الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۱۲
آبان

" نه "گفتن را یاد بگیر!

این" نون و  ه " در کنار هم کلمه ی مقدسی ساخته اند!

در مقابل خواسته هایت که باعث حقارت تو میشوند بگو ...نه!

یک نفر هر چقدر گستاخانه و بی شرمانه که می خواسته با تو رفتار کرده و حالا دلت میخواهد به او پیام بدهی....؟!

به دلت بگو نه!

"بعضی ها ارزش معاشرت ندارند"

دوستت از تو کاری را میخواهد انجام بدهی که وجدانت قبول نمیکند... بگو نه!

"قبول که دوست توست اما هیچ چیز ارزش وجدان درد را ندارد"

از تو میخواهند به جایی بروی که آدم ها و رفتارهایشان عذابت میدهند...بگو نه!

"با لحظات عمرت که رودربایستی نداری"

پیرمردی در مترو سرپا ایستاده و تو نشسته ای!

پایت هم درد میکند و احتمالن خسته ای...به پاهایت بگو نه!

"میچسبد گاهی با خودت بجنگی، میچسبد و شیرین است"

روزی با یک نفر رابطه داشته ای و او خیلی خودخواهانه تو را رها کرده و رفته و حالا دوباره برگشته و فیلش یاد هندوستان کرده است ....بگو نه!

"تو حق نداری خودت را بازیچه ی هوس دیگران کنی که مثل کشو بیایند و بروند!"


هرگاه یک جایی گیر کردی که احساست گفت" بلی "و عقلت گفت "خیر" به حرف (عقل) ات گوش کن تا زندگی ات از چهارچوب خارج نشود!


میدانی چیست رفیق...؟


یک جاهایی اگر نگویی نه!

تمام رنج ها و استرس ها و حقارت ها

به تو و زندگی ات "آری" میگویند.


البته که مختاری

فقط اگر نتوانستی "نه" بگویی.. .

لطف کن و ناله هایت را پیش من نیاور!



#علی_سلطانی

  • آشنای غریب
۳۰
مهر

کافی‏‏‏‏‏‏ست تو را به نام بخوانم

تا ببینی لکنت

عاشقانه‌ترینِ لهجه‌هاست..



۲۲ اکتبر/ روز جهانی لکنت زبان.

دربرابر کسانی‌که لکنت دارند،

صبور باشیم..



لکنت زبان
  • آشنای غریب
۲۰
مهر

حافظ جان ، این بار که فال گرفتم ، لطفا نگو که می آید، همه چیز خوب می شود، دنیا سهم آدم خوب هاست و از این حرف ها.

مثلا بگو هنوز هم موهایش را خیس خیس می بافد؟ 

یا هنوز هم راه رفتن از لبه های جدول را مثل بچه ها دوست دارد و کسی را دارد که در جواب "دختر جان می افتی " بگوید، پس دست های تو چکاره اند و هر سه چهار قدم دست هایش را سفت تر بگیرد که یعنی حواست به من هست؟ که یعنی چقدر خوب که هستی ...

هنوز سنگ کاغذ قیچی را با این قانون بازی می کند که بازنده سر آن یکی را روی پاهایش بگذارد و آنقدر برایش شعر بخواند تا خوابش ببرد؟ کسی را دارد تا مثل من برای تمام قیچی هایش کاغذ بشود و ببُرد و مچاله اش بکند؟ 

راستی وقتی کسی از پشت، چشم هایش را میگیرد هنوز نام من گوشه های ذهنش هست که قل قلکش بدهد؟


راستش را بخواهی چیز زیادی نمی خواهم، می دانم که دلش گیر کسی است اما لطفا بگو دلگیر که نیست؟!

حافظ جان شب های تنهایی ام، امشب کمی بیشتر هوایم را داشته باش ، اصلا باز هم از همان امید های واهی همیشگی ات بده که دوباره سنگ کاغذ قیچی بازی می کنیم.  من هم قول می دهم اگر او برد طبق قرار همیشگی و اگر من بردم که... ، 

اصلا آنقدر بازی میکنیم تا او ببرد...


  • آشنای غریب
۱۵
مهر

نوشته تو این هوای پائیزی چقدر خوبه که دستاتو ، توی دست یار گرم کنی!


درسته ، شاید این فانتزی خیلی هامون بوده و هست ، اما روزگار بهم آموخت اینا همشون گذراست.

این فانتزی ها یه مدت فانتزی میمونن ،حالا بماند که اونم به عواملی بستگی داره 

اما بعد یه مدت دستای یار کفاف نمی کنه !


اون وقت باید دستاتو با بخاری ماشین یار  گرم کنی :(

حالا هر چی ماشین مدل بالاتر  ، بخاری هم گرماش بیشتر




پ ن : با فانتزی ها زندگی تون رو زیبا کنید اما زندگی رو با فانتزی ها نسازید زود خراب میشه بدجور هم خراب میشه

  • آشنای غریب
۰۸
مهر

قسمت دوم 

از مقبل نقل شده که در یکی از سفرهای کربلا گزارم از گلپایگان افتاد شب را در گلپایگان ماندگار شدیم

(گویا شب عاشورا هم بوده ) آن شب روضه خواندیم و گریه کردیم ،سپس خوابیدم در خواب دیدم که مشرف شده ام به صحن و سرای اباعبدالله الحسین(ع)  اما یک عده خادمهایی که لباس سفید مخصوص دارند.مامور انتظاماتند .

داخل حرم مادرش زهرا (س) به زیارت پسرش آمده و راهی صحن شدم ، داخل صحن  دیدم در دهلیز وسط صحن یک مجلسی است، یک گروه با وقار، یک عده مردم نورانی نشسته اند، من هم همان دم در نشستم و در صدر مجلس هم رسول خدا نشسته بودند



پیامبر(ص) سررا بلند کرد و فرمود:  محتشم را بگوئید بیاید و برای ما روضه بخواند. گفت دیدم یک پیرمرد کوتاه قد عمامه ژولیده، محاسن انبوه آمد جلو، عرض ادب کرد و یک منبر ده پله از نور گذاشتند. پیغبر فرمود: برو بالا،

 پله اول ،  دوم .. تا پله نهم ایستاد .من گفتم حالا این دوازه بند شعر که گفته از کجایش شروع میکند، دیدم شروع کرد به خواندن این شعر :


کشتی شکسته خورده طوفان کربلا 

در خاک و خون فتاده به میدان کربلا


از آب هم  مضایقه  کردند  کوفیان

خوش  داشتند  حرمت مهمان  کربلا


همه گریه کردند. پیغمبر رو کرد به انبیاء و فرمود دیدید حسینم را لب تشنه کشتند و آبش ندادند؟

محتشم خیال کرد دیگر بس است و ساکت شد. یک وقت پیغمبر فرمود:محتشم روضه بخوان، دلهای ماعقده دارد .

بعد محتشم خواند تا رسید به این ابیات ،

دیدم محتشم عمامه اش را برداشت رو کرد به پیامبر و اشاره کرد به گودی قتلگاه.


این کشته فتاده به هامون حسین توست

این صید دست و پاه زده در خون حسین توست


یک وقت دیدم ملائکه دویدند گفتند محتشم بس است، پیغمبرازحال رفت .پیغمبر را به هوش آوردند. پیغمبرعبایش را برداشت با دست خودش بر دوش محتشم انداخت .


مقبل می گوید :دل من شکست. با خودم گفتم حتما اشعار من مورد قبول واقع نشده !

چرا که به من نگفتند من هم بخوانم


در این حال دیدم یکی از خدام از توی حرم می گوید: مقبل، مادرش زهرا(س) فرمود: مقبل هم برایم روضه بخواند .


مقبل میگوید رفتم پله اول منبر، پیامبر فرمود :برو بالا ، پله دوم ، سوم ، تا در پله هشتم ایستادم و این شعری در اوصاف جنگ حضرت اباعبدالله نوشته بودم خواندم تا رسیدم به این ابیات،


نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه شاه تشنه لبان بر جدال طاقت داشت


هوا  ز جور مخالف چوقیرگون گردید

عزیز فاطمه  از اسب   سرنگون  گردید


بلند  مرتبه  شاهی  زصدر  زین  افتاد

اگر  غلط   نکنم  عرش  بر زمین  افتاد


یک وقت گفتند مقبل بس است.فاطمه زهرا (س) روی قبر حسین(ع) ازحال رفت .


بعد تو دلم منتظر بودم که پیامبر آیا خلعتی برایم میدهد یا نه؟

دیدم از داخل حرم حضرت اباعبدالله با بدن زخمی خارج میشوند در حالی که میگویند خلعت مقبل را خودم خواهم داد



پ ن : فردا روز عاشوراست اگر حالی پیدا کردین من هم بسیار محتاج دعایم بنده را از دعای خیر فراموش نکنید


التماس دعا


  • آشنای غریب
۰۵
مهر

پست قبلی راجع به محتشم کاشانی بود

قصد دارم این پست ماجرای مقبل را آنچنان که بنده شنیده ام بنویسم خبر ها کمی متفاوت هست


گویند که شخصی به نام محمد شیخا شاعر توانا که در اصفهان می زیسته ، یک روز عاشورا کنار دسته سینه زنان عبور میکرده که این شعر را میخواندند


عزا عزا است امروز

روز عزاست امروز

در کربلای پر خون

زهرا(س) صاحب عزا است امروز



شعر کمی ناهماهنگ بود و مقبل شعر آنها گویا مسخره می کند و نوحه آنها را دست می اندازد



بعد از  آن دچار بیماری جذام  می شود   اطرافیان هم او را ترک می کنند  و به ناچار به انبار گرمایش حمام های عمومی پناهنده می شود

روز به روز حال او وخیم تر می شود 

تا اینکه دوباره روز عاشورا می رسد و دسته های عزا که در خیابان این شعر را می خواندند


روز عزاست امروز

جان در بلاست امروز

غوغا و شور محشر 

در کربلاست امروز


محمد شیخا با شنیدن این صدا ها با هر چه زحمتی هم که شده خود را به بیرون می کشد 

و این بار این شعر را می سراید 


چه کربلاست امروز

چه پر بلاست امروز

سرِ   حسین  مظلوم

از تن جداست امروز


این شعر را خوانده حالش منقلب می شود و دوباره به انبار پناهنده می شود

آن شب پیامبر را زیارت می کند

رسول خدا بر او می گوید محمد،  بیا در رثای فرزندم حسین شعر بگو 

ماهم شفایت میدهیم و اسم تو را مقبل میگذاریم


و مقبل حالش بهتر شده و شروع به سرودن قصایای حضرت سیدالشهدا (ع) می کند.



پ پ : امید وارم همه عاقبت به خیر باشیم

وقتی می شنوم  که شمر جانباز رکاب امیرالمومنین بود 

ولی در کربلا سر حسین بن علی را می برد

یا 

وقتی می شنوم که لشگر عمر سعد کاروان را یک روز دیرتر  راهی کوفه می کنند که از فیض نماز شب نمانند،

فقط میتوانم بگویم که خدا مرا عاقبت به خیر بگردان


ادامه دارد...

  • آشنای غریب
۳۰
شهریور

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟


اثر جاودانه از  دوازده بند محتشم کاشانی که از زمان سرودن وی تا الان زینت بخش محافل و مجالس و کتیبه ها و علم های هیئات مذهبی شده است .


اما راز جاودانگی این اثر در چیست؟


داستان از این قرار است روزی محتشم کاشانی که شاعری بزرگ در زمان خود بوده بنا به حادثه ای فرزند خود را از دست میدهد      ( بنا به برخی نوشته ها برادر خودرا از دست میدهد) ، محتشم  در فراق این عزیز از دست رفته بی تابی می کند و شعری در مصیبتش می سراید


شبی در خواب حضرت رسول اکرم را زیارت میکند (و باز بنابه نوشته ای حضرت امیرالمومنین (ع) را زیارت میکند)

آن حضرت به محتشم میگوید : محتشم ،     در مصیبت فرزند خود شعر مینویسی ، ولی در مصیبت فرزندم حسین (ع) شعری نمی نویسی؟

محتشم می گوید : مصیبت حضرت ابا عبدالله خارج از حد و حصر است و به همین جهت آغاز سخن را نمی یابم و نمی دانم از کجا شروع کنم

آن حضرت می فرماید : محتشم چنین شروع کن ،


باز این چه شورش است که در خالق آدم است


محتشم از خواب بیدار میشود در حالی که مصرع دوم را به زبان می آورد


باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است.

که مشغول به سرودن این دوازده بند می شود.


واین است راز ماندگاری این اثر ، اثری که پیامبر (ص) در سرودن آن به محتشم کاشانی کمک رسانده است .



تا کنون چندین هزار یا چندین میلیون  و شاید میلیارد ها بیت شعر در مصیبت امام حسین (ع) و اهل بیتش سروده شده اند و می شوند . برخی از اشعار شاید فقط چند بار خوانده شده اند  و شاید اصلا خوانده نشده اند . در حالی که برخی از اشعار هر ساله خوانده میشوند و حس تازه گی ودلنشینی خود را به همراه دارند

در پایان دو بیت دیگر به عنوان تیمّن از همان دوازده بند مینویسم



از آب هم مضایقه کردند کوفـیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیّوق* می‌رسد

فـریاد العـطش به بـیابان کربـلا


شاید در ادامه چند اثر دیگری که اهل بیت نقشی در آن آثار داشتند را بنویسم


*عیوق* ستاره‌ای سرخ‌رنگ و روشن در طرف راست کهکشان در صورت فلکی ممسک‌الاعنه.

  • آشنای غریب
۲۸
شهریور

دل نوشته ای به مناسبت آمدن فصل پائیز




فصل پائیز :

فصل عاشقی ...

اما چرا به پائیز فصل عاشقی میگویند؟


چند وقتیست ذهنم درگیر این موضوع شده 

جواب هایی هم به ذهنم آمده 

اما ،

یه دلیل بی منطق :

وشاید مسخره ، 


و اونم اینه که در آغاز این فصل با تغییرات ساعات رسمی کشور،

در یه شب دوبار ساعت 00:00 میشود 

یعنی  تو یک شب دو تا ساعت صفر عاشقی داریم.


فکر کنم این دلیل بی منطق  برای آغاز یک فصل عاشقی کافیست!




پ ن : با آرزوی پایان خوش برای تمام عاشقان

  • آشنای غریب
۲۵
شهریور

1: پست قبلی رو وقتی نوشتم بعدا عذاب وجدان داشتم که مردم راجع به مادرم چی فکر میکنن

و این چه مطلبی بود که نوشتم 

از این تریبون اعلام میکنم که مادرم منو ببخش اگه بد گفتم 

و گفتم بدانید که به شخصه مادرم رو زیاد دوست دارم یه وقت سوء تفاهم نباشه


2:از مادرت بخاطر هر غذایی که برای تو پخته قدردانی کن ؛

 بعضی ها غذا ندارن،
   و بعضی ها مادر

  • آشنای غریب
۲۳
شهریور

در دوران کودکی مادرم دوست نداشت با یکی از بستگان نزدیکِ هم سن و سالم ، بازی کنم 

هی بهم گوشزد میکرد و میگفت با اون پسر نگرد!!!

حالا دلایل خاصی هم داشت که بهش حق می دهم و میدادم اما از قحط هم بازی ناچار برخی مواقع باهم همبازی میشدیم.

یه روز تو حیاط بزرگ پدربزرگمون باهم بازی میکردیم که با وسیله ای ضربه ای رو به طور ناخودآگاه به صورتم زد و صورتم زخم شد و خون زیادی میومد.

درد زخم یه طرف اما فکر اینکه مادرم باز دعوام میکنه که چرا با اون بودم یه طرف ، گفتم فلانی تو برو خونه و به کسی اصلا چیزی نگو ؛ منم بعد مدتی میام خونه و میگم خودم کردم .

بیچاره بهتش زده بود نمیدونست چرا من این کار رو میکنم (یا مثلا فکر میکرد عجب این پسر جوانمرده)

اون رفت و بعد مدتی که ازم خون میرفت منم رفتم خونه و یه قضیه ای جور کردم . بهم آب قند دادند و زخمم رو بستند .

باور کنید تا این روز کسی خبر نداره که زخم رو کس دیگه ای بهم وارد کرده الان هم جای زخم رو صورتم هست و برخی ازفامیلای نزدیکم وقتی میبینن بهش اشاره میکنن.

این دروغ یا پنهان کاری من شاید باعثش تنبیه بیش از حد مادرم باشه ، شاید هم از ترسو بودن من ؛ اما چیزی که عیان هست نباید فرزندانمون رو بیش از حد تنبیه کنیم که باعث پنهان کاریشون میشه.


 اما ...

چند سال پیش از یه نفر خوشم اومد 

ولی از جهت اینکه تو خونواده ما این جور چیزا رواج نداشت (که بعدا فهمیدم داشته)

حرف دلم رو نتونستم به کسی بگم ،در  حالی که من شخصی هستم که زیاد نمیتونم راز داری کنم 

و این زخم دل روز به روز بزرگتر شد و وقتی همه فهمیدن که کار از کار گذشته بود . ودیگه نشد که زخم رو ببندیم.

و الانم زخم روی دلم باقیست ...

اما مثل زخم صورتم نیست  و کسانی که از زخم دلم باخبرند ،  از بزرگی و تازه بودن زخم خبر ندارند!!!


96/6/23

  • آشنای غریب