الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

خاطره نگاری

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۰ ب.ظ

یکی از غرفه‌های حیاط نشسته بودم که اومد و پرسید ایرانی هستی؟ 

گفتم آره.

-یه زحمتی دارم برات، انجام میدی؟

+آره چیه؟

همینطور که نزدیکتر میومد تو دلم گفتم لابد می‌خواد به اینترنت گوشیم وصل بشه، اما اومد نشست و همینطور که داشت کیفش رو باز می‌کرد، گفت دوتا قطره میندازی به چشمام. گفتم اگر با رضایت خودتون باشه من مشکلی ندارم. خندید و همینطور که دراز می‌کشید، عینک دودی رو از چشماش برداشت.

از سفیدی چشماش چیزی نمونده بود، گویا چشاش غرق خون بود. قطره رو برداشتم گفت اول سفید رو بنداز ده دقیقه بعد سبز رو.

قوطی رو که باز می‌کردم پرسیدم چی کار کردی با چشات؟

گفت دیروز جوشکاری کردم تو کربلا.

تا آخر مطلب رو گرفتم. 

گفتم: منم بلدما، منم جوشکاری می‌کنم. تجربه جوش به چشم افتادن رو دارم، دفعه اول خیلی سخته ولی دفعات بعدی زیاد مشکلی پیش نمیاد یعنی رفته رفته عادی‌تر میشه. گفت آره. و لبخند زد.

اون لبخند رضایت همیشه تو چهره‌اش بود.

قطره اول رو به بیرون چشمش انداختم دومی یکم رفت به چشمش، اما دفعه سوم هرچی بود رفت داخل، رفتم سراغ اون یکی چشمش و همون دفعه اول موفق شدم.

پرسیدم کربلا کارای حرم و بازسازی عتبات؟ گفت نه یه موکب پیدا کرده بودم همینجوری کار می‌کردم. حین گفتگو‌مون خادم مامور اومد و گفت: اینجا خواب ممنون. گفتم بابا این نمیخوابه‌.

گفت: قُم زائر _ یالله زائر.

هی تکرار می‌کرد. و من قطره رو نشونش دادم.

شکسته بسته فارسی حرف میزد. بهم فهموند که درست جلو در بازرسی حرم خوابیدین و بالا سرتون دوربین هم هست. الان از بالا میان. منم گفتم اگر اومدن دستشو می‌بوسم اجازه می‌گیرم ازش. رضایت داد بالاخره و کمی اونطرف‌ رو صندلی مخصوصش‌ نشست.

اومدم بالا سرش، یکم گذشت و قطره دوم رو درآوردم و درست انداختم تو چشماش‌. گفتم تازه دارم یاد میگیرما.

باز لبخند زد. یکم بعد پاشد و نشست. نمیدونم اون اول پرسید یا من. ولی گفتم از تبریز میام و اون گفت از بندر دیّر.

خیلی آروم حرف میزد. نفهمیدم کجا رو میگه.

بعد گفت بوشهر و بعد گفت که بزرگترین بندر مواصلاتی میگن بهش.

گفتم خود بوشهر و بندر گناوه رو میشناسم، یعنی دوستایی دارم. ولی ندیدیم همو. گفت توییتر؟ گفتم نه وبلاگ و الانم تلگرام. صحبت رسید به اینجا که من بعدِ ۱۴ سال دوباره قسمتم شده. گفت خوش به‌ حالت. و ادامه داد که پارسال بعد از سی سال روزیم‌ شد، تو اون سی سال گمونم خودمو گم کرده بودم. چیزی حالیم نبود. گمشدمو‌ اینجا پیدا کردم.

گفت به نجف میگن خونهٔ پدری ولی من میگم انگار خونهٔ اولم اینجا بود و بعد خونه خودم. میفهمی؟ اینجا از خونه خودمم‌ خونه تره.

با سر حرفاشو تأیید می‌کردم.

آدم با حالی بود. ( خودم باحال رو جدا نوشتم‌ چون هم باحال بود هم با، حال). کمی هم در حالتی که به روبه‌رو خیره بودیم‌، حرف زدیم. ولی چون من با دوستم قرار داشتم، از هم جدا شدیم.

 

آن سفر کرده که با خاطره دل همره اوست😊

هرکجا هست خدایا به سلامت دارش🤞

  • آشنای غریب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی