الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۲ مطلب با موضوع «سخن سرا» ثبت شده است

۰۱
تیر

به نام حضرت دوست ] که هر آنچه داریم از اوست 


داستان آموزنده

در روزگاران قدیم جوانی زندگی میکرد ، که از زمین زمان گلایه داشت و همیشه میگفت فلک با من لج افتاده و کارم کج شده.

روزی تصمیم گرفت تا به دیدار فلک برود و از اقبال خود بر او شکایت کند.

بار سفر بست و راهی شد ، بین راه گرگی را دید که زوزه های دردناکی میکشد. وقتی از کنارش رد میشد گرگ از او پرسید جوان کجا میروی؟ جوان ماجرای بخت و اقبالش را بر او تعریف کرد و گفت میروم تا فلک بختم را باز کند. گرگ گفت اگر زحمتی نیست حالا که میروی از فلک بپرس ، چند وقتیست دل درد شدیدی گرفته ام، چاره ام چیست؟ وباید چه کنم؟

جوان قبول کرد و دوباره راهی شد.

روز و شبها سپری شد و آذوقه جوان رو به افول بود، تا اینکه به کشاورز پیری رسید.

کشاورز به او آب و غذا داد و پرسید که کجا میروی ؟ و جوان تمام ماجرا را به او گفت.

کشاورز هم گفت به حق نان و نمکی که خوردیم ، من هر چه تلاش میکنم نمیتوانم محصول خوبی از این زمین برداشت کنم ، علتش را از فلک میپرسی ؟

جوان گفت : بله حتما و دوباره راهی شد تا اینکه رسید به دریا ، او باید به جزیره ای در وسط دریا میرفت اما چون وسیله ای نداشت ، چند روزی منتظر ماند. تااینکه روزی نهنگی را دید که به قصد خود کشی به ساحل آمده!

جوان از نهنگ پرسید : چرا خود کشی میکنی؟

نهنگ گفت: سردرد شدیدی دارم و علت را نمیدانم چیست ؟

جوان بر او گفت من وسط دریا نزد فلک میروم، اگر کمکم کنی ، راه حل مشکل تورا نیز از او میپرسم. نهنگ قبول کرد و بر جوان سواری داد تا که به جزیره مورد نظر رسیدند به نهنگ گفت همینجا منتظرم باش و خودش داخل جزیره ای سرسبز شد . جوتن محو تماشای زیبایی ها بود که فلک را دید. فلک  از او پرسید : جوان مشکلت چیست ؟ و چرا به اینجا آمدی؟

گفت اقبالم خیلی کوتاه است ، آمده ام تا دردم را درمان کنی!

پرسید مثلا چقدر کوتاه ؟

جوان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : به اندازه این چمن ها کوتاه است.

فلک به بلند ترین درخت اشاره کرد و گفت : برو که حالا اقبالت به بلندای این درخت شد،

خوشحالی تمام وجود جوان را گرفت ، ار فرط شادی نمی دانست چه کند ، ناگهان یاد مشکلات دوستان بین راه افتاد و درباره مشکلات آنها نیز پرسید. 

و فلک اینگونه جواب داد.

سردرد نهنگ از مروارید گرانبهائیست که در دریا به چشمش رفته بگو تا مروارید گرانبها را در آورد.

به کشاورز بگو در چند متری زمینش گنج نهفته است اگر آن را از زمین بیرون آورد محصولش پر بار میشود.

و به گرگ بگو : گوشت انسان احمقی را بخورد تا دل دردش بهبود یابد.

جوان با خوشحالی از فلک جدا شد به نهنگ رسید.

بر او گفت مرا به خشکی برسان که چاره دردت را بگویم . نهنگ اورا به خشکی رساند و جوان گفت مرواریدی گرانبها به چشمت فرو رفته ، چاره ات آنست که آن را درآوری .

نهنگ گفت خب من که به تنهایی نمیتوانم تو کمکم کن و مروارید را هم تو بردار. جوان گفت : نه من وقت چنین کاری ندارم ، فلک به من گفته اقبالم بلند شده. قبول نکرد و برگشت تا به کشاورز رسید ، چاره دردش را گفت و کشاورز پیشنهاد داد من سالخورده و پیر شده ام بیا کمکم کن تا گنج را درآوریم ، من هم گنج را به تو خواهم داد ، همین محصول عمر مرا به پایان میرساند.

جوان قبول نکرد و گفت من وقت چنین کارهایی را ندارم ، اقبالم بلند شده!

دوباره برگشت تا به گرگ رسید و تمام ماجرا های بین راه را به او تعریف کرد و از بخت و شانسش هم گفت.

گرگ پرسید : پس من چه؟ چاره درد من چیست ؟ بگو که دردم فزون شده است .

گفت دل درد تو با خوردن گوشت انسان احمق خوب میشود . موقع خداحافظی گرگ به و حمله ور شد. جوان با ترس پرسید چه کار میکنی؟

پاسخ داد : احمق تر از تو مگر کیست که دو گنج گرانبها را ول کرده ای ؟ جوان به فکر رفت که گرگ حمله ای جانانه کرد و گوشت او را خورد و کمی بعد دل دردش شفا یافت.

منتظر انتقاد های خوبتان هستم :))
پ ن : این داستان رو حدودا بیست سال پیش پدرم به جوانی تعریف میکرد که در به در دنبال کار بود.

من  هم اون موقع شنیدم و چون سالهای زیادی میگذشت و از زبان ترکی به فارسی تبدیل شده شاید کمی تغییر یافته.

  • آشنای غریب
۱۷
خرداد

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

قسمت اول داستان رو از اینجا بخونین

و اما پایان بندی

سوپی در گذشته غرق شده بود ،و خاطرات یکی پس از دیگری ، مقابل چشمانش به نمایش در می آمدند. یاد اولین روزی افتاد که مربی پرورشگاه به کلیسای دِه برده بود. یاد حرفهای پدر روحانی در مورد اعمال انسانها و سرانجام آنها افتاد، یاد صمیمی ترین رفیقش ویلیام افتاد و شیطنت هایی که با او سر پدر روحانی آورده بودند . چند سالی می شد که از ویلیام خبری نداشت. آخرین  بار او را در خیابان برامیو دیده بود که سوار بر ماشین تشریفاتی اش شد و بدون اعتنا به سوپی  به راننده اش دستور حرکت داد. 

در این میان که خاطرات از ذهنش مثل برگ  باد  عبور میکرد ، از کوچۀ سمتِ چپِ منتهی به خیابانِ اصلی صدای همهمه ای به گوش آمد. 

سوپی چنان غرق در خاطرات بود که به صدا ها هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان سیل عظیم جمعیت را مشاهده کرد که از کوچه خارج شده و در حال فرار هستند.

فهمید ماجرایی در کار است  و حتما پلیس این جمعیت را فراری میدهد. ترسید اگر بایستد باز  پلیس دستگیرش نکند ، بنابر این قبل اینکه شورشیان بر او برسند  او هم اقدام به فرار کرد . سوپی نمیدانست مقصد و مقصود کجاست ؟ تنها چیزی که میدانست این بود که ، این آخرین فرصت امشب اوست و اگر دستگیر نشود باید شب  را در دلِ سرما سحر کند. 

به هرکجا که ذهنش فرمان میداد میدوند .کم کم احساس خستگی کرد. شورشگران اغلب جوان بودند و پر انرژی و سوپی نمی توانست با آنها پایاپای بدود. کفشهای کهنه و پاره پاره اش پاهایش را زخم کرده بود. از شدت خستگی برگشت و پشت سرش را نگاه کند. که ناگهان خود را در آغوش ماموران دید. وفورا دستگیر شد. خستگی از یاد رفت و احساس خوشایندی برای چند لحظه بهش دست داد. اما از عاقبت ماجرا بی خبر بود. سوپی را به زندان سیاسی بردند. 

آنجا خبری از غذای گرم نبود. فقط گه گداری برایش نوشابه می آوردند. اما این نوشابه با آن چیزی که مدّ نظرش بود تفاوت بسیاری داشت. از نقشه ای که برای سپری کردن زمستان کشیده بود پشیمان شده بود ، هرچه اعتراف میکرد که در انقلاب شورشیان هیچ نقشی نداشت کسی باور نمیکرد. هر چند به قیافه اش نمی خورد که از شورشیان باشد ولی چون موقع دستگیری در ردیف اول بود بازپرس را به شک انداخته بود . هر20روز یک بار بازرس جدیدی جهت اعتراف گیری می آمد؛ سر انجام پس از گذشت سه ماه ، در اتاق اعتراف گیری نشسته بود تا بازرس جدیدی بیاید ، وقتی مامور وارد شد ، سوپی سراسیمه از جا بر خواست ، چشمانش برق انداخت ، باورش نمی شد .با حالت سوالی پرسید: ویلیام ؟

بازپرس ابرو هایش را بالا انداخت و تعجب کرد او کیست که او را به اسم  قبلی اش میشناسد ؟ 

و با قاطعیت جواب داد : نه خیر ،شما؟ ولی سوپی مطمئن بود که اشتباه نکرده گفت منم سوپی، پرورشگاه یوهانا! یادت نیست؟ ویلیام از دیدن سوپی در این وضع و در این موقعیت متعجب بود. 

میدانست سوپی هر کاری هم که کند، اهل انقلاب کردن نیست. سرانجام بعد وساطت ویلیام به مراجع بالا دست ، سوپی به 9ماه حبس محکوم شد. 

سوپی باشنیدن این خبر از سربازی تقویمی درخواست کرد و فهمید روز آزادی اش اوایل زمستان است،بنابر این  به فکر نقشه ای جدید و متفاوت برای سپری کردن زمستان سال آینده افتاد.


پ ن : قبل نوشتن فقط یکی از داستان هارو خوندم و سعی کردم از نوشته هاش تبعیت نکرده باشم
خوشحال میشم با نظراتتون راهنمایی ام کنید.
  • آشنای غریب