انتخاب سوپی
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
قسمت اول داستان رو از اینجا بخونین
و اما پایان بندی
سوپی در گذشته غرق شده بود ،و خاطرات یکی پس از دیگری ، مقابل چشمانش به نمایش در می آمدند. یاد اولین روزی افتاد که مربی پرورشگاه به کلیسای دِه برده بود. یاد حرفهای پدر روحانی در مورد اعمال انسانها و سرانجام آنها افتاد، یاد صمیمی ترین رفیقش ویلیام افتاد و شیطنت هایی که با او سر پدر روحانی آورده بودند . چند سالی می شد که از ویلیام خبری نداشت. آخرین بار او را در خیابان برامیو دیده بود که سوار بر ماشین تشریفاتی اش شد و بدون اعتنا به سوپی به راننده اش دستور حرکت داد.
در این میان که خاطرات از ذهنش مثل برگ باد عبور میکرد ، از کوچۀ سمتِ چپِ منتهی به خیابانِ اصلی صدای همهمه ای به گوش آمد.
سوپی چنان غرق در خاطرات بود که به صدا ها هیچ عکس العملی نشان نداد. ناگهان سیل عظیم جمعیت را مشاهده کرد که از کوچه خارج شده و در حال فرار هستند.
فهمید ماجرایی در کار است و حتما پلیس این جمعیت را فراری میدهد. ترسید اگر بایستد باز پلیس دستگیرش نکند ، بنابر این قبل اینکه شورشیان بر او برسند او هم اقدام به فرار کرد . سوپی نمیدانست مقصد و مقصود کجاست ؟ تنها چیزی که میدانست این بود که ، این آخرین فرصت امشب اوست و اگر دستگیر نشود باید شب را در دلِ سرما سحر کند.
به هرکجا که ذهنش فرمان میداد میدوند .کم کم احساس خستگی کرد. شورشگران اغلب جوان بودند و پر انرژی و سوپی نمی توانست با آنها پایاپای بدود. کفشهای کهنه و پاره پاره اش پاهایش را زخم کرده بود. از شدت خستگی برگشت و پشت سرش را نگاه کند. که ناگهان خود را در آغوش ماموران دید. وفورا دستگیر شد. خستگی از یاد رفت و احساس خوشایندی برای چند لحظه بهش دست داد. اما از عاقبت ماجرا بی خبر بود. سوپی را به زندان سیاسی بردند.
آنجا خبری از غذای گرم نبود. فقط گه گداری برایش نوشابه می آوردند. اما این نوشابه با آن چیزی که مدّ نظرش بود تفاوت بسیاری داشت. از نقشه ای که برای سپری کردن زمستان کشیده بود پشیمان شده بود ، هرچه اعتراف میکرد که در انقلاب شورشیان هیچ نقشی نداشت کسی باور نمیکرد. هر چند به قیافه اش نمی خورد که از شورشیان باشد ولی چون موقع دستگیری در ردیف اول بود بازپرس را به شک انداخته بود . هر20روز یک بار بازرس جدیدی جهت اعتراف گیری می آمد؛ سر انجام پس از گذشت سه ماه ، در اتاق اعتراف گیری نشسته بود تا بازرس جدیدی بیاید ، وقتی مامور وارد شد ، سوپی سراسیمه از جا بر خواست ، چشمانش برق انداخت ، باورش نمی شد .با حالت سوالی پرسید: ویلیام ؟
بازپرس ابرو هایش را بالا انداخت و تعجب کرد او کیست که او را به اسم قبلی اش میشناسد ؟
و با قاطعیت جواب داد : نه خیر ،شما؟ ولی سوپی مطمئن بود که اشتباه نکرده گفت منم سوپی، پرورشگاه یوهانا! یادت نیست؟ ویلیام از دیدن سوپی در این وضع و در این موقعیت متعجب بود.
میدانست سوپی هر کاری هم که کند، اهل انقلاب کردن نیست. سرانجام بعد وساطت ویلیام به مراجع بالا دست ، سوپی به 9ماه حبس محکوم شد.
سوپی باشنیدن این خبر از سربازی تقویمی درخواست کرد و فهمید روز آزادی اش اوایل زمستان است،بنابر این به فکر نقشه ای جدید و متفاوت برای سپری کردن زمستان سال آینده افتاد.
پ ن : قبل نوشتن فقط یکی از داستان هارو خوندم و سعی کردم از نوشته هاش تبعیت نکرده باشم
خوشحال میشم با نظراتتون راهنمایی ام کنید.
- ۹۷/۰۳/۱۷