الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۱۱
مهر

یکی از غرفه‌های حیاط نشسته بودم که اومد و پرسید ایرانی هستی؟ 

گفتم آره.

-یه زحمتی دارم برات، انجام میدی؟

+آره چیه؟

همینطور که نزدیکتر میومد تو دلم گفتم لابد می‌خواد به اینترنت گوشیم وصل بشه، اما اومد نشست و همینطور که داشت کیفش رو باز می‌کرد، گفت دوتا قطره میندازی به چشمام. گفتم اگر با رضایت خودتون باشه من مشکلی ندارم. خندید و همینطور که دراز می‌کشید، عینک دودی رو از چشماش برداشت.

از سفیدی چشماش چیزی نمونده بود، گویا چشاش غرق خون بود. قطره رو برداشتم گفت اول سفید رو بنداز ده دقیقه بعد سبز رو.

قوطی رو که باز می‌کردم پرسیدم چی کار کردی با چشات؟

گفت دیروز جوشکاری کردم تو کربلا.

تا آخر مطلب رو گرفتم. 

گفتم: منم بلدما، منم جوشکاری می‌کنم. تجربه جوش به چشم افتادن رو دارم، دفعه اول خیلی سخته ولی دفعات بعدی زیاد مشکلی پیش نمیاد یعنی رفته رفته عادی‌تر میشه. گفت آره. و لبخند زد.

اون لبخند رضایت همیشه تو چهره‌اش بود.

قطره اول رو به بیرون چشمش انداختم دومی یکم رفت به چشمش، اما دفعه سوم هرچی بود رفت داخل، رفتم سراغ اون یکی چشمش و همون دفعه اول موفق شدم.

پرسیدم کربلا کارای حرم و بازسازی عتبات؟ گفت نه یه موکب پیدا کرده بودم همینجوری کار می‌کردم. حین گفتگو‌مون خادم مامور اومد و گفت: اینجا خواب ممنون. گفتم بابا این نمیخوابه‌.

گفت: قُم زائر _ یالله زائر.

هی تکرار می‌کرد. و من قطره رو نشونش دادم.

شکسته بسته فارسی حرف میزد. بهم فهموند که درست جلو در بازرسی حرم خوابیدین و بالا سرتون دوربین هم هست. الان از بالا میان. منم گفتم اگر اومدن دستشو می‌بوسم اجازه می‌گیرم ازش. رضایت داد بالاخره و کمی اونطرف‌ رو صندلی مخصوصش‌ نشست.

اومدم بالا سرش، یکم گذشت و قطره دوم رو درآوردم و درست انداختم تو چشماش‌. گفتم تازه دارم یاد میگیرما.

باز لبخند زد. یکم بعد پاشد و نشست. نمیدونم اون اول پرسید یا من. ولی گفتم از تبریز میام و اون گفت از بندر دیّر.

خیلی آروم حرف میزد. نفهمیدم کجا رو میگه.

بعد گفت بوشهر و بعد گفت که بزرگترین بندر مواصلاتی میگن بهش.

گفتم خود بوشهر و بندر گناوه رو میشناسم، یعنی دوستایی دارم. ولی ندیدیم همو. گفت توییتر؟ گفتم نه وبلاگ و الانم تلگرام. صحبت رسید به اینجا که من بعدِ ۱۴ سال دوباره قسمتم شده. گفت خوش به‌ حالت. و ادامه داد که پارسال بعد از سی سال روزیم‌ شد، تو اون سی سال گمونم خودمو گم کرده بودم. چیزی حالیم نبود. گمشدمو‌ اینجا پیدا کردم.

گفت به نجف میگن خونهٔ پدری ولی من میگم انگار خونهٔ اولم اینجا بود و بعد خونه خودم. میفهمی؟ اینجا از خونه خودمم‌ خونه تره.

با سر حرفاشو تأیید می‌کردم.

آدم با حالی بود. ( خودم باحال رو جدا نوشتم‌ چون هم باحال بود هم با، حال). کمی هم در حالتی که به روبه‌رو خیره بودیم‌، حرف زدیم. ولی چون من با دوستم قرار داشتم، از هم جدا شدیم.

