الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۲۳ مطلب با موضوع «می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نباشم روزگاری این بماند یادگاری» ثبت شده است

۱۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.


 

چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم می‌شد.
دوتا بی‌سیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و ...
تهِ کارتن یه هلی‌کوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.

  • آشنای غریب
۱۳
مهر

به نام خدا

سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.

اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد  فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام 
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.


من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم 
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.

 

 

پ‌ن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه 

پ‌ن‌۲: بی بی سی خبر زده: «تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی می‌میرد. بیشتر آنها مردانی هستند که به‌تنهایی زندگی می‌کنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.

پ‌ن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه

برایم دعا کنید

  • آشنای غریب
۰۶
مهر

به نام خدا

 

رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد. 

به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود. 
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما ... اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.

98/7/6

  • آشنای غریب
۱۸
مرداد

به نام خدا

چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.

اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم. 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.

 

دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام. 

راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟

  • آشنای غریب
۰۹
تیر

به نام خدا

مشهد

14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر می‌‏پرسد: 

بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟ 
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ می‌‏دهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب می‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‌کند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد می‌‏دهد. و سید می‌‏گوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی می‏‌ماند.

ماه مبارک فرا می‏‌رسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح می‏‌کند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا می‌‏کند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح می‌‏کند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پی‏گیر قیمت بلیط می‌‏شود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم می‏رسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت می‌‏کند: به مشهد می‏روید؟

خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمی‌‏تواند رَد کند. محمد پیامی می‌فرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود می‌‏تواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،

_ سلام

_سلام

_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمی‏گردی. فکراتو بکن و خبرم کن.

محمد با حساب سرانگشتی می‌‏فهمد که کمتر از دو روز می‌‏تواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت می‌‏شود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق می‌‏شود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.




12 خرداد شب قبل از سفر محمد با مادرش به مهمانی می‌رود و تا سحر بیدار می‌‏ماند. صبح ساعت 8 هم راهی می‌‏شوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمی‏‌خوابد و از زهرا مراقبت می‏‌کند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال می‌‏کند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان می‏‌کنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی می‌‏گذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق می‌‏شود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده می‌‏شوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف می‌‏کنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری می‌‏کند و در صندوق عقب ماشین جاسازی می‌‏کند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون می‏‌آید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون می‏‌کند . برمی‏‌گردد و همان طور در صندوق عقب می‌‏نشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر می‏‌کند که تن سالمی دارد.

در مسیر سبزوارند که سیّد می‏گوید: ماشین دیگر سرعت نمی‌‏گیرد. احتمال می‌دهد که سوخت به موتور نمی‌‏رسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو می‏‌برد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمی‏‌شود. به سبزوار می‌‏رسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.

فعلا کمی به خودرو استراحت می‏‌دهند و خودشان بستنی می‌‏خورند. دوباره به مسیر ادامه می‌‏دهند. انگار حال خودرو کمی روبه‏‌راه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم می‏‌رسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .

محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .

روی ابر ها

نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته می‏‌شود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی می‌‏شود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی می‌‏دهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام می‏‌رسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته  که بی‌‏خوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانه‏‌ام ، مستم ؛ باز می‌‏لرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس می‌‏کند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شده‌‏اند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.

به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان می‌شود. سید از همان پشت فرمان سلامی می‌دهد و چند جمله با حضرت درد و دل می‌کند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را می‌تکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر می‌پرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه می‌شود؟


ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد. 



عید سعید فطر  است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمده‌اند. از هر کوچه‌ای دسته‌ای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی می‌شوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت می‌افتد : 

بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است

قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود

چند بیتی از این غزل را زمزمه می‌کند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونه‌هایش احساس می‌کند. باور نمی‌کند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد می‌رساند و این بیت را می‌خواند:

باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هرکه از این راه می‌رود

او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول می‌خواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》

آرام آرام حرکت می‌کند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد می‌رسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ می‌شود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمی‌شود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد می‌شود ریسه و چراغهای حیاط توجه‌اش را جلب می‌کند.

و یاد بیتی دیگر می‌افتد:

با هنرمندی حریمت نورپردازی شده

ریسه‌ها بر شانۀ گلدسته‌هایت ریخته


گرچه صدها بار ایوان طلا را دیده‌ام

باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته


با خانه تماس می‌گیرد، مادر پشت خط است.

_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.

مابین سخنان مادر ،بغض احساس می‌کند.

 مادر به او می‌گوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی می‌شوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک می‌کند.

دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع  نامیده بود. محمد با کمال میل قبول می‌کند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید. 

_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!

راهی رواق امام می‌شود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر می‌خواند و از فضایل امام رضا ع می‌گوید. نزدیک می‌شود کنار دیوار می‌ایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع می‌کند:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند

تا که به این بیت رسید:


هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت

او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند


صدای حاظرین بلندتر می‌شود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام می‌گریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمی‌کرد که کسی نگاهش می‌کند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام می‌کرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.


صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری این‌بار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:

از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمی‌گردد و آنها آن‌روز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود‌. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. می‌خواست با این‌کار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر می‏‌گفت‏ ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانواده‌ای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع  زیارت اربعین و کربلا می‏‌خواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقه‌‏ی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباس‏های‏ تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمی‏خواست صبح مزاحم خوابشان شود .

یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!


خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا می‏داند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد می‌‏آید.

آن شب متفاوت‌‏تر راه می‏رفت ، متفاوت‌‏تر‏ قدم برمی‏‌داشت و متفاوت‏‌تر نگاه می‏‌کرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بی‌‏خواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش می‌‏رسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد‏ فهمید دعای کمیل می‏خوانند :

یا ربّ . یاربّ . یاربّ ...

کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیک‌تر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلّ‌ِ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه می‌‏کرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همان‌جا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود‌. بی‌خوابی به چشمانش فشار می‌آورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبه‌روی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید ‌. صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این‌ بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد ‌و بعد از آن چه ها شد.

به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه می‌کرد یاد این بیت افتاد :

آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد

شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست


کمی آن‌طرف از آب سقا خانه نوشید و این‌بار این بیت را خواند :

در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات

خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان می‌شود

لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .

صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.

نقارچی ها شمارش معکوس برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره معکوس برای حضور در حرم را حس می‌کرد.سلانه سلانه قدم برمی‌داشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،می‌کشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .

از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشک‌ها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علی‌رغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، می‌شد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشته‌اند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمی‌دید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:

بگذار تا ببینمش اکنون که میروم

ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!


همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد.  نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا ... آقا ... می‌گفت . جمعیتی که خارج می‌شدند او را هم به بیرون می‌کشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند. 

دست بر سینه گذاشت و گفت :

السلام علیک یااباالحسن

السلام علیک ایهاالامام الرئوف

فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.

السلام علیک یابن رسول الله 

و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد 

السلام علیک یابن فاطمه الزهرا....


پ‏ن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یه‏جا نوشتم :)))
پ
‏ن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پ
‏ن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب الزیاره هستم


  • آشنای غریب
۱۵
فروردين

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

بیف استروگانف

امروز بعد از چند روز تعطیلی رفتم سرکار ، و به معنای واقعی سرِکار رفته بودم

چون در روز تعطیل رسمی بعد از 13 بدر کسی برای خرید به بازار نمی آید(حداقل مشتریِ مربوط به کار ما نیست)

خلاصه ساعت 3 رضایت ارباب رو با تماس تلفنی جلب کردم و به امید غذای ِ گرمِ مامان پز ، روانه خانه شدم.

اما دریغ از حضور مادر در خانه و دریغ از غذای گرم.

باید کاری میکردم.بنابر این ساعت 4 دست به کار شدم. تصمیم گرفتم کاری کنم که بتونم خروجی کار رو به اشتراک بگزارم.(به اشتراک بگذارم؟ کدوم درسته؟)

سیب زمینی پوست کندم و از زیر رنده های آلمانی عبورشون داده و روغن سرخ کردنی بدون پالم اویلا رو در ماهیتابه ی گرانیتی آگرین ریخته و با اجاق گاز 5 شعله سینجر سرخشان کردم


در حین سرخ شدن سیب زمینی ها مرغ نیم پز را از یخچال در آوردم و ریز ریزشون کردم وکمی تفتشون دادم.

و گوجه فرنگی را شروع کردم به خُرد کردن

در همین حین بود که یار باز از ذهنم خطور کرد وتصمیم گرفتم با پوست گوجه یه گل رز بسازم.

فکرم مشغول شد و سیب زمینی ها کمی زیادی سرخ شدند.

البته نا گفته نماند که چشم مادر به دور کمی هم زعفران بهش اظافه کرده بودم.



ای یار آنقدر نیامدی تا در کنار انواع اقسام هنر هایم، آشپزی را هم یاد گرفتم

هرچند که میدانم به دست پخت های تو نمیرسند.*_^

شاید این وبلاگ نفس های آخر خود را میکشد و هر چه بادا باد میگویم

دیروز در حیاط خانه مان چند قاصدک جمع شده بود .

باز مرا یاد تو انداخت در چندین سال قبل که تو چند قاصدک از حیاط ما جمع کردی

نمیدانم آن قاصدک ها را برای چه و یا برای که میبردی، اما من با قاصدک ها چند پیغام به تو فرستادم.

پ ن 1: غذا در عرض 35 دقیقه آماده شد. در حین پخت و پز اغلب ظرف ها رو که استفاده کرده بودم رو هم شستم :D
پ ن 2: نصف غذا موند و مامانم شب اومد خونه و دید از زعفرونش استفاده کرده ام
پ ن 3 : خودم گوشه ای از غذارو سیب زمینی نریختم تا ببینید زیر سیب زمینی ها سس مایونز هست و زیر اون هم مرغ ها قرار گرفته اند (یوقت نگین بی سلیقه است)

  • آشنای غریب
۰۱
دی
به نام حضرت دوست .که هرچه دارم از اوست
سلام
یلدای امسال به یادماندنی ترین یلدای عمرم بود.
کاش دیشب چند ساعت از بقیه شبها بیشتر بود .هر چه از خواب خود کاستم .باز وقت کم آوردم .از اولین دقایق شب هم وقت کم میاوردم.حتی شاهد هم دارم :)))
وقتی بلند ترین شب سال ،کنار بهترین ها باشی؛وقت کم میاری و بالعکس ،اگر کوتاه ترین شب سال رو بد بگذرونی کلی زمان اظافه داری.
 از همین جا و از همین الان آرزو میکنم سال بعد با بهترین عزیزانم در بهترینِ مکان ها باشم.

  • آشنای غریب
۲۳
آذر



سلام 

امروز کمی زود آمدم خانه 

ساعت حوال 4 بعد از ظهر بود ، ناهار نخورده نشستم پای کامپیوتر نمیدانم چرا دستم رفت رو میانبر سایت خرید بلیط چارتری و چرا رفتم قیمت بلیط هواپیمای تبریز مشهد رو چک کردم

قیمتش باور کردنی نبود 

6 ظرفیت باقی مانده برا پرواز ساعت 7:35 دقیقه عصر پنج شنبه فقط 115 هزار تومن 

آنی حس گرما تو سَرَماحساس کردم. خبر اونقدر برام هیجان انگیز بود که زود اسکرین گرفتم . وارد تلگرام شدم.
یکی یکی برا دوستان عکس اسکرین گرفته را فرستادم
واقعیتش دنبال یک همسفر می گشتم
یک همسفر مثل خودم دیوانه ، دیوانه مشهد ، که ظرف یکی دو ساعت حاظر شود و راهی شویم.

یکی دوتاشون سرباز بودن و برخی هم تازه برگشته بودن و ما بقی هم آفلاین
مادرم خانه نبود هرچند میدانم که هر چه اصرار هم کنم با من نمی آید . نمیدانم چرا ؟ اما فکر میکنم ملاحظه خرج سفر مرا میکند .

به هر کسی فرستادم جوابی نگرفتم . نمیدانستم چه کنم . دوباره سمت کاربران رفتم . تنها یک نفر آنلاین بود. و میدانم که عاشق زیارت هست.
ولی امکان ارسال پیام نبود. راستش امکان سفر هم نبود.
منتها هر وقت از روی اسم کاربر رد میشدم هی تو دلم هی رخت شسته می شد. تازه بعد شستن میزاشتن خشک هم بشود !


ساعت 7 حسین*1 پیام داد : کاش زود تر میدیدم و میرفتیم

- مرگ من میرفتی؟

+آره چرا مرگ تو مرگ دشمنات

- یعنی دفعه بعد بهت خبر بدم 

+آره حتما

و بعدش تا الان، پیام های سایر دوستان و از دم همه اظهار تاسف که کاش میرفتیم


پ ن 1: شب پنج شنبه بعد 29 آذره یعنی یه شب مانده به یلدا

دعا کنین آقا بطلبه شب یلدا امسال حرم باشیم.


پ ن 2:حسین همون دوستیه که بهم پیشنهاد داده برا گرفتن حاجتم ختم چهل روزه زیارت عاشورا ، با صد لعن و صد سلام بخونم و جالب تر اینه که همون هفته بعد چهارشنبه چهلمین روز هست. برام دعا کنین هفته بعد با خبرای خوب بیام. 


پ ن 3: عنوان ؛چیزی که دلم رو بیتاب کرده غوغای حرم هست

  • آشنای غریب
۱۵
آذر

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

"سوماخبالان دا سو داشیه جاغام" چیست؟

ما ترکها یه اصطلاحی داریم به نام (سوماخبالان دا سو داشیماخ) یعنی تو آب کش آب حمل کردن و کنایه است از  با جان و دل کار کردن 

بچه تر که بودم وقتی به بزرگترهای فامیل تو کارای سخت مثل اسباب کشی منزل و ... کمک میکردیم و  از جان و دل کار می کردیم ، اونا هم میگفتن عیب نداره ان شاء الله عوضش منم تو عروسیت (سوماخ بالان دا سو داشیه جاغام) با آبکش آب حمل میکنم. که معمولا یکی دیگه میگفت بگو آلوچه حمل میکنم و دیگری میگفت شاید مراسم عروسی تابستون نبود و افتاد زمستون ؛ بگو میوه حمل میکنم (منظور تو همون آبکش بود) و از این حرفا 

که ما رو  یجورایی خر میکردند :)) و تا میتونستن اَزَمون کار میکشیدن :))


حالا به هم نسل های خودم فکر میکنم، 90 درصدشون هنوز مجردن و 70 درصدشون اصلا از فکر ازدواج افتادن.

یکی نیست به همون بزرگتر ها بگه حمل آب با آبکش ؛ پیش کش .

بیایید یه کاری کنیم که ازدواج آسان صورت بگیره . با جهیزیه معمولی و خونه معمولی و مهریه معمولی و .... هر چی که مانع هست.




داریم میریم مهمونی، پلیورَم رو پوشیدم ، پیرهنم از زیر کمی جمع شد (طبق همیشه) به خواهرم میگم این خط رو برطرف کن (مثل همیشه) اونم میگه عجب حساسی تو ، بهش فکر نکن

نمیدونم من اینجوریم دیگه نمیتونم ، اون یه تیکه چروک ناراحتم میکنه ،

حالا تو فکر کن ، این سنگینی ای که چند ساله هر روز تو قلبم احساس میکنم چجور تحمل میکنم

گاهی کم میارم و برا خودم آرزوی مرگ میکنم.


پ ن :گاهی وقتی با خدا درد و دل میکنم ؛ میگم خدایا : من از تو چیزی را میخواهم که تو خودت به آن امر کرده ای ...

