الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۱۱ مطلب با موضوع «مشهد» ثبت شده است

۰۹
تیر

به نام خدا

مشهد

14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر می‌‏پرسد: 

بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟ 
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ می‌‏دهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب می‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‌کند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد می‌‏دهد. و سید می‌‏گوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی می‏‌ماند.

ماه مبارک فرا می‏‌رسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح می‏‌کند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا می‌‏کند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح می‌‏کند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پی‏گیر قیمت بلیط می‌‏شود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم می‏رسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت می‌‏کند: به مشهد می‏روید؟

خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمی‌‏تواند رَد کند. محمد پیامی می‌فرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود می‌‏تواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،

_ سلام

_سلام

_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمی‏گردی. فکراتو بکن و خبرم کن.

محمد با حساب سرانگشتی می‌‏فهمد که کمتر از دو روز می‌‏تواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت می‌‏شود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق می‌‏شود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.




12 خرداد شب قبل از سفر محمد با مادرش به مهمانی می‌رود و تا سحر بیدار می‌‏ماند. صبح ساعت 8 هم راهی می‌‏شوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمی‏‌خوابد و از زهرا مراقبت می‏‌کند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال می‌‏کند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان می‏‌کنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی می‌‏گذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق می‌‏شود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده می‌‏شوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف می‌‏کنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری می‌‏کند و در صندوق عقب ماشین جاسازی می‌‏کند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون می‏‌آید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون می‏‌کند . برمی‏‌گردد و همان طور در صندوق عقب می‌‏نشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر می‏‌کند که تن سالمی دارد.

در مسیر سبزوارند که سیّد می‏گوید: ماشین دیگر سرعت نمی‌‏گیرد. احتمال می‌دهد که سوخت به موتور نمی‌‏رسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو می‏‌برد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمی‏‌شود. به سبزوار می‌‏رسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.

فعلا کمی به خودرو استراحت می‏‌دهند و خودشان بستنی می‌‏خورند. دوباره به مسیر ادامه می‌‏دهند. انگار حال خودرو کمی روبه‏‌راه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم می‏‌رسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .

محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .

روی ابر ها

نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته می‏‌شود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی می‌‏شود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی می‌‏دهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام می‏‌رسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته  که بی‌‏خوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانه‏‌ام ، مستم ؛ باز می‌‏لرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس می‌‏کند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شده‌‏اند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.

به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان می‌شود. سید از همان پشت فرمان سلامی می‌دهد و چند جمله با حضرت درد و دل می‌کند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را می‌تکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر می‌پرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه می‌شود؟


ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد. 



عید سعید فطر  است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمده‌اند. از هر کوچه‌ای دسته‌ای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی می‌شوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت می‌افتد : 

بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است

قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود

چند بیتی از این غزل را زمزمه می‌کند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونه‌هایش احساس می‌کند. باور نمی‌کند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد می‌رساند و این بیت را می‌خواند:

باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هرکه از این راه می‌رود

او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول می‌خواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》

آرام آرام حرکت می‌کند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد می‌رسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ می‌شود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمی‌شود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد می‌شود ریسه و چراغهای حیاط توجه‌اش را جلب می‌کند.

و یاد بیتی دیگر می‌افتد:

با هنرمندی حریمت نورپردازی شده

ریسه‌ها بر شانۀ گلدسته‌هایت ریخته


گرچه صدها بار ایوان طلا را دیده‌ام

باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته


با خانه تماس می‌گیرد، مادر پشت خط است.

_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.

مابین سخنان مادر ،بغض احساس می‌کند.

 مادر به او می‌گوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی می‌شوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک می‌کند.

دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع  نامیده بود. محمد با کمال میل قبول می‌کند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید. 

_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!