 

آن سفر کرده که با خاطره دل همره اوست😊

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش🤞

  • آشنای غریب
۰۳
شهریور

خونه ما اینطوریه که تلویزیونمون رو شبکه مستند قفلی زده، مگر اینکه خلافش ثابت بشه. یعنی اگر سریالی نباشه که مادر، یا خواهرم ببینه کنترل تلویزیون دست پدرمه. و اون هم اول شبکه ۹ یعنی مستند رو انتخاب می‌کنه، اگر مستندی نبود، یکی یکی شبکه‌ها رو بالا پایین می‌کنه تا بالاخره یه مستندی پیدا کنه.

 این مستند می‌تونه از زاغه نشین‌های کشور بورکینافاسو تا تشکیل دولت و مجلس در جمهوری اسلامی باشه.
 در این میان اگر شانس با ما همراه بود که مستندی از حیات وحش پیدا می‌کنه، که حداقل جذابیت داره. البته اون هم بستگی داره. گاهی چنان صحنه‌های چندش‌آوری نمایش میدن که سر سفره شام همه عوق می‌زنیم:) ولی همچنان با حرص ولع دنبال می‌کنیم البته چون چاره‌ای هم نداریم بی‌تاثیر نیست.
 تا امروز آلمان از بالا، هلند از بالا ، استرالیا از بالا و کلی کشور ها رو از بالا، و از طریق شبکه مستند دیده ایم.


 خلاصه روز جمعه سر سفره ناهار  طبق معمول شبکه ها رو بالا پایین می کردیم تا آخر در شبکه آموزش، مستندی به عنوان جاسوس‌هایی در طبیعت یافتیم. گروه مستندساز با کلی تلاش و زحمت، حیواناتی با دوربین‌هایی در چشم جاسازی شده، ساخته بودند. این حیوانات قادر به حرکت هم بودند و با کنترل از دور، وارد دسته یا گروه‌شون می‌شدند و به صورت جاسوسی فیلمبرداری می‌کردند. علاوه بر این مثلاً روی گردو هم دوربین کار گذاشته بودند و سنجاب با خیال گردو، دوربین را با خود حمل می‌کرد و از حرکات و لحظه‌های زندگی‌اش فیلم ثبت می‌شد.

 مستند تموم شد، چند ساعت بعد روی دوچرخه مثل همیشه غرق در فکر بودم. یاد حرفی که چندین سال پیش به گوشم خورده بود افتادم.
 اصلاً شاید خدا هم در مخلوقاتش، چیزی مانند دوربین کار گذاشته. و لحظه های زندگی رو ثبت می‌کنه شاید دوربین خدا اینقدر پیشرفته است که داخل هر ذره‌ای مثل ذره‌های خاک نهفته‌ست. یا شاید اصلا دوربین نیست چیزی پیشرفته تر از اونه. به این فکر می‌کردم که اون دوتا مَلَکی که از بچگی بهمون گفتن که داره اعمالمون رو ثبت می‌کنه، واقعا چیه؟ یعنی ممکنه به خاطر تقریب به ذهن بودن بهش گفتن ملک. 


+ مغازهٔ همسایه‌ام دوربین مداربسته به همراه میکروفون برای ثبت صدا، داره.
دیروز رفته بود مسافرت و مغازه را سپرده بود به من و دوستم. وقتی میخواستم راجع به موضوعی داخل مغازه حرف بزنم دوستم گفت مواظب باش هم صدا و هم تصویرمون ضبط میشه، یه تلنگری به خودم دادم که کاش به این باور برسیم که همیشه صدا و تصویر و حرکاتمون ثبت میشه.

ومن الله توفبق:)
[از منبر پایین می‌آید]

  • آشنای غریب
۰۴
ارديبهشت

سلام

امشب دلم میخواد تا صبح حرف بزنم. فضای تلگرام برام عوض شده، دوست دارم اینجا بنویسم که کمتر خونده بشه یا ناشناخته‌تر باشه. شاید هم اونقدر متن رو طویل نوشتم که حتی وقتی کسی تو تلگرام باهاش مواجه شد، حوصله خوندن مطالب غیرمفیدم‌ رو نداشت و همون اول از خوندنشون منصرف شد. دیشب یعنی شب بیست‌ و یکم ماه رمضون، شبِ قدر حال و هوای حرم و مشهد بارونی بود. و بسیار زیبا دیدن تصاویر حرم منو یاد خاطره‌ای انداخت. من اولین بار سال ۷۶ به مشهد مشرف شده بودم که چیزی از حرم و صحن‌ها یادم نمیاد. فقط یک شب منو رو گذاشتن کنار زیر گذری و پشت سرم حرم بود تا از من عکس بگیرن یادمه با نگاه کردن به پایین می‌ترسیدم، یک چند صحنه هم از هتل‌مون و قطار به یاد دارم.

