست.

 پدر مجنون پس از مشورت با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.


ادامه دارد ...



پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه

  • آشنای غریب
۲۹
بهمن

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

لیلی و مجنون 


قسمت1


یکی از بزرگترین شاعران ایران زمین، حکیم نظامی گنجوی است که از صاحبان سبک و بزرگترین داستان‌سُرای زبان پارسی است که با خلق آثاری ارجمند برای همیشه جاودانه ماند.

موضوع این داستان پرداختن و مرور غم‌نامه او یعنی افسانه معروف و مشهورِ عرب، داستان "لیلی و مجنون" است.

این داستان از دوبخش مقدمه و داستان اصلی تشکیل شده است.

بخش مقدمه کتاب مانند سایر آثار شاعران بزرگ و با ایمان، با حمد و ستایش خداوند آغاز می شود:


ای نامِ تو بهترین سرآغاز

بی نامِ تو نامه کی کنم باز؟ 

...

نظامی در این ابیات با آوردن صدو پنج بیت ضمن وصف و ستایش خدا و شمردن صفات مختلف، خواستار لطف، رحمت و بخشش حق تعالی است.

پس از حمد و ستایش حق به نعت حضرت رسول می‌پردازد، پس از نعت حضرت درباره معراج ایشان صحبت می‌کند.

و پس از صحبت درباره معراج حضرت رسول، درباره آفرینش هستی هم ابیاتی می‌آورد و پس از دلیل سرایش این کتاب را عنوان می کند.

وی می‌نویسد که یکروز با خوشی و شادی نشسته بود و دیوانش هم روبرویش قرار داشت. با خود فکر می‌کردم که تا کی می‌خواهم اینگونه بنشینم؟ بهتر است که کار مفیدی انجام دهم. در حال فکر به این موضوع بودم که قاصد شاهِ وقت –شروانشاه- برای نظامی نامه‌ای می‌فرستد و با عناوین زیبا او را مخاطب قرار داده و از او می‌خواهد که داستان "لیلی و مجنون" را به نظم در آورد:


خواهم که به یاد عشقِ مجنون

رانی سخنی چو درّ مکنون


 نظامی عنوان می‌کند که وقتی قاصد شاه رسید و نامه را خواندم نه جرات داشتم که از این کار سر باز بزنم و نه اینکه رغبتی برای سرایش این داستان داشتم، تا اینکه فرزند ارجمندم «محمد» که مثال جان برایم عزیز است از من خواست تا همانگونه که داستان "خسرو و شیرین" را به نظم در آوردم در مورد "لیلی و مجنون" هم این کار انجام دهم. 

سرانجام نظامی راضی شده و کار را با بی‌میلی شروع می‌کند و به گفته خودش در مدت زمانی کمتر ازچهار ماه، چهار هزار بیت را می سراید.
واینگونه شروع می شود.


گویندۀ داستان چنین گفت

آن لحظه که درّ این سخن سفت


 در سرزمین عربستان مردی بود که بر قبیله بنی عامر حکومت می کرد، مردی مهمان دوست، مهربان، ثروتمند که جاه و حشمتی بسیار داشت، تنها کمبود زندگیش نداشتن یک پسر بود تا اجاق خانواده‌اش را گرم و نظام قبیله را استوار ساخته و نام پدر را زنده نگه دارد.

او در آرزوی داشتن پسر می‌سوخت و به امید داشتن پسر نذر و نیازها می کرد.

اما نظامی در این قسمت این نکته را به خواننده یادآور می‌شود که:


هرچ آن طلبی، اگر نباشد

از مصلحتی به در نباشد


هر نیک و بدی که در شمار است

چون در نگری، صلاح کار است


سررشته غیب نا‌پدید است

بس "قفل" که بنگری "کلید" است


سرانجام پس از نذر و زاری بسیار خداوند پسری به امیرِ عامری می‌دهد.


ایزد به تضرعی که شاید

دادش پسری چنانکه باید


روشن گهری ز تابناکی

شب روز کن سرای خاکی


 پسری زیبا به دنیا می‌آید و پدر به شکرانه آن، در خزینه خود را باز کرده  شکرانه می‌دهد. نام او را "قیس" گذاشته و به دایه می‌دهند تا او را شیر داده و پرورش یابد. تمام هنرها را به او آموزش دادند و زمانی که به سن ده‌سالگی رسید، تعریف جمال و زیبایی او به همه جا رسیده بود.

وقتی به سن ده‌سالگی می‌رسد، پدر او را به مکتب خانه می‌فرستد . در آن مکتب پسران و دختران زیادی از هر قبیله و دیار حضور دارند و قیس برای آموختن علوم به آنجا می‌رود، غافل از اینکه روزگار خواب دیگری برای او دیده است.


  • آشنای غریب