الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۶ مطلب با موضوع «فکاهی طور» ثبت شده است

۱۰
دی

تلگرام سال ۸۱ شمسی
عصر که از کار برگشتم خونه، کمی سردرد داشتم. کارهامو انجام دادم و خوابیدم ساعت ۱۱ بیدار شدم بعد شام خوردم و ساعت ۱ بامداد رفتم که دوباره بخوابم. اما هرچه تلاش کردم خوابم نبرد تا الان که ساعت ۱:۴۶ دقیقه‌ست. 
تو رخت خوابم به پیشنهاد دوستام فکر می‌کردم.در پی موضوعی بودم که در وبلاگ بنویسم . موضوعی رو چند وقتی‌ست که در سرم می‌پرورانم اما هنوز به طور کامل نپخته. چند موضوع دیگر رو هم مرور کردم ، نشد . حتی در بین مرور خاطرات به یاد ایام گذشته ، به یاد صفا و صمیمیت گذشته ، به یاد پدربزرگ، مادربزرگم ، کمی اشک از دیدگانم جاری شد .تا اینکه این موضوع به ذهنم خطور کرد.
خونه مادربزرگم خیلی بزرگ بود .دو طبقه بود ، همکف و اول . چوبی و خشت و گل . باصفا و با حیاط بزرگ .برا رفتن به طبقه بالا دو راه‌پله وجود داشت. یکی اصلی و دومی فرعی که معمولا بسته بود (هم ورودی راه پله در بود و هم آخرش تخته انداخته بودن و به فضای اتاق قاطی شده بود.) یه چاه آب هم داشت یادمه وقتی آب قطع میشد همسایه ها برا شست و شو دبّه میاوردن و آب می‌بردن.
صفایی غیر قابل وصف داشت.اصلا قدیما روابط بین همسایه هم فرق داشت.
یکی از همسایه‌ها خواست خونشو از نو بسازه ، تا مادربزرگ فهمید به پدرم گفت  که بهشون پیشنهاد بده میتونن تو خونه ما (مادربزرگ) زندگی کنن. (بدون هیچ اجاره بهایی)
اونا هم قبول کردن . تقریبا خونه رو نصف کردیم یه بخش برا اونا یه بخشیش برا ما . راه پله اصلی افتاد سمت اونا،  مادربزرگ گفت روزای عید که خونمون مهمون میاد مجبوریم از سمت شما بیاییم بالا و وارد پذیرایی بشیم گفتن عیب نداره.
خلاصه اومدن خونمون و مستقر شدن .
درسته همسایه دیوار به دیوار بودن اما چون قبل از ساخت و ساز خونه‌شون ، از بن بست ما به خونشون راه ورودی نبود من زیاد باهاشون آشنا نبودم. سه دختر داشتن و یه پسر به نام سعید. دو دختر از من بزرگ بود و یکی از من کوچک .
دخترِبزرگ، بزرگ خونه بود و پی کارای خودش دختر کوچک هم بالطبع کوچک بود .
بیشتر من با سعید ۱۵-۱۶ ساله و خواهرش لیلا که از سعید بزرگ بود صمیمی‌تر بودم.
عاشق فوتبال بازی کردن با سعید بودم.اما اون اغلب نمیومد و من مجبور بودم منتش رو بکشم.
برگردیم به موضوع ، بعد تقسیم فضاهای خونه ، در برخی اتاقها یک در تقسیم کننده فضای خونه‌ی اونا با خونه ما بود . یکی از اون درها یک طرف فضای نشیمن اونا بود و طرف دیگر یه جایی بود که سردابه می‌گفتن ‌. سردابه به معنای حقیقی نبود ولی چون یه پله ارتفاع کمتری داشت و سقفش طاق بود واقعا سرد بود و یه حالت انباری طوری داشت یک یخچال اونجا بود و کلی رخت‌ و لحاف خواب و یه طرف هم برنج و حبوبات بود . 
اون درِ جدا کننده چوبی بود و ترک‌های ریزی داشت . روزی تکه کاغذی رو تا کردم و وارد ترک در چوبی کردم (۱۰ سالم بود)یهو دیدم که کاغذ رو از دستم کشیدن :)
بعد مدتی کاغذم اومد این‌طرف باز کردم نوشته بود : سلام
نوشتم سلام و فرستادم اون ور 
باهم حرف میزدیم پرسیدم تو کیستی ؟ جواب قاطع نداد اما گفتم لیلا هستی (دختر وسطی) گفت : بله 
فاصلمون چند سانتی‌متر بود اما حرف نمی‌زدیم . گاهی صدای خنده ریز یا باز شدن نیش هم به این طرف در میومد اما مطلقا سخنی رد و بدل نمیشد . همه حرفا رو کاغذ می‌نوشتیم.
وقتی تو حیاط همدیگرو دیدیم انگار نه انگار که ما از پشت در با هم حرف میزدیم. روز بعدی وارد سردابه شدم دیدم کاغذی از لای در پیداست. 
نوشته این پول مال کدام عهد است؟
نوشتم سلام و کدام پول و فرستادم لای در اما کسی نکشید . گویا کسی پشت در نبود . چند باری کاغذ رو عقب و جلو کشیدم صدای خش خش‌اش بلند شد و ناگهان کسی کاغذ رو کشید . چشمانم از خوشحالی گرد شد . بعد جواب ارسال شد پولی که از زیر در فرستاده‌ام . 
یه دوزاری بود از حیاط پیداش کرده بود زیاد قدیمی نبود اما پول رایج  اون زمان نبود. الان دقیق یادم نیست که چی بود .
معمولا جواب رو در همون کاغذ می‌نوشتیم از رنگ خودکار هم مشخص بود که کی چی نوشته. یهو میدیدی جواب نمیاد نگو رفته کاغذ جدید بیاره (مثل الان که هی پروکسی قطع میشه)
اصلا همین باعث شد که به ذهنم بیاد سال ۸۱ من برا خودم پیام رسان داشتم
اون زمانی که هنوز پاول دورف تلگرام رو اختراع نکرده بود . اصلا زمانی که به ندرت افراد تلفن موبایل داشتند.
یه روز لابه‌لای حرفا خواهرم اومد سریع انگشتم رو به نشانه سکوت جلو بینی‌ام گرفتم . خیلی آروم گفت چکار می‌کنی ؟ گفتم با لیلا حرف میزنم . پرسید از کجا میدونی لیلاست؟ شاید پدرشه!
اونجا بود که فهمیدم باید به فضای مجازی زیاد اعتماد نکرد:)
ولی شما نگران نباشین بعدش مطمئن شدم لیلاست. اصلا بعدها برا خودمون رمز و رموزی گذاشته بودیم:)