اما از کودکی عاشق کربلا رفتن بودم، تا اینکه سال ۸۸ داییم‌اینا ثبت نام کردن و به من گفت تو نمیای؟ گفتم دایی من خدمت سربازی نرفتم. همونجا با یکی حرف زد و بعد به خونمون زنگ زد که اون شخص میگه اگر پدر و مادرش راضی باشن من حل می‌کنم و واقعا با زحمت‌های فراوان و به طور معجزه از مرز خارج شدم، یعنی پاسپورتم برا ۴ روز ویزا داشت. اما قانونی بود. سفرِ عجیبی بود اما من قدر ندونستم. 

سه سال بعد خاله‌ام اینا با داماد هاش و با ماشینای خودشون میرفتن مشهد که منو و خواهر و مامانم هم باهاشون رفتیم. راستش هنوز با امام رضا ع انس نگرفته بودم. هرچند زیارت می‌کردم و حاجت‌هامو خواستم. که بعدا برآورده شد. اما می‌گفتم یا امام‌ رضا ع من کربلا رو بیشتر از مشهدت‌ دوست دارم. و می‌گفتم که گمونم خودتم کربلا رو دوست داری و بهم حق میدی.

 

از اون سفر هم برگشتیم و سال ۹۴ شد. سال ۹۴ سال عجیبی بود برام. خیلی عجیب. مخصوصا اون اواخر سال، اسفند‌ماه بود که بدجور داغون بودم و به کسی چیزی نمی‌گفتم و دنبال یکی بودم تا باهاش درد و دل کنم، یکهو دلم زیارت امام‌رضا ع رو کرد.

 همه‌مون دانسته یا ندونسته به یک‌سری گناهان مرتکبیم، کارهایی که شاید نظر خودمون گناه به نظر نیاد. اما کارهایی‌ هم هست که میدونیم گناهه ولی انجامش میدیم. حالا به هر دلیلی. من تصمیم جدی گرفتم که دیگه اصلا گناه نکنم. و تمام تلاشم برا کارای خوب بود. و موفق هم بودم، چون هدف مهمی داشتم. حالا تعریف از خود نباشه خیلی‌ها میگفتن یجوری شدی که اصلا آدم جور دیگری دوستت داره( فک کن مثلا هاله نور داشته باشم :)) سه ماه گذشت به هر کی می‌گفتم بیا باهم بریم مشهد قبول نمی‌کرد یا نمی‌اومد. تا اینکه خرداد ماه شد. خرداد ۹۵ دانشگاه فرجه داد برا امتحان‌ها و دیدم که خاله‌ام اینا باز با دامادهاشون قراره‌ برن مشهد، اما اینبار دیگه تو ماشین‌ها برا من جا نبود. هماهنگ شدم باهاشون قرار بود آپارتمان دوستشون ساکن بشن و من با ماشین اتوبوس خودم راهی شدم.

زنجان که بودیم باران شدیدی می‌بارید و من برا اولین بار تنهایی راهی سفر شده بودم، سفری که چند ماه بی‌صبرانه منتظرش بودم. و بی‌صبرانه مشتاق رسیدن به مقصد بودم. حتی صبح روز بعد ساعت حوالی ۱۱ برا صبحانه توقف کرد، من حرص می‌خوردم که بابا صبحانه نخوریم چی‌ میشه؟ ساعت ۳ رسیدیم و من سرسفره ناهار رسیدم به خونه آپارتمانی. ما یه رسمی داریم هرکی سرسفره برسه بهش میگیم که بیا مادر زنت دوسِت داره‌ها ، به‌موقع رسیدی. اونجا همین حرف رو همه به من گفتن. ناهار خوردم و بعد از کمی استراحت پیاده راهی حرم شدم. مسیری که پیاده یه‌ ربع-بیست دقیقه طول می‌کشید رو من یک ساعته طی کردم.

روی صحبتم اینجاست که اون روز هم باران می‌بارید. و فضای عجیبی بود، و من از همه عجیب‌تر بودم. رسیدم باب‌الجواد و با تمام وجود اذن دخول خوندم، لذتی که من تو اون سفر تجربه کردم هیچ‌وقت یادم نمیره و هیچ‌جای دیگری ندیدم، هیچ‌جا و هیچ چیزی قابل مقایسه با اون لذت نیست. از اون سال به بعد من با امام رضا ع انس گرفتم. من فقط یه حاجت داشتم و تا اون لحظه‌ نتونسته بودم به کسی بگم و اونجا خودم رو خالی کردم. شب‌تا صبح حرم بودم و ظهر تا شب. سه روز تموم شد و باز خودم تنهایی برگشتم، اونقدر راحت شده بودم که تقریبا مسیر ۲۴ ساعته رو تو ماشین خوابیدم. حتی شب فینال لیگ‌ قهرمانان اروپا بود. جدال تیم محبوبم با اتلتیکومادرید. اول رادیو گوشی رو روشن کردم اما خوابم برده بود. شاید بعد از اون بود که دیگر مثل قبل فوتبال ندیدم. 

چند ماه گذشت و فهمیدم که اون همه دعا‌ها و گریه‌هام اثری نداشت. باز خواستم تنهایی برم که خدا رو شکر نشد، آره خدا رو شکر چون میخواستم برا شکایت برم. اما بعدش که آتشم فروکش کرد سال بعدش باز زیارت نصیبم شد و بعد از ۴ ماه دو باره و بعد از چند ماه دوباره و ...

 

تقریبا سالی یبار قسمتم شده، یعنی دوری از مشهد برام سخته. حتی سال ۹۸ تصمیم جدی داشتم که تنهایی برا همیشه برم بمونم تو مشهد. ولی چون دیدم مادرم آنچنان راضی نیست دست و بالم سرد شد. بعدش هم که کرونا اومد و اوایلش می‌گفتم خدا رو شکر نرفتم مشهد من تنهایی تو شهر غریب چه می‌کردم. اما الان باز هم دوست دارم برا همیشه برم مشهد زندگی کنم‌. امروز صبح در تکرار برنامه زندگی پس از زندگی، اون شخص که گفت امام رضا ع خیلی مهربون بود، منم تو قلبم تاییدش می‌کردم. امامی که به رئوفی مشهوره.

میگن فرق رحیم و رئوف اینه که رحیم رحمتش رو برا یه عده مخصوص شامل می‌کنه، اما رئوف درِ سراش‌ رو باز می‌کنه و میگه هر کی میخواد بیاد، بیاد.

سلام ای پسر حضرت زهرا. دلم افتاده به دامت. تو شاهی و منم خاکِ کفِ پایِ غلامت. که رعیت منم و شکر خدا را که تویی شاه و امیرم. بُوَد آرزویم بوسه‌ای از روی ضریح تو بگیرم، و همان لحظه بمیرم. که آرام شود این دلِ زارم. و من زائرِ قبرِ تو شدم ، تا که بیایی به دمِ مرگ کنارم، و یا پای گذاری به مزارم، اگرچه، که من این مایه ندارم. قرارم، بهارم! همه دار و ندارم. ولی کاش بیایی. ولی کاش بیایی که سر از خاک برآرم و دو دستم به روی سینه گذارم و بگویم که سلام ای پسر حضرت زهرا س

تمام.

  • آشنای غریب
۱۷
تیر

آخرین ساعات از دهه سوم عمر را در حالی سپری می‌کنم که هنوز خودم هم باور ندارم که عمرم به این زودی گذشت.
دهه اول را در خانه‌های بزرگ و پر هیجان و پر رفت و آمد پدربزرگ و مادربزرگ گذراندم و درست با پایان دهه اول هر دو به فاصله ۵ ماه به رحمت خدا رفتند.
نیمه اول دهه دوم بسیار کسل کننده بود.
از آن خانه‌های پر رفت و آمد رسیده بودیم به خانه ۲۰۰ متری و خانواده چهار نفری. نیمه دوم اما کمی متفاوت بود. به طبقه بالای خانه خاله‌ام اسباب کشی کردیم. آنجا به لطف داماد‌ها و بازی‌های کامپیوتری شبانه با پسر خاله کمی هیجانی تر شده بود. 
درست آغاز دهه سوم بود که تصمیم گرفتیم خانه خودمان رو از نو بسازیم.آن روز‌ها دانشجو بودم و با کسی از اقوام در ارتباط دوستی.
ساخت خانه آرام آرام پیش میرفت طوری که بعد از آماده شدن طبقه اول، در همان طبقه سکنا گزیدیم و کم‌کم طبقه همکفی که دیوارهاش آجر بود و کفِش خاک، قابل سکونت کردیم و الان از همان طبقه همکف  مزاحمتان می‌شوم.
 در شهر خودم و در دانشکده فنی دانشجوی روزانه بودم و از شهریه معاف ، پس واحد‌های کمتری انتخاب می‌کردم و باقی اوقات در خانه مشغول کار بودم. همه این کار‌ها و مشقت‌ها در کنار آرزویی که داشتم بسیار گوارا بود. و هر کاری رو تقریبا به امید او انجام می‌دادم. اما روزی که این کارها تمام شد فهمیدم همه‌ی آن امیدها، گویا آرزویی بیش نبود. پس در هرجایی که نگاه می‌کردم اثری از او را می‌دیدم اما از خودش خبری نبود. افسرده شدم، پژمرده شدم دوران دانشجویی هم تمام شد. در افکار خویش دست به هر کاری می‌زدم و حتا گاهی عملی هم میشد . یک هفته برای فرار از خانه هم که شده در یکی از شهرهای اطراف مشغول کار (سنگ آنتیک زنی) شدم. یک ماه با دایی کوچکم به شهرستان شبستر و در پروژه نوسازی مدارس به او کمک کردم.
با دوستم که به بوشهر سفر کرده بود حرف زدم و قرار بود مرا هم به شرکتی که در آن مشغول است  معرفی کند. روزهای سختی بود و دوست داشتم از خانه و از شهر فرار کنم.
اما روزی دایی‌ام زنگ زد که دوستش میخواهد بداند؛ من پیشنهاد همکاری اون رو قبول می‌کنم یا نه؟ من دوستش را از قبل میشناختم، اما شغل بنکداری، یا طاقه فروشی یا همان پارچه فروشی تقریبا عمده‌طور ، کاری کاملا متفاوت با آموخته‌هایم بود. اما من جایی میخواستم تا از خانه و کنج عزلت فرار کنم‌. بنابر این پیشنهادش رو قبول کردم.  حال بعد از  بیش از چهل ماه همکاری با دوست دایی کنار مغازه او یک مکانی هم برای خود اجاره کرده و در هر دو مکان مشغول کارم، شغلی که اصلا روزی هم به آن فکر نکرده‌ بودم.
نمیگویم که در شغلم پیشرفت ندارم، اما اگر آن دوست قدیمی اینگونه رهایم نمی‌کرد شاید در زمینه‌ی تحصیلم پیشرفت قابل قبول‌تری داشتم و شاید اگر کس دیگری بود که همدم و مشوقم می‌شد  در زمینه‌های دیگر هم قله‌های درخشان‌تری را فتح می‌کردم.🤞

  • آشنای غریب
۱۰
دی

تلگرام سال ۸۱ شمسی
عصر که از کار برگشتم خونه، کمی سردرد داشتم. کارهامو انجام دادم و خوابیدم ساعت ۱۱ بیدار شدم بعد شام خوردم و ساعت ۱ بامداد رفتم که دوباره بخوابم. اما هرچه تلاش کردم خوابم نبرد تا الان که ساعت ۱:۴۶ دقیقه‌ست. 
تو رخت خوابم به پیشنهاد دوستام فکر می‌کردم.در پی موضوعی بودم که در وبلاگ بنویسم . موضوعی رو چند وقتی‌ست که در سرم می‌پرورانم اما هنوز به طور کامل نپخته. چند موضوع دیگر رو هم مرور کردم ، نشد . حتی در بین مرور خاطرات به یاد ایام گذشته ، به یاد صفا و صمیمیت گذشته ، به یاد پدربزرگ، مادربزرگم ، کمی اشک از دیدگانم جاری شد .تا اینکه این موضوع به ذهنم خطور کرد.
خونه مادربزرگم خیلی بزرگ بود .دو طبقه بود ، همکف و اول . چوبی و خشت و گل . باصفا و با حیاط بزرگ .برا رفتن به طبقه بالا دو راه‌پله وجود داشت. یکی اصلی و دومی فرعی که معمولا بسته بود (هم ورودی راه پله در بود و هم آخرش تخته انداخته بودن و به فضای اتاق قاطی شده بود.) یه چاه آب هم داشت یادمه وقتی آب قطع میشد همسایه ها برا شست و شو دبّه میاوردن و آب می‌بردن.
صفایی غیر قابل وصف داشت.اصلا قدیما روابط بین همسایه هم فرق داشت.
یکی از همسایه‌ها خواست خونشو از نو بسازه ، تا مادربزرگ فهمید به پدرم گفت  که بهشون پیشنهاد بده میتونن تو خونه ما (مادربزرگ) زندگی کنن. (بدون هیچ اجاره بهایی)
اونا هم قبول کردن . تقریبا خونه رو نصف کردیم یه بخش برا اونا یه بخشیش برا ما . راه پله اصلی افتاد سمت اونا،  مادربزرگ گفت روزای عید که خونمون مهمون میاد مجبوریم از سمت شما بیاییم بالا و وارد پذیرایی بشیم گفتن عیب نداره.
خلاصه اومدن خونمون و مستقر شدن .
درسته همسایه دیوار به دیوار بودن اما چون قبل از ساخت و ساز خونه‌شون ، از بن بست ما به خونشون راه ورودی نبود من زیاد باهاشون آشنا نبودم. سه دختر داشتن و یه پسر به نام سعید. دو دختر از من بزرگ بود و یکی از من کوچک .
دخترِبزرگ، بزرگ خونه بود و پی کارای خودش دختر کوچک هم بالطبع کوچک بود .
بیشتر من با سعید ۱۵-۱۶ ساله و خواهرش لیلا که از سعید بزرگ بود صمیمی‌تر بودم.
عاشق فوتبال بازی کردن با سعید بودم.اما اون اغلب نمیومد و من مجبور بودم منتش رو بکشم.
برگردیم به موضوع ، بعد تقسیم فضاهای خونه ، در برخی اتاقها یک در تقسیم کننده فضای خونه‌ی اونا با خونه ما بود . یکی از اون درها یک طرف فضای نشیمن اونا بود و طرف دیگر یه جایی بود که سردابه می‌گفتن ‌. سردابه به معنای حقیقی نبود ولی چون یه پله ارتفاع کمتری داشت و سقفش طاق بود واقعا سرد بود و یه حالت انباری طوری داشت یک یخچال اونجا بود و کلی رخت‌ و لحاف خواب و یه طرف هم برنج و حبوبات بود . 
اون درِ جدا کننده چوبی بود و ترک‌های ریزی داشت . روزی تکه کاغذی رو تا کردم و وارد ترک در چوبی کردم (۱۰ سالم بود)یهو دیدم که کاغذ رو از دستم کشیدن :)
بعد مدتی کاغذم اومد این‌طرف باز کردم نوشته بود : سلام
نوشتم سلام و فرستادم اون ور 
باهم حرف میزدیم پرسیدم تو کیستی ؟ جواب قاطع نداد اما گفتم لیلا هستی (دختر وسطی) گفت : بله 
فاصلمون چند سانتی‌متر بود اما حرف نمی‌زدیم . گاهی صدای خنده ریز یا باز شدن نیش هم به این طرف در میومد اما مطلقا سخنی رد و بدل نمیشد . همه حرفا رو کاغذ می‌نوشتیم.
وقتی تو حیاط همدیگرو دیدیم انگار نه انگار که ما از پشت در با هم حرف میزدیم. روز بعدی وارد سردابه شدم دیدم کاغذی از لای در پیداست. 
نوشته این پول مال کدام عهد است؟
نوشتم سلام و کدام پول و فرستادم لای در اما کسی نکشید . گویا کسی پشت در نبود . چند باری کاغذ رو عقب و جلو کشیدم صدای خش خش‌اش بلند شد و ناگهان کسی کاغذ رو کشید . چشمانم از خوشحالی گرد شد . بعد جواب ارسال شد پولی که از زیر در فرستاده‌ام . 
یه دوزاری بود از حیاط پیداش کرده بود زیاد قدیمی نبود اما پول رایج  اون زمان نبود. الان دقیق یادم نیست که چی بود .
معمولا جواب رو در همون کاغذ می‌نوشتیم از رنگ خودکار هم مشخص بود که کی چی نوشته. یهو میدیدی جواب نمیاد نگو رفته کاغذ جدید بیاره (مثل الان که هی پروکسی قطع میشه)
اصلا همین باعث شد که به ذهنم بیاد سال ۸۱ من برا خودم پیام رسان داشتم
اون زمانی که هنوز پاول دورف تلگرام رو اختراع نکرده بود . اصلا زمانی که به ندرت افراد تلفن موبایل داشتند.
یه روز لابه‌لای حرفا خواهرم اومد سریع انگشتم رو به نشانه سکوت جلو بینی‌ام گرفتم . خیلی آروم گفت چکار می‌کنی ؟ گفتم با لیلا حرف میزنم . پرسید از کجا میدونی لیلاست؟ شاید پدرشه!
اونجا بود که فهمیدم باید به فضای مجازی زیاد اعتماد نکرد:)
ولی شما نگران نباشین بعدش مطمئن شدم لیلاست. اصلا بعدها برا خودمون رمز و رموزی گذاشته بودیم:)

  • آشنای غریب
۱۸
شهریور

به نام خدا

برو آنجا که تو را منتظرند.
واقعیت این بود که امروز عصر میخواستم کاری کنم و بعد پشیمان شدم
و شب هم در جایی میخواستم حرفی بزنم باز پشیمان شدم.با خود گفتم برم چی بگم و این تک مصرع به ذهنم آمد ، نوشتم و ارسال کردم
همان لحظات پیام ناشناسی فرستاده شد : (نیست نیست جناب!)
نسرین هم در زمزمه‌هایش چنین نوشت :( اگه جایی منتظرمون نبودن چه کنیم؟!)
 هر دو به یک موضوع مشترک اشاره کرده بودند و من نیز به همان درد دچار بودم.
اما چاره چه بود؟ چی می‌گفتم؟ 
خواستم کمی شوخی کنم که نشد.
واقعا اگه کسی منتظر مابود این حجم از اوقاتمون رو در تلگرام و دنیای مجازی سپری می‌کردیم؟
واقعا اگه کسی منتظر ما بود ، این همه کانال برا نوشتن نیاز بود؟
برا نوشتن حرفایی که کسی رو نداشتیم بهش بگیم اومدیم رو مخ اعضا پیاده کنیم.

بعد آن کلی فکر کردم. واقعا کجا چه کسی منتظر ماست؟
اگر کسی منتظرمان هست، چرا منتظره؟ نیتش چیست؟
مثلا صاحب کارم صبح منتظر منه تا برم و مغازه رو باز کنم . اما این منتظر ماندن آدمو بیشتر افسرده تر میکنه، مگه نه ؟
چند روز قبل خسته بودم ، از زندگی از روزایی که این طوری می‌گذره .
دلم یه کسی رو میخواست که صبح ها به عشق اون از خواب بیدار بشم، به عشق اون برم سرِ کار، به عشق اون بیام خونه.
دلم کسی رو میخواد که تو مراحل سخت زندگی بهم امید بده
کسی رو می‌خواد که فکرایی که واسه کار تو سرم هست رو وقتی بهش میگم ، بگه آره تو میتونی و بهم امیدواری بده. بگه تو شروع کن منم کمکت می‌کنم. کسی رو میخواد که وقتی شکست خوردم بگه ناراحت نشو از می‌سازیم. اون کلی حرف برا گفتن تو سرم می‌پیچید و خدا بهتون رحم کرد که ننوشتم.

کاش یه جای دور و سرسبزی بود اونایی که از زندگی روزمره خسته شدن ، اونجا جمع می‌شدیم و یه شهر کوچک می‌ساختیم و همه به هم کمک می‌کردیم و در واقع "زندگی می‌کردیم ، زندگی رو"
99/06/18   00:48

  • آشنای غریب
۰۸
شهریور

به نام خدا
دیروز جمعه، ساعت 7 عصر در پیاده روی خیابان 17 شهریور حوالی چهارراه باغشمال با سرعت در حال رد شدن هستم.
خیابان 17 شهریور اونایی که میشناسن میدونن پر است از مطب دکتر و رادیولوژی و آزمایشگاه و یکی دو بیمارستان.
در یکی از مجتمع ها باز شد ، دو زن دیده میشوند یکی با روسری و مانتوی توسی رنگ و دومی بدون روسری و با پیراهن زرد رنگ که سر را از در بیرون آورد و به چپ و راست نگاه کرد . و بعد اونی که مانتو به دست داشت یه کیسه فریزر بزرگ پر محتویات و یه ساک نیم دایره مسافرتی به دست داشت و به سرعت به سمت جلو حرکت کرد، اول فکر کردم که کسی در خیابان منتظر اوست و میرود تا به ماشین سوار شود. اما نه ، او کیسه و کیف را به سطل های بزرگ زباله انداخت و با حالی آشفته به سمت مجتمع برگشت. 
او برگشت اما من دلم هزار جا رفت.و حتی ترسیدم که به سطل زباله نگاه کنم راه خودم رو پیش گرفتم.

  • آشنای غریب
۰۶
شهریور

 

به نام خدا

اگر قاب اصلی دلخواه خانه‌ام را به تصویر می‌کشیدم، چیزی جز دیواری به رنگ عدسی خیلی خیلی روشن نمی‌شد.

جایی که در طبقه بالای خانه قرار دارد . راهرویی به عرض یک متر و بیست و  طول دو و نیم متر. فیلتری که از گوشه پذیرایی جدا میشود و از دو طرف به خوابها و از روبه رو به روشنایی منتهی میشود. محلی بسیار دنج که وقتی دلم میگیرد در آنجا خلوت میکنم.

اما اگر قاب دلخواه دومی انتخاب کنم بی‌شک تصویر زیر از حیاط است .

سکوی باغچه‌ای که ۳۸ سانتی متر از زمین ارتفاع دارد محل مناسبی برای نشستن و با گلها خلوت کردن و درد دل گفتن با آنهاست.

 

متاسفانه امسال با پیدا شدن کرم و آفت زیر خاک گلها طراوت سال قبل رو ندارند.

 به امید سالهای بعدی که هرچه کرم در باغچه و گِل وجودمان هست پاک شوند.


 

پ‌ن : ممنونم از نسرین بابت دعوتش و عذر میخوام بابت تاخیرم. امیدوارم مثل همیشه عذرم رو بپذیره.
هرچند دیره ولی دعوت میکنم از کسانی که تاحالا به چالش دعوت نشدن به چالش بلاگردون

  • آشنای غریب
۲۷
ارديبهشت

به نام خدای بخشنده و مهربان

 

بارالها، ز گناهان همه سنگین باریم 
خوار و شرمنده بدرگاه تو رومیآریم


عمر ما رفت و گرفتار هوائیم هنوز 
دامن آلوده و غفلت‌زده و بیماریم

 

روسیاهیم از این بندگى و خودخواهى
روسپیدیم که همچون تو خدائى داریم

 

پیش دریاى عظیم کرمت یا اللّه 
با همه جرم و خطا، چون خس بى‌مقداریم

 

در خور رحمت تو نیست گناهى ما را 
وسعت رحمت تو چونکه بخاطر آریم

 

بخشش جرم بدان، جود ترا جلوه دهد 
جاى عفو است خدایا که نه از ابراریم

 

تا که بیقدرى ما چاره کنى در شب قدر 
اینقدر هست که شب تا بسحر بیداریم

 

عمر بى‌حاصل ما را ز کرم ده ثمرى 
تخم امید چو در مزرع دل میکاریم

 

موسم رحمت عام است خدایا نظرى 
تا که در راه حقیقت قدمى برداریم

 

واى اگر بگذرد این ماه و نبخشى ما را 
سر ز خجلت نتوانیم دگر برداریم

 

خوان احسان تو پرنعمت و بى‌پایان است
 بى‌خیالیم که مهمان تو مهمانداریم

 

جود تو وقت عطا مى‌طلبد ما را نیز 
گرچه در کارگه حسن عمل بیکاریم

 

 


#حاج_حبیب_چایچیان  (حسان)

به احتمال زیاد امشب شب قدر هست
پس #التماس_دعا

  • آشنای غریب
۱۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عصر موقع برگش از محل کار این موضوع به فکرم رسید و منم الان نوشتم.امیدوارم برسه به دست صاحبش.


 

چند سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم ، از ته انباری بالای قفسه یه کارتن بزرگ ، بسته بندی شده پیدا کردم . نسبت به حجمش وزن کمی داشت ، اما معلوم بود که وسایلی داخلش هست.
آوردمش پایین و بازش کردم، یک عالمه اسباب بازی داخلش بود. با دیدنشون کلی خاطرات جلوی چشمم مجسم می‌شد.
دوتا بی‌سیم ، مخلفات خاله بازی ، یه سماور کوچیک و ...
تهِ کارتن یه هلی‌کوپتر کاملا نو بود ! از مادر پرسیدم این مال کی بود ؟
گفت: خودت .
_من ؟!
_ آره خودت.

  • آشنای غریب