راهی رواق امام می‌شود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر می‌خواند و از فضایل امام رضا ع می‌گوید. نزدیک می‌شود کنار دیوار می‌ایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع می‌کند:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند

تا که به این بیت رسید:


هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت

او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند


صدای حاظرین بلندتر می‌شود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام می‌گریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمی‌کرد که کسی نگاهش می‌کند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام می‌کرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.


صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری این‌بار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:

از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمی‌گردد و آنها آن‌روز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود‌. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. می‌خواست با این‌کار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر می‏‌گفت‏ ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانواده‌ای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع  زیارت اربعین و کربلا می‏‌خواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقه‌‏ی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباس‏های‏ تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمی‏خواست صبح مزاحم خوابشان شود .

یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!


خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا می‏داند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد می‌‏آید.

آن شب متفاوت‌‏تر راه می‏رفت ، متفاوت‌‏تر‏ قدم برمی‏‌داشت و متفاوت‏‌تر نگاه می‏‌کرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بی‌‏خواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش می‌‏رسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد‏ فهمید دعای کمیل می‏خوانند :

یا ربّ . یاربّ . یاربّ ...

کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیک‌تر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلّ‌ِ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه می‌‏کرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همان‌جا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود‌. بی‌خوابی به چشمانش فشار می‌آورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبه‌روی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید ‌. صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این‌ بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد ‌و بعد از آن چه ها شد.

به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه می‌کرد یاد این بیت افتاد :

آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد

شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست


کمی آن‌طرف از آب سقا خانه نوشید و این‌بار این بیت را خواند :

در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات

خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان می‌شود

لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .

صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.

نقارچی ها شمارش معکوس برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره معکوس برای حضور در حرم را حس می‌کرد.سلانه سلانه قدم برمی‌داشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،می‌کشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .

از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشک‌ها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علی‌رغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، می‌شد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشته‌اند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمی‌دید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:

بگذار تا ببینمش اکنون که میروم

ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!


همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد.  نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا ... آقا ... می‌گفت . جمعیتی که خارج می‌شدند او را هم به بیرون می‌کشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند. 

دست بر سینه گذاشت و گفت :

السلام علیک یااباالحسن

السلام علیک ایهاالامام الرئوف

فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.

السلام علیک یابن رسول الله 

و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد 

السلام علیک یابن فاطمه الزهرا....


پ‏ن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یه‏جا نوشتم :)))
پ
‏ن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پ
‏ن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب الزیاره هستم


  • آشنای غریب
۱۵
خرداد

به نام خدای امام رئوف



باز من و باز باب الجواد آقا و باز زمزمه شعر خانم فاطمه نالی زاد ،


باب الجواد راه ورودی به قلب توست

حاجت رواست هر که از این راه میرود


راستش را بخواهید از همان موقع نوشتن آخرین پست ؛ تصمیمم بر این بود هر وقت اومدم مشهد پست بعدی رو ارسال میکنم.منتها به دلیل ضیق وقت این متن بامداد دوشنبه پشت میز کامپیوتر نوشته شده و در مشهد فرصت انتشار را یافته.


سه سال پیش ، مابین فرجه هایِ امتحاناتِ دانشگاه ، فرصتی یافتم و اومدم مشهد . همان سفری که تنها آمده بودم.همان سفری که دعا می کردم سفر بعدی تنها نباشم ولی نشد. همان سفری که ...


اما 6 سال قبل روزی خواهرم بهم گفت: دعا کن مشکلم حل بشه نذر کردم 4 نفری خانواده ای بریم کربلا!

زود پریدم وسط حرفاشو گفتم منم نذر کردم مشکلم حل بشه 5 نفری بریم.

اون روز مطمئناً نفهمید منظورم چیه .چیزی هم بهم نگفت ، یکمی بهم خیره شد و رفت .

من سر قولی که به خودم داده بودم ماندم و نرفتم و نرفتیم.