  • آشنای غریب
۰۱
تیر

به نام حضرت دوست ] که هر آنچه داریم از اوست 


داستان آموزنده

در روزگاران قدیم جوانی زندگی میکرد ، که از زمین زمان گلایه داشت و همیشه میگفت فلک با من لج افتاده و کارم کج شده.

روزی تصمیم گرفت تا به دیدار فلک برود و از اقبال خود بر او شکایت کند.

بار سفر بست و راهی شد ، بین راه گرگی را دید که زوزه های دردناکی میکشد. وقتی از کنارش رد میشد گرگ از او پرسید جوان کجا میروی؟ جوان ماجرای بخت و اقبالش را بر او تعریف کرد و گفت میروم تا فلک بختم را باز کند. گرگ گفت اگر زحمتی نیست حالا که میروی از فلک بپرس ، چند وقتیست دل درد شدیدی گرفته ام، چاره ام چیست؟ وباید چه کنم؟

جوان قبول کرد و دوباره راهی شد.

روز و شبها سپری شد و آذوقه جوان رو به افول بود، تا اینکه به کشاورز پیری رسید.

کشاورز به او آب و غذا داد و پرسید که کجا میروی ؟ و جوان تمام ماجرا را به او گفت.

کشاورز هم گفت به حق نان و نمکی که خوردیم ، من هر چه تلاش میکنم نمیتوانم محصول خوبی از این زمین برداشت کنم ، علتش را از فلک میپرسی ؟

جوان گفت : بله حتما و دوباره راهی شد تا اینکه رسید به دریا ، او باید به جزیره ای در وسط دریا میرفت اما چون وسیله ای نداشت ، چند روزی منتظر ماند. تااینکه روزی نهنگی را دید که به قصد خود کشی به ساحل آمده!

جوان از نهنگ پرسید : چرا خود کشی میکنی؟

نهنگ گفت: سردرد شدیدی دارم و علت را نمیدانم چیست ؟

جوان بر او گفت من وسط دریا نزد فلک میروم، اگر کمکم کنی ، راه حل مشکل تورا نیز از او میپرسم. نهنگ قبول کرد و بر جوان سواری داد تا که به جزیره مورد نظر رسیدند به نهنگ گفت همینجا منتظرم باش و خودش داخل جزیره ای سرسبز شد . جوتن محو تماشای زیبایی ها بود که فلک را دید. فلک  از او پرسید : جوان مشکلت چیست ؟ و چرا به اینجا آمدی؟

گفت اقبالم خیلی کوتاه است ، آمده ام تا دردم را درمان کنی!

پرسید مثلا چقدر کوتاه ؟

جوان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : به اندازه این چمن ها کوتاه است.

فلک به بلند ترین درخت اشاره کرد و گفت : برو که حالا اقبالت به بلندای این درخت شد،

خوشحالی تمام وجود جوان را گرفت ، ار فرط شادی نمی دانست چه کند ، ناگهان یاد مشکلات دوستان بین راه افتاد و درباره مشکلات آنها نیز پرسید. 

و فلک اینگونه جواب داد.

سردرد نهنگ از مروارید گرانبهائیست که در دریا به چشمش رفته بگو تا مروارید گرانبها را در آورد.

به کشاورز بگو در چند متری زمینش گنج نهفته است اگر آن را از زمین بیرون آورد محصولش پر بار میشود.

و به گرگ بگو : گوشت انسان احمقی را بخورد تا دل دردش بهبود یابد.

جوان با خوشحالی از فلک جدا شد به نهنگ رسید.

بر او گفت مرا به خشکی برسان که چاره دردت را بگویم . نهنگ اورا به خشکی رساند و جوان گفت مرواریدی گرانبها به چشمت فرو رفته ، چاره ات آنست که آن را درآوری .

نهنگ گفت خب من که به تنهایی نمیتوانم تو کمکم کن و مروارید را هم تو بردار. جوان گفت : نه من وقت چنین کاری ندارم ، فلک به من گفته اقبالم بلند شده. قبول نکرد و برگشت تا به کشاورز رسید ، چاره دردش را گفت و کشاورز پیشنهاد داد من سالخورده و پیر شده ام بیا کمکم کن تا گنج را درآوریم ، من هم گنج را به تو خواهم داد ، همین محصول عمر مرا به پایان میرساند.

جوان قبول نکرد و گفت من وقت چنین کارهایی را ندارم ، اقبالم بلند شده!

دوباره برگشت تا به گرگ رسید و تمام ماجرا های بین راه را به او تعریف کرد و از بخت و شانسش هم گفت.

گرگ پرسید : پس من چه؟ چاره درد من چیست ؟ بگو که دردم فزون شده است .

گفت دل درد تو با خوردن گوشت انسان احمق خوب میشود . موقع خداحافظی گرگ به و حمله ور شد. جوان با ترس پرسید چه کار میکنی؟

پاسخ داد : احمق تر از تو مگر کیست که دو گنج گرانبها را ول کرده ای ؟ جوان به فکر رفت که گرگ حمله ای جانانه کرد و گوشت او را خورد و کمی بعد دل دردش شفا یافت.

منتظر انتقاد های خوبتان هستم :))
پ ن : این داستان رو حدودا بیست سال پیش پدرم به جوانی تعریف میکرد که در به در دنبال کار بود.

من  هم اون موقع شنیدم و چون سالهای زیادی میگذشت و از زبان ترکی به فارسی تبدیل شده شاید کمی تغییر یافته.

  • آشنای غریب
۳۰
خرداد

به نام حضرت دوست ، که هرآنچه دارم از اوست


1 - از روز اعلام نتایج توسط آقاگل

هروقت خواستم این خبر رو منتشر کنم هربار یه مشکلی پیش اومد ، نمی تونستم.

بله دوستان ، با مراجعه به این وبلاگ و مشاهده آراء متوجه می شوید که من ، فقط با تجربه چند ماهه در زمینه وبلاگ نویسی ،بین اون همه افراد باسابقه در مسابقه داستان نویسی ؛ نفر دوم شدم . واین جای بسی امید برای بنده است .

منتها

منتها نفر دوم از آخر :)))



2 - یه سوال :

چرا بزرگتر ها  (خانواده ها) خیال میکنند که اگر معشوق را نبینم فراموشش میکنم؟

درسته چیزی به من نمیگن ، اما چرا رفتارهای عجیب و غریب میکنن؟

مگه من با چشم عاشق شده ام که نبینم و فراموشش کنم.

