الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۵۵ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

۱۷
تیر

آخرین ساعات از دهه سوم عمر را در حالی سپری می‌کنم که هنوز خودم هم باور ندارم که عمرم به این زودی گذشت.
دهه اول را در خانه‌های بزرگ و پر هیجان و پر رفت و آمد پدربزرگ و مادربزرگ گذراندم و درست با پایان دهه اول هر دو به فاصله ۵ ماه به رحمت خدا رفتند.
نیمه اول دهه دوم بسیار کسل کننده بود.
از آن خانه‌های پر رفت و آمد رسیده بودیم به خانه ۲۰۰ متری و خانواده چهار نفری. نیمه دوم اما کمی متفاوت بود. به طبقه بالای خانه خاله‌ام اسباب کشی کردیم. آنجا به لطف داماد‌ها و بازی‌های کامپیوتری شبانه با پسر خاله کمی هیجانی تر شده بود. 
درست آغاز دهه سوم بود که تصمیم گرفتیم خانه خودمان رو از نو بسازیم.آن روز‌ها دانشجو بودم و با کسی از اقوام در ارتباط دوستی.
ساخت خانه آرام آرام پیش میرفت طوری که بعد از آماده شدن طبقه اول، در همان طبقه سکنا گزیدیم و کم‌کم طبقه همکفی که دیوارهاش آجر بود و کفِش خاک، قابل سکونت کردیم و الان از همان طبقه همکف  مزاحمتان می‌شوم.
 در شهر خودم و در دانشکده فنی دانشجوی روزانه بودم و از شهریه معاف ، پس واحد‌های کمتری انتخاب می‌کردم و باقی اوقات در خانه مشغول کار بودم. همه این کار‌ها و مشقت‌ها در کنار آرزویی که داشتم بسیار گوارا بود. و هر کاری رو تقریبا به امید او انجام می‌دادم. اما روزی که این کارها تمام شد فهمیدم همه‌ی آن امیدها، گویا آرزویی بیش نبود. پس در هرجایی که نگاه می‌کردم اثری از او را می‌دیدم اما از خودش خبری نبود. افسرده شدم، پژمرده شدم دوران دانشجویی هم تمام شد. در افکار خویش دست به هر کاری می‌زدم و حتا گاهی عملی هم میشد . یک هفته برای فرار از خانه هم که شده در یکی از شهرهای اطراف مشغول کار (سنگ آنتیک زنی) شدم. یک ماه با دایی کوچکم به شهرستان شبستر و در پروژه نوسازی مدارس به او کمک کردم.
با دوستم که به بوشهر سفر کرده بود حرف زدم و قرار بود مرا هم به شرکتی که در آن مشغول است  معرفی کند. روزهای سختی بود و دوست داشتم از خانه و از شهر فرار کنم.
اما روزی دایی‌ام زنگ زد که دوستش میخواهد بداند؛ من پیشنهاد همکاری اون رو قبول می‌کنم یا نه؟ من دوستش را از قبل میشناختم، اما شغل بنکداری، یا طاقه فروشی یا همان پارچه فروشی تقریبا عمده‌طور ، کاری کاملا متفاوت با آموخته‌هایم بود. اما من جایی میخواستم تا از خانه و کنج عزلت فرار کنم‌. بنابر این پیشنهادش رو قبول کردم.  حال بعد از  بیش از چهل ماه همکاری با دوست دایی کنار مغازه او یک مکانی هم برای خود اجاره کرده و در هر دو مکان مشغول کارم، شغلی که اصلا روزی هم به آن فکر نکرده‌ بودم.
نمیگویم که در شغلم پیشرفت ندارم، اما اگر آن دوست قدیمی اینگونه رهایم نمی‌کرد شاید در زمینه‌ی تحصیلم پیشرفت قابل قبول‌تری داشتم و شاید اگر کس دیگری بود که همدم و مشوقم می‌شد  در زمینه‌های دیگر هم قله‌های درخشان‌تری را فتح می‌کردم.🤞

  • آشنای غریب
۱۸
شهریور

به نام خدا

برو آنجا که تو را منتظرند.
واقعیت این بود که امروز عصر میخواستم کاری کنم و بعد پشیمان شدم
و شب هم در جایی میخواستم حرفی بزنم باز پشیمان شدم.با خود گفتم برم چی بگم و این تک مصرع به ذهنم آمد ، نوشتم و ارسال کردم
همان لحظات پیام ناشناسی فرستاده شد : (نیست نیست جناب!)
نسرین هم در زمزمه‌هایش چنین نوشت :( اگه جایی منتظرمون نبودن چه کنیم؟!)
 هر دو به یک موضوع مشترک اشاره کرده بودند و من نیز به همان درد دچار بودم.
اما چاره چه بود؟ چی می‌گفتم؟ 
خواستم کمی شوخی کنم که نشد.
واقعا اگه کسی منتظر مابود این حجم از اوقاتمون رو در تلگرام و دنیای مجازی سپری می‌کردیم؟
واقعا اگه کسی منتظر ما بود ، این همه کانال برا نوشتن نیاز بود؟
برا نوشتن حرفایی که کسی رو نداشتیم بهش بگیم اومدیم رو مخ اعضا پیاده کنیم.

بعد آن کلی فکر کردم. واقعا کجا چه کسی منتظر ماست؟
اگر کسی منتظرمان هست، چرا منتظره؟ نیتش چیست؟
مثلا صاحب کارم صبح منتظر منه تا برم و مغازه رو باز کنم . اما این منتظر ماندن آدمو بیشتر افسرده تر میکنه، مگه نه ؟
چند روز قبل خسته بودم ، از زندگی از روزایی که این طوری می‌گذره .
دلم یه کسی رو میخواست که صبح ها به عشق اون از خواب بیدار بشم، به عشق اون برم سرِ کار، به عشق اون بیام خونه.
دلم کسی رو میخواد که تو مراحل سخت زندگی بهم امید بده
کسی رو می‌خواد که فکرایی که واسه کار تو سرم هست رو وقتی بهش میگم ، بگه آره تو میتونی و بهم امیدواری بده. بگه تو شروع کن منم کمکت می‌کنم. کسی رو میخواد که وقتی شکست خوردم بگه ناراحت نشو از می‌سازیم. اون کلی حرف برا گفتن تو سرم می‌پیچید و خدا بهتون رحم کرد که ننوشتم.

کاش یه جای دور و سرسبزی بود اونایی که از زندگی روزمره خسته شدن ، اونجا جمع می‌شدیم و یه شهر کوچک می‌ساختیم و همه به هم کمک می‌کردیم و در واقع "زندگی می‌کردیم ، زندگی رو"
99/06/18   00:48

  • آشنای غریب
۰۸
شهریور

به نام خدا
دیروز جمعه، ساعت 7 عصر در پیاده روی خیابان 17 شهریور حوالی چهارراه باغشمال با سرعت در حال رد شدن هستم.
خیابان 17 شهریور اونایی که میشناسن میدونن پر است از مطب دکتر و رادیولوژی و آزمایشگاه و یکی دو بیمارستان.
در یکی از مجتمع ها باز شد ، دو زن دیده میشوند یکی با روسری و مانتوی توسی رنگ و دومی بدون روسری و با پیراهن زرد رنگ که سر را از در بیرون آورد و به چپ و راست نگاه کرد . و بعد اونی که مانتو به دست داشت یه کیسه فریزر بزرگ پر محتویات و یه ساک نیم دایره مسافرتی به دست داشت و به سرعت به سمت جلو حرکت کرد، اول فکر کردم که کسی در خیابان منتظر اوست و میرود تا به ماشین سوار شود. اما نه ، او کیسه و کیف را به سطل های بزرگ زباله انداخت و با حالی آشفته به سمت مجتمع برگشت. 
او برگشت اما من دلم هزار جا رفت.و حتی ترسیدم که به سطل زباله نگاه کنم راه خودم رو پیش گرفتم.

  • آشنای غریب
۱۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.


 

چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم می‌شد.
دوتا بی‌سیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و ...
تهِ کارتن یه هلی‌کوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.

  • آشنای غریب
۱۲
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم
 

گذر زمان

در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانه‌ها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید می‌ترسید مزاحم‌ها ، مزاحم دخترانش شوند. اما سالها بعد آن خانه هم تلفن ثابت داشت.

 

 

 

یکی از اقوام مادر ، با کل فامیل ، سرِ مسایل دنیوی بگو-مگو پیدا می‌کند و تقریبا با همه قهر می‌کند. من از زبان مادرم شنیدم که به شدت از آشتی با او بی‌زار بود. اما چند سال بعد نه تنها آشتی کرد که دست بر قضا همان شخص چند سال بعد از آشتی به مریضی سختی دچار شد و به صراحت می‌گویم در طی چندین ماه دوره نقاحتش مادرم بیشتر از همه در بیمارستان مراقب و در کنارش بود.
  • آشنای غریب
۲۷
فروردين

به نام خدا

قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازده‌ونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت می‌کنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم 
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره 

  • آشنای غریب
۱۲
آبان

تختخواب

به نام خدا 

 

۲۱شهریور عصر روز پنج شنبه در تلگرام و کانالی ،عنوان مسابقه ای توجه مرا به خود جلب کرد.
قرار بود تک مصرعی به مصرع زیر اظافه کنیم.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا》


راستش با خواندنش یادِ کسی که به او دلبسته ام، افتادم. 
چون قبل ها هم شعرایی گفته بودم 《البته اگه بهشون شعر گفت》تصمیم گرفتم منم در مسابقه شرکت کنم . دلبسته خود را مقابل خود فرض کرده و مصرع بالا را چندین بار برایش خواندم. تا اینکه موضوع بعدی حرفم مشخص شد و با کمی ویرایش این چنین شد.


《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا
تو هم از خویش برانی، دِگَری کیست مرا؟》

  • آشنای غریب
۱۷
مهر

به نام خدا
نامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دو
سلام
محمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.
همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی که از آن قسمت سریال چیزی نفهمیدی . این را تا کنون جز خودت کس دیگری نمیدانست ، حالا که فهمیدی خودت هستم ، به نصیحتِ تجارب پنج ساله ام گوش کن. شاید کمتر رنج کشیدی.

  • آشنای غریب
۱۳
مهر

به نام خدا

سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.

اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد  فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام 
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.


من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم 
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.

 

 

پ‌ن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه 

پ‌ن‌۲: بی بی سی خبر زده: «تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی می‌میرد. بیشتر آنها مردانی هستند که به‌تنهایی زندگی می‌کنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.

پ‌ن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه

برایم دعا کنید

  • آشنای غریب
۰۶
مهر

به نام خدا

 

رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد. 

به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود. 
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما ... اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.

98/7/6

  • آشنای غریب