الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

خلاصه لیلی مجنون نظامی گنجوی (قسمت دوم)

پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۱۸ ب.ظ

به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم


سلام

لیلی و مجنون 

قسمت اول   

 قسمت دوم


در میان هم‌درسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:


آفت‌نرسیده دختری خوب

چون عقل به نامِ نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سروسهی نظاره‌گاهی


آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی


در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام "لیلی"


 قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش


او نیز هوای قیس می‌جست

در سینۀ هر دو مهر می رست


این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده


وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده


یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی


یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند


یاران ورقی به علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند


 مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی‌تاب و نا‌شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم‌کم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.

 راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می‌شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی‌قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی‌آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:


چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار


از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام  


وانان که نیفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند        


لیلی چو بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده درّ مکنون


مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی


 حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی‌توانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر می‌شد:


می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار


می‌گفت سروده‌های کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری


او می‌شد و می‌زدند هرکس

"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس


او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد


او در غمِ یار و یار ازو دور

دل پر غم و غمگسار ازو دور


چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته


هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای برهنه در بیابان


مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود می‌رفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمی‌شنید و چیزی نمی‌گفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت می‌کرد، نمی‌شنید و پاسخی به او نمی‌داد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.

 همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصله‌ای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصله‌ای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار نازبرتاب


آمد به دیار یار پویان

لبّیک‌زنان و بیت گویان


می‌شد سوی یار دل‌رمیده

پیراهن صابری دریده


چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت


قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی


 اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:

چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند


مجنون ز مشقت جدایی

کردی همه شب غزل‌سرایی


هر دم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان


سودازدۀ زمانه گشتی

در رسوایی فسانه گشتی


 کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چاره‌جویی نشست.

 پدر مجنون پس از مشورت با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.


ادامه دارد ...



پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه

  • آشنای غریب

نظرات  (۸)

  • محمد علی علم خواه
  • سلام‼

    خدا قوت

    وبسایتتون خوبه

    یــه کلبه وبسایتی هم ما داریم

    به وبسایت ما سربزنید خوشحال میشیم

    نظر بدید ذوق زده میشیم

    ما رو پیوند کنین میمیریم...

    منتظر حضور سبزتان هستیم در :




    danesh-elm.blog.ir
    پاسخ:
    ما راضی به مُردنتون نیستیم
    به وبسایتتون سرزدیم تا خوشحال شوید :))
  • لوستر کریستالی سقفی
  • عالی بود
    پاسخ:
    همچنان ادامه دارد ...
    زیبا بود .لذت بردم 
    پاسخ:
    هووووممممم
    منتظر قسمت های بعدی باشین :)
  • حَنین یعنی آرزومندیِ بسیار :)
  • به یادِ یاری خوشا قطره اشکی
    ز سوز عشقی خوشا زندگانی

    همیشه خدایا محبت دل‌ها 
    به دل‌ها بماند به سان دل ما

    که لیلی و مجنون فسانه شود
    حکایت ما جاودانه شود




    + خیلی قشنگه خیلی :)
    پاسخ:
    تو اکنون زعشقم گریزانی
    غمم را ز چشمم نمی خوانی

    ازاین غم چو حالم نمی دانی
    پس از تو نمونم برای خدا

    + ممنون
    شما لطف دارین:)
  • حَنین یعنی آرزومندیِ بسیار :)
  • لطف رو خدا به دل مجنون داشته که اینجوری عاشق شده که اینجوری حکایتش بمونه برا دلِ کوچیک ما آدمای دنیای مدرن :)...
    پاسخ:
    نمیدونم !!
    این که حکایتش مونده برا دل کوچک ما ، چه خیری برا مجنون داشته و داره ؟ 
    و نمیدانم داستان مجنون چقدر حقیقت دارد
    اما 
    مجنون زنده ای شناختم به نام بیوک آقا از شهر مراغه که اومده تبریز
    ساز هم میزند
    چندین بار از اداره های دولتی دقیق نمیدانم احتمالا از استانداری برایش خانه تهیه کردند 
    ولی او همچنان اکثر شبها تو خیابان میخوابد
    پا برهنه است و لباس های ژولیده ای دارد
    و...
    اصلا برای خودش مجنونی هست 
  • حَنین یعنی آرزومندیِ بسیار :)
  • عجیبه ..
    خیلی ...
    پاسخ:
    اگه منظورتون همون بیوک آقاست که عجیبه
    من فیلم چند دقیقه ای از او دیدم
    که در کنار امید مظهری یکی از شاگردان برجسته استاد شجریان می نواخت

  • سمیرا شیری
  • تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی
    یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی

    من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی
    دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی

    شیخ بهایی
    پاسخ:
    متحیرم که چرا از شیخ بهایی؟
    چون من همین چند لحظه پیش از کشکول شیخ برا آقا احسان نوشتم


    دلدارم به دیدارم آمد و همه شب را به دیدارِ او بیدار ماندم
    گفت:  تو که شب وصل را بیدار می‌مانی ، شب هجر را چگونه خواهی خوابید؟

          روز وصلست به یک غمزه بکش زار مرا
          به شب هجـــر مکن باز گرفتـــار مرا
  • سمیرا شیری
  • من هم چند روزیه که در حال خوندن کشکول شیخ هستم :)
    پاسخ:
    من کاملشو نخوندم و گاهی بریده هاشو از کانال ها خوندم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی