آخرین ساعات از دهه سوم عمر را در حالی سپری میکنم که هنوز خودم هم باور ندارم که عمرم به این زودی گذشت.
دهه اول را در خانههای بزرگ و پر هیجان و پر رفت و آمد پدربزرگ و مادربزرگ گذراندم و درست با پایان دهه اول هر دو به فاصله ۵ ماه به رحمت خدا رفتند.
نیمه اول دهه دوم بسیار کسل کننده بود.
از آن خانههای پر رفت و آمد رسیده بودیم به خانه ۲۰۰ متری و خانواده چهار نفری. نیمه دوم اما کمی متفاوت بود. به طبقه بالای خانه خالهام اسباب کشی کردیم. آنجا به لطف دامادها و بازیهای کامپیوتری شبانه با پسر خاله کمی هیجانی تر شده بود.
درست آغاز دهه سوم بود که تصمیم گرفتیم خانه خودمان رو از نو بسازیم.آن روزها دانشجو بودم و با کسی از اقوام در ارتباط دوستی.
ساخت خانه آرام آرام پیش میرفت طوری که بعد از آماده شدن طبقه اول، در همان طبقه سکنا گزیدیم و کمکم طبقه همکفی که دیوارهاش آجر بود و کفِش خاک، قابل سکونت کردیم و الان از همان طبقه همکف مزاحمتان میشوم.
در شهر خودم و در دانشکده فنی دانشجوی روزانه بودم و از شهریه معاف ، پس واحدهای کمتری انتخاب میکردم و باقی اوقات در خانه مشغول کار بودم. همه این کارها و مشقتها در کنار آرزویی که داشتم بسیار گوارا بود. و هر کاری رو تقریبا به امید او انجام میدادم. اما روزی که این کارها تمام شد فهمیدم همهی آن امیدها، گویا آرزویی بیش نبود. پس در هرجایی که نگاه میکردم اثری از او را میدیدم اما از خودش خبری نبود. افسرده شدم، پژمرده شدم دوران دانشجویی هم تمام شد. در افکار خویش دست به هر کاری میزدم و حتا گاهی عملی هم میشد . یک هفته برای فرار از خانه هم که شده در یکی از شهرهای اطراف مشغول کار (سنگ آنتیک زنی) شدم. یک ماه با دایی کوچکم به شهرستان شبستر و در پروژه نوسازی مدارس به او کمک کردم.
با دوستم که به بوشهر سفر کرده بود حرف زدم و قرار بود مرا هم به شرکتی که در آن مشغول است معرفی کند. روزهای سختی بود و دوست داشتم از خانه و از شهر فرار کنم.
اما روزی داییام زنگ زد که دوستش میخواهد بداند؛ من پیشنهاد همکاری اون رو قبول میکنم یا نه؟ من دوستش را از قبل میشناختم، اما شغل بنکداری، یا طاقه فروشی یا همان پارچه فروشی تقریبا عمدهطور ، کاری کاملا متفاوت با آموختههایم بود. اما من جایی میخواستم تا از خانه و کنج عزلت فرار کنم. بنابر این پیشنهادش رو قبول کردم. حال بعد از بیش از چهل ماه همکاری با دوست دایی کنار مغازه او یک مکانی هم برای خود اجاره کرده و در هر دو مکان مشغول کارم، شغلی که اصلا روزی هم به آن فکر نکرده بودم.
نمیگویم که در شغلم پیشرفت ندارم، اما اگر آن دوست قدیمی اینگونه رهایم نمیکرد شاید در زمینهی تحصیلم پیشرفت قابل قبولتری داشتم و شاید اگر کس دیگری بود که همدم و مشوقم میشد در زمینههای دیگر هم قلههای درخشانتری را فتح میکردم.🤞