تا اینکه پنج شنبه هفته پیش از طرف دوستان بهم پیشنهاد شد 

اومدم خونه و با خانواده موضوع رو در جریان گذاشتم

همه آماده سفر می شدیم که فهمیدیم به خاطر گواهی خدمت بنده از امسال دیگه برام ویزا صادر نمیشه. :(

هر چه به پدر و مادر اصرار کردم که بدون من بروند. قبول نکردند. گفتند بدون تو برایمان دلچسب نیست. 


اما فکر میکنم آنها نمیدانند گاهی زندگی طبق پیش بینی هایی که میکنیم پیش نمیرود.

آنها نمیدانند سفری که تا پارسال بدون دغدغه میتوانست شکل بگیرد . امسال به هر دری که کوبیدم و به زور پارتی های کلف و وثیقه های کلان هم حل نشد.



فرصت هارا باید غنیمت شمرد ! مگه نه؟

مثلا در همین تکاپوی آماده شدن سفر کربلا بودم که سید جان بهم پیام داد به مشهد میروم ،میروی؟ قبول کردم .

هرچند برگشتنی باید تنها برگردم و چند ساعتی بیش میهمان حضرت نیستم

اما حتی نصف روز هم برای من دنیایی لذت دارد. شمارا نمیدانم



هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم 

میروم مشهد دو روزی استراحت میکنم 


من همیشه گوشه ی باب الجوادت ساکنم 

من به این باب الجوادت دارم عادت میکنم.


من کلاغم جای من صحن و سرایت نیست که

من به کفترهای تو خیلی حسادت میکنم


کربلای من تویی, حج ام تویی, انگار که

کربلا را در خراسانت زیارت میکنم

پ ن : به یاد همه دوستان و دعا گویتان هستم (اگر لایق باشم)

  • آشنای غریب
۱۳
دی
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی


به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

نشسته ام سمت پائین پای حرم امام رضا (ع) و به دیوار تکیه کرده ام 
به کاشی کاری و جلال و جبروت آقا خیره ام
هر چند ذهنم مشغول است ، اما احساس آرامش فراوانی دارم، حوائجم را در ذهن مرور میکنم. وآخر سربه زبان ساده می گویم:
_همیشه که لازم نیست حاجت بخواهم ، یک بار هم صرفا برا زیارت بیا. آقا خودش فرموده هر کس به زیارتم بیاید من سه جا به زیارت او می آیم.
دقایقی می گذرد از بالا سر خارج می شوم و به رواق دار الولایه در همان سمت بالا سر میروم. چشمم به تابلوئی می افتد که چند ماه پیش دوستم از آن عکس گرفت و زمانی هم عکس پروفایلش بود.
کنار دیوار ایستاده و شعر آن را میخواهم بخوانم ، خادمی چهل- چهل و پنج ساله از پشت سرم به من نزدیک میشود. 
می پرسم آنجا چه نوشته ؟ هنوز چیزی نگفته ، فقیر را من میگویم و او شمرده شمرده باقی مصرع را می خواند : خسته ...به درگاهت ... آمدم .... رحمی ؟ درست خوندم؟
- نمیدونم! شاید 
+پس اون نقطه های پائین چی اند؟
- کمی فکر میکنم . شاید برای تزئین 
+تزئین ؟نقطه تزئین هم هست؟
- بله
میخواهد از من جدا شود انگار کسی به من الهام کرده باشد. به اون میگویم . خوبه بعد از این هر وقت این تابلو رو دیدی منو هم یاد کن.التماس دعا کردیم و جدا شدیم
پیش اون نتونستم عکس بگیرم . صبح بود رفتم خونه و بعد از ظهر برگشتمو عکس ها رو گرفتم 
باز دیدم از پشت سر بهم نزدیک شد. 
+سلام
-سلام
+عجب چیزی شما به من گفتی
- چطور؟
+ میدونی از صبح چقدر تابلو رو دیدم و یاد تو افتادم (دلم غرق شادی می شود )
اسمتون چیست 
-آشنای غریب (مثلا)
+ به به چه اسم قشنگی ، از کجا اومدی؟
- از تبریز
+کی برمی گردی؟
- نمیدونم ، شاید دوشنبه ، سه شنبه ، پنج شنبه ، هر وقت آقا اجازه بدن
+تا حالا چیزی خواستی؟ اینکه تا اینجا اومدی حتما بدون دعوت نبوده. برو هر چی دلت می خواد از آقا بخواه ، یه قول هم بده هر وقت حاجتت رو گرفتی باز هم بیای و سعی کن زود بیا.

با حرف هایش دلم را پر و لبریز کرد.
وارد دار الحفاظ می شوم. دستم را به سمت در دراز میکنم و چند باری دق الباب می کنم. احساس میکنم که میتوانم داخل شوم. چشمانم نمیتواند جلویم را واضح ببینند و اولین جمله ام این است : آقا ، من نمی خواستم دردم را بگویم ، اما خادمای حرمت بهم میگن حاجت نگرفته نروم ...

+چند روزیست که فکر حرم و اون خادمم
کاش هنوزم منو یاد کنه . چون هنوز به امام رضا (ع) احتیاج دارم




  • آشنای غریب
۰۱
دی
به نام حضرت دوست .که هرچه دارم از اوست
سلام
یلدای امسال به یادماندنی ترین یلدای عمرم بود.
کاش دیشب چند ساعت از بقیه شبها بیشتر بود .هر چه از خواب خود کاستم .باز وقت کم آوردم .از اولین دقایق شب هم وقت کم میاوردم.حتی شاهد هم دارم :)))
وقتی بلند ترین شب سال ،کنار بهترین ها باشی؛وقت کم میاری و بالعکس ،اگر کوتاه ترین شب سال رو بد بگذرونی کلی زمان اظافه داری.
 از همین جا و از همین الان آرزو میکنم سال بعد با بهترین عزیزانم در بهترینِ مکان ها باشم.

  • آشنای غریب
۲۹
آذر

به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست

سلام 

جائی که نشستم ،روبه رویم تابلو کوچکیست که نوشته دار السرور.

درست بالی سرم نوشته شده دار الذکر.کمی رو به رو تر نوشته شده دارالسعاده، سمت چپم نوشته دارالسلام،و سمت چپ تر نوشته دار الحفاظ و ...

جلو تر از دار الحفاظ جاییست که تا هشت روز پیش اصلا فکر نمی کردم به این زودی نصیبم شود .


+ختم چهل روزه ی زیارت عاشورا که گرفته بودم.دقیقا چهلمین روز زیارت امام رضا ع نصیبم شد .


++ دیشب فکر کردم امام حسین به جای حاجتم زیارت بهم داده.

بعدا به ذهنم خطور کرد که نکنه امام حسین حواله کرده تا از امام رضا بگیرم. ان شاء الله


+++ همگی در یادید مخصوصا مخصوص ها 

  • آشنای غریب
۲۳
آذر



سلام 

امروز کمی زود آمدم خانه 

ساعت حوال 4 بعد از ظهر بود ، ناهار نخورده نشستم پای کامپیوتر نمیدانم چرا دستم رفت رو میانبر سایت خرید بلیط چارتری و چرا رفتم قیمت بلیط هواپیمای تبریز مشهد رو چک کردم

قیمتش باور کردنی نبود 

6 ظرفیت باقی مانده برا پرواز ساعت 7:35 دقیقه عصر پنج شنبه فقط 115 هزار تومن 

آنی حس گرما تو سَرَماحساس کردم. خبر اونقدر برام هیجان انگیز بود که زود اسکرین گرفتم . وارد تلگرام شدم.
یکی یکی برا دوستان عکس اسکرین گرفته را فرستادم
واقعیتش دنبال یک همسفر می گشتم
یک همسفر مثل خودم دیوانه ، دیوانه مشهد ، که ظرف یکی دو ساعت حاظر شود و راهی شویم.

یکی دوتاشون سرباز بودن و برخی هم تازه برگشته بودن و ما بقی هم آفلاین
مادرم خانه نبود هرچند میدانم که هر چه اصرار هم کنم با من نمی آید . نمیدانم چرا ؟ اما فکر میکنم ملاحظه خرج سفر مرا میکند .

به هر کسی فرستادم جوابی نگرفتم . نمیدانستم چه کنم . دوباره سمت کاربران رفتم . تنها یک نفر آنلاین بود. و میدانم که عاشق زیارت هست.
ولی امکان ارسال پیام نبود. راستش امکان سفر هم نبود.
منتها هر وقت از روی اسم کاربر رد میشدم هی تو دلم هی رخت شسته می شد. تازه بعد شستن میزاشتن خشک هم بشود !


ساعت 7 حسین*1 پیام داد : کاش زود تر میدیدم و میرفتیم

- مرگ من میرفتی؟

+آره چرا مرگ تو مرگ دشمنات

- یعنی دفعه بعد بهت خبر بدم 

+آره حتما

و بعدش تا الان، پیام های سایر دوستان و از دم همه اظهار تاسف که کاش میرفتیم


پ ن 1: شب پنج شنبه بعد 29 آذره یعنی یه شب مانده به یلدا

دعا کنین آقا بطلبه شب یلدا امسال حرم باشیم.


پ ن 2:حسین همون دوستیه که بهم پیشنهاد داده برا گرفتن حاجتم ختم چهل روزه زیارت عاشورا ، با صد لعن و صد سلام بخونم و جالب تر اینه که همون هفته بعد چهارشنبه چهلمین روز هست. برام دعا کنین هفته بعد با خبرای خوب بیام. 


پ ن 3: عنوان ؛چیزی که دلم رو بیتاب کرده غوغای حرم هست

  • آشنای غریب
۰۵
مهر

به نام حضرت دوست، که هرچه داریم از اوست



این پست پیش نویس نوشته شده بود و قرار بود در ایام عید نوروز که مشهد هستم منتشر بشه. 

همینجور پیش نویس مانده بود حیفم اومد بایگانی بمونه.

تازه دلم باز هوای مشهد کرده !


مشهد


عشق رسوایی محض است که حاشا نشود,
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود....

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم,
هر کسی دربه در خانه ی لیلا نشود....

دیر اگر راه بیفتیم ، به یوسف نرسیم,
سر ِ بازار که او منتظر ما نشود.....

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی ست,
لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام,
کمرم غیر در ِ خانه ی تو تا نشود....

هرقدر باشد اگر دور ِ ضریح تو شلوغ,
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود....

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است,
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود....

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت,
کار اعجاز شما با دَم ِ عیسی نشود....

امن تر از حرمت نیست ، همان بهتر که,
کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود...

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو,
نفس آخر خود را بکِشد پا نشود....

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب,
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیل ِ دلِ خود را به تو طوری بستم,
که به این راحتی آقا گره اش وا نشود....

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش,
پاسخی آمده از سمت تو ، الّا نشود....

امتحان کرده ام این را حرمت ، دیدم که,
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا «س» نشود....

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت,
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود....

 #محمد_رسولی


  • آشنای غریب
۱۵
مرداد

به نام حضرت دوست ، که هر چه داریم از اوست



فرصت استثنایی زیارت امام رضا (علیه‌السلام)

امروز روز یک فرصت استثنایی است ،یک بار عام است برای شرف یابی خدمت شاه خراسان ، هر گوشه عالم باشیم ، چه در مشهد الرضا باشیم چه در دورترین نقطه این کره خاکی ، یک سلام که بدهیم جواب می شنویم ...


بله امروز روز زیارتی مخصوص آقا امام رضا علیه السلام است ، روز بیست و سوم ذی القعده ، روز بسیار شریفی است، و زیارت آن حضرت از دور و نزدیک سنت است.


در این فرصت استثنایی علاوه بر اینکه می توانیم عقده دل بگشاییم از همه دردها و رنج ها و دلتنگی هایمان بگوییم ، دریا دریا ثواب و عنایت نیز می توانیم به دست بیاوریم.


خوشا به حال آنان که در این روز شریف مهمان حرم ملکوتی آقا امام رضا علیه السلام هستند و خوشا به حال ما که در این روز بزرگ زنده ایم و نفس می کشیم و فرصت این را داریم که امام عزیزمان را زیارت کنیم ، در این روز فاصله ، معنایی ندارد همه ما هر کجا که هستیم ابراز ارادتمان به محضر ایشان خواهد رسید و امیدواریم که عنایت ایشان هم به ما برسد و در درگاه ربوبی پروردگارمان واسطه عرض حاجات ما شوند .

التماس دعا




 پ ن :اومده بودم یه مطلب دیگری ارسال کنم
اصلا نمیدونم چطور شد که این روز یادم افتاد و کلا عوض شد

  • آشنای غریب
۲۳
فروردين

به نام حضرت دوست ،که هر چه داریم از اوست



شهر تبریز معروف شده به شهر بدون گدا

اون هم به برکت چندین موسسه و خیریه ی مردمی به خصوص موسسه مستمندان تبریز است

تو ایام قبل عید همین مستمندان چندین گروه از متکدیان تقلبی که از کشور های دیگری همچون افغانستان آمده بودند رو دستگیر کرد 

خلاصه مردم هم یاد گرفتند به جای پول دادن به متکدیان ، پول هاشون رو به همچین خیریه هایی میسپارند تا به دست مستحق حقیقی برسد


چهارشنبه هفته گذشته حرم علی بن موسی الرضا (ع) در حیاط گوهر شاد بزرگی به من گفت از امام رضا حاجت های بزرگی بخواه ، بعد ایشان رفتند ومن در همون حیاط روبه سوی حرم ایستاده و عرض حاجت میکردم و حال دعای خوبی هم داشتم، کم کم می خواستم سلام بدهم و رفع زحمت ،  که پسر 12 - 13 ساله ای آمد و گفت بابام افتاده زندان و ... خلاصه از من کمک میخواست
همین جور ماندم که آیا چه کنم ؟
کمکش کنم یا نه ؟
ممکنه همین جور داره از همه پول میگیره !

از طرفی هم خودم از آقا میخواستم ، خب اونم داشت از من می خواست.

دستم رو صورتم مانده بود ،

بعد چند لحظه گفتم از امام رضا حاجتت رو بخواه

و طبق عادت شهر خودم دست خالی ردش کردم،

منتها دیگه خجالت کشیدم از امام رضا چیزی بخوام

اشکهام خشک شد

سلامِ خدافظی رو دادم و وارد صحن قدس شدم 

باز یک نوجوان دیگری آمد ، این یکی داشت دعا میفروخت ، و من این یکی را با دل قُرص تر و محکم تر رد کردم

از حرم خارج شدم و میخواستم وارد کوچه بشم

و جوان 30 ساله ای سدّ راهم شد

گفت کارگرم منتها چند روزه کار نیست که انجام بدم

متعجب بودم در عرض کمتر از 10 دقیقه 3 بار ازمن کمک میخواستن

گفتم حتما یه دلیلی داره و  دیگر نتوانستم دست خالی رد کنم و تو دلم گفتم اگر هم تقلبی باشه نوشتم به حساب امام رضا (ع)

منتها بهت زده بودم از این سه نفر و این ماجرا .


حتی تو اتاق دوستم پرسید امشب حالت یجوره،  ماجرا رو بهش گفتم . اونم گفت عجیبه واقعا !


حتی از محبوبه (گاه نوشت های من ) هم در مورد تکدی گری در شهر مشهد پرسیدم


ولی نتونستم تو اتاق دوام بیارم

راستش این سومی باری بود که برای عرض یک حاجت راهی شهر مشهد شده بودم

نصف شب برگشتم حرم و با دلی شکسته 

عرض کردم یا امام رضا من کجا و شما ها کجا؟

من سومی باری که ازم کمک خواستن نتونستم دست خالی رد کنم

حالا من در سه ساله که برای سومین بار به مشهد اومدم و ازتون یه حاجتی رو می خواهم.