من اورا با دلم دوست دارم و اگه قراره فراموشش کنم باید از دلم بیرون کنم یا کنند! مگه نه؟

  • آشنای غریب
۲۱
ارديبهشت

1-ایام نیمه شعبان امسال ، تو اون روزای پر مشغله ،گفتم خدایا سرمو با کارای خیر مشغول کن تا این افکار داغون عشق عاشقی رو کمی فراموش کنم.

دعام گرفت و چنان مشغول شده ام که حتی پدر و مادرمو روزی فقط یکی دو ساعت میبینم و حسابی از شدت کار خسته شده ام(البته دیروز و امروز کمی وقت پیدا کردم)


2- وقتی همین جا قول دادم نیمه شعبان سال بعد رو خوب آذین بندی میکنم، چند روز بعد دلم گرفت، گفتم چرا نگفتم ان شاء الله در ظهور حضرت آذین بندی میکنم؟ چرا ظهورش رو فراموش کردم؟این حرفم یعنی تا سال بعد باور ندارم که آقا ظهور میکنن. :((


خلاصه که از این کوتاه فکری ناراحت بودم.



3-یک آشنا در مورد شیطنت های مدرسه مسابقه گذاشته، من شیطنت های زیادی ندارم

اما چند روز پیش مغازه رو به رویی مون علی آقا اومده بود تو مغازمون و خاطرات دوران دبیرستان ومدرسشو تعریف میکرد، گفت : همیشه همه درسا به غیر از دو سه تا رو تجدید میشدم و هیچ وقت درس نمیخوندم ، درس نخوان به معنای واقعی ، ولی تو شهریور درس میخوند و همشون بالای 17- 18 میشد

گفت روزی پدرم گفت آخه پدرسوخته تو که هوش هواس داری چرا درس نمیخونی تعطیلاتت رو خراب میکنی؟

در جواب پدرش گفته، تعطیلات من با بقیه فرق داره

اونا سه ماه تعطیل اند ؛ ولی من 9 ماه تعطیلات دارم:))))

پدرش باشنیدن این جمله هاج و واج مونده و گفته برو از جلو چشمام گم شو و...

  • آشنای غریب
۰۶
فروردين

به نام حضرت دوست، که هرچه داریم از اوست


سلام 

با عنایت پروردگار 

و دعای شما چند تن از دوستان ،

در دو سه روز آینده سفری برایم جور شد ،

که آرزویش را می کردم


خلاصه اگه زبانم لال :D
هواپیمایی سقوط کرد یا قطاری از ریل خارج شد و اتوبوسی چپ کرد و ماشینی تصادف کرد که من در متن این حوادث بودم و از جمعتون رفتم ، حلالم کنید.


مخصوصا اونایی که با رفتار و حرفام ناراحتشون کردم.



چند پیش نویس میخوام حاضر کنم رو سربرگشون هم نوشتم از پیش نوشته شده ، تا اگه مُردم چراغ این وبلاگ برا چند روزم که شده روشن بمونه

اگر هم نمردم پیش نویس ها رو پاک میکنم.


وصیت ها 

بعد مرگم لباس سیاه نپوشید

هرکسی کار خیری داره به خاطر من به تعویق نندازه

اون کسانی که منو میشناسن دوست دارم همون جور مخفی بمونم خواهشا راز هامو فاش نکنین!«حالا نیای کامنتی بزاری که همه بدونن شما منو میشناسی»


شاید ، شاید طرف مقابل ناراحت بشه

دوست ندارم اون ناراحت بشه و روحم اذیت بشه

تا میتونین برام دعا کنین.

#التماس_دعا

  • آشنای غریب
۲۶
دی

‏امروز تو بازار دو نفر با هم صحبت میکردن 

یکی گفت :'لندکروز رو چند خریدی؟'

اونیکی گفت'٧٠٠- ٧٥٠ دقیق یادم نیست'


پ ن : اون 'دقیق یادم نیستش' رو من داشتم 

فکر میکنم باهاش میتونستم زن بگیرم!

:(((



اینم حیفم اومد نخونید


غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی، 

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

تو کافر دل نمیبندی نقاب زلف و میترسم 

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو


  • آشنای غریب