یا جوادً لا یَبخل.
سه سالی بود که با هم آشنا شده بودن، قصد هردو هم ازدواج بود، هر دو مصمم و راضی.
اما یکروز دیدم حالش مثل قبل نیست، بعد فهمیدم دختره توسط یکی اقوام، میخواد تو یک کشور اروپایی اقامت بگیره. رفت و باهاش حرف زد، خوشحال برگشت که تصمیمش عوض شده.
اما دوماه نشده بود که بلیت رفت رو نشونش داده بود. و روزی هم اومد و گفت از فرودگاه میام، رفتم و از دور رفتنش رو تماشا کردم.
هفته پیش حالش باز خراب بود. داغون بود. گفت دیشب با آیدی دیگری از تلگرام پیام داد( آیدی قبل رو بلاک کرده بود).
و ما همچنان نمیدانیم که چرا رفت؟ چرا گفت منصرف شدم؟ چرا وقتی برا همیشه رفت، باز پیام داد؟ چرا وقتی همهچی خوب بود یهو ورق برگشت و ...
امروز هم اون اومد و پرسید چرا حالت خرابه؟ گفتم چون مهمون داریم. بعد بهش گفتم فکر نکن بعد از گذشتِ سالی، دو سالی، پنج سالی و ... فراموشش میکنی. فقط میتونی با خودت کنار بیای همین.
پرسید الان چه حسی بهش داری؟ گفتم: هیچ نمیدانم. تعجب وار نگاهم کرد.
گفتم: باور کن نمیدانم فقط این را میدونم که روزگاری او را، شاید حتی از پدر و مادرش که محبت فرزندی بهش دارند هم، بیشتر دوست داشتم. ولی الان حسابم هیچ با خودم معلوم نیست. نمیدانم چرا اینطورم؟
۱۵اُمین روز چلّه هم داره سپری میشه، و امیدم به ناامیدی میل میکنه. خدایا به حق این روزت به حق حبیبت هیچ ناامیدی رو به ناامیدی مطلق نرسون. از ناامیدی مطلق میترسم. چون در این حال هر اتفاقی میتونه بیفته، هر اتفاقی...