شما با آن بزرگواری هایتان اصلا ممکنه که منو دست خالی برگردونین؟

اصلا از تبریز که مقدمه سفر رو میریختم، همچین فککری میکردم که این دفعه سومه ها

اگر باز هم حاجت نگرفتی ، باید دنبال مشکل بگردی و ببینی اشکال کارت کجاست؟



درسته که تا به این لحظه حاجتم را نگرفته ام

حتی نشانه ای هم ندیده ام، اما

هنوز امیدم از امام رضا قطع نشده

آقا جان من هنوز منتظرم

منتظر نگاهی از گوشه چشمتان


#التماس دعا
دلم هوای حرم کرده

  • آشنای غریب
۱۵
فروردين

به نام حضرت دوست ،که هر چه داریم از اوست


سلام


دیروز ظهر هرچه تلاش کردم از حیاط مسجد گوهرشاد مطلبی ارسال کنم 

ضعیفی اینترنت مانع شد.


عصر از هتل راهی حرم شدم و توراه با آقا درد و دل میکردم 

این سومین باریستکه برای عرض یک حاجت میآیم .

بعد این بیت به ذهنم خطور کرد :

نومیدی و درگاه تو بی سابقه باشد 

هر کار زتو آید و این کار نیاید


گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت 

جایی ننوشتند گنه کار نیاید 


وارد صحن گوهر شاد شدم نمازم رو خوندم و تا در ها باز نشده زود رفتم داخل،بعد زیارت مختصر، آشنایی رو دیدم که توسط ایشان با خدام باصفایی به نام حاج علی اکبر منیری آشنا شدم .

وصف حال آقای منیری بماند، اماهمین قدر بس ، فردیست که افتخاری هر روز از نماز صبح تا عصر در حرم خدمت میکند 

یکی از وظایفش باز بسته کردن درب سمت پایین پا در رواق پیش روست


بعد کمی صحبت با آقای منیری به اون آشنا فرمود:

بیا بریم جایی براتان خدمت کنم 

وآشنای منم گفت ساعت 8قرار دارم 

اگر بیایم دیر میکنم و خلاف وعده میکنم

 

به جای من این دوتا رو ببر (خطاب به من و یه آشنای دیگر)

گفت پس بیایید 

از خوشحالی نمی دانستم چه کنم 

وهنوز نمی دانستم قراره کجا برویم 


ایشان جلو افتاد و ما هم پشت سرش 

هر چند قدمی بر میداشت و بعد سلام دعاهایی میکرد 

چند باری هم شنیدم شکر میکرد و گفت 

 الهی شکر که امروزم توفیق یافتم در درگاه علی بن موسی الرضا باشم .

بعد اشک میریخت و دوباره راهی میشد 

در راه چند مورد از کرامات حضرت رو گفت .

تا رسیدیم صحن جامع رضوی و باب الهادی 

رفتیم بالا جایی که همشون خدمه بودن 

گفت بشینید برامون چایی مخصوصی آورد که زرد رنگ بود یکی از خدمه جوان برامون از اون کیک ها آورد 

بعد یکی دیگر هم حاج آقا منیری داد گفت اینم سهم من 

کمی حرف زدیم و باز کرامات حضرت رضا میگفت و منم اشکهام جاری بود 

دوستم ایشان را از قبل تر ها میشناخت  و بیشتر با ایشون صحبت میکرد 

موقع خداحافظی گفت صبر کنین 

اشاره به من کرد و گفت بزار برا این دوستم نمک هم بدم

یه ظرفی آورد و دست کرد داخلش و یه مشت نمک های بسته بندی شده داد بهم . داشتم به درد دل های بین راه هتل و حرم فکر میکردم.و بسیار امیدوار که آقا حاجتم رو داده ان شاء الله 

بعد خدافظی دوباره برگشتم حرم 

منتها با حال و هوای دیگری 

جای همتون خالی 

بعدشم دعای توسل و ...


که فرازی از دعای توسل رو براتون میفرستمالتماس دعا

  • آشنای غریب