  • آشنای غریب
۰۹
آذر

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


سلام

عشق را چگونه توصیف میکنید؟

یا اصلا تا حالا تجربه اش کردین؟ چند بار ؟ چند نوع؟

عشق مادر ، پدر به فرزند ؟ عشق فرزند به پدر و مادر؟

عشق بنده به خدا ؟ و خدا به بنده ؟

کشش به جنس مخالف ؟ و یا عشق به جنس مخالف؟



دهه هشتاد ، فصل بهار ، صبح ساعت 7:30 کوچه بیدزار 

هوا ابری بود ، باران می بارید ، هر دومان چتر داشتیم و از قرار معلوم هردو به مدرسه میرفتیم

پیاده رو باریک بود . و او از سمت مقابل می آمد چشمانم به چشمانش گره خورد وقتی از کنارم رد می شد چترم به چترش گیر کرد. بدون هیچ حرفی به راهمان ادامه دادیم

روز بعدش باران نمی آمد ولی او باز از سمت مقابل می آمد . زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم و رد شدیم. وچند روزدیگر...
موضوع را به رفیق بسیار صمیمی ام گفتم . پرسید عاشق شدی ؟ خیلی جوان بودم و خیلی خام .گفتم نمیدانم. بعد ها چند روز در میان دو سه بار دیگر دیدمش همان کوچه و همان ساعت ، ولی یهو دیگه نیومد و من یکی دوروز زود تر از خانه بیرون آمدم و همان محل منتظرش ماندم ولی نیامد و ماجرا تمام شد. و من به راحتی فراموشش کردم. 


این شاید یک نوع کشش به جنس مخالف بود که تجربه کردم. نمیدانم ! الان که فکر میکنم نه قلبم از جا کنده شد و نه گیج ومنگ میشدم. فقط کمی احساسی شدم و تمام.


اما کسی بود و هست وقتی میبینمش 50 درصد مغزم کار نمیکند وقتی میخواهم حرف بزنم زبانم در دهانم قفل میشود حتی اگر مخاطبم ، او نباشد ؛ همین که هست زبانم خشک میشود و دهانم قفل .
گویی قلبم مال اوست و من به زور در سینه ام نگه داشته ام
هی بامن کلنجار میزند که به نزد صاحبش برگردد و من بی رحمانه نمیگذارم . هی از آن اصرار و هی از من مقاومت. آخر سر هم گویی زخمی میشد و درد شروع میشد.

و اما درد ...

درد قلبم را چگونه وصف کنم که بشناسی اصلا کدامتان تجربه کرده اید؟

اول دور تند ضربان و بعد احساس سنگینی را هم به آن اظافه کن گویی که آن تکه کوچک 10-20 کیلو وزن دارد . عرقِ نعنا خورده ای ؟ دهانت احساس سردی کند؟ و حال چیزی شبیه آن سردی را ، پایین دهلیز سمت راستی اظافه کن...

هر قدر هم که توضیح دهم میدانم حق مطلب را خوب ادا نمیکنم.چون یکی از بهترین متخصص قلب شهرمون هم از با دیدن جریان نوار قلبم چیزی سر درنیاورد و مشکل را از خودم پرسید.

داروهایی که او تجویز کرده بود را قطع کردم. او نمیدانست مشکل قلب من توئی ،تو ...

و آن قرص ها مثل مسکن عمل میکنند بعد ها که اثرش رفع شد دوباره درد و دوباره ...


دیشب پست یلدا خانم در اعترافات درخت آووکادو حالم را دگرگون کرد.
و تا ساعت 2 برش هایی از وبلاگ آووکادو را میخواندم
دستم رو قلبم بود منتها احساس کردم دیگر تپش ندارد؟ دستم را زیر پیراهنم بردم و باز تپش را احساس نکردم .خواهرم تو حال فیلم نگاه میکرد، پرسید چی شده ؟گفتم قلبم نمیزند. خندید و گفت :

خوشحال باش قلبت نمیزند ولی زنده ای ...

  • آشنای غریب