الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۵۵ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

۳۰
دی

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که بر او اثر ندارد


غلط است هر که گوید که به دل ره است دل را

دل من ز غصه خون شد،  دل او خبر ندارد


چند سال پیش بود خدا میداند ، که این رباعی رو دیدم و از اون موقع بر دل نشست

البته اون زمون نه محبتی از من دیده بود و نه من اینگونه اســـیـر بودم.

وقتی با خود خلوت میکنم میگم خدا هم میدونست که دل آدمی ممکنه به جایی بند بشه ، که قفسه سینه رو تا این حد محکم طراحی کرده، اما امان از این دلبر ها ، این سارقان حرفه ای ، خب وقتی دزد از بانک و گاوصندوق به این محکمی دزدی میکنه ، دیگر از من ناتوان چه بر می آید. و با چه ابزاری میتوانم مقابله کنم با این دلبر توانا  !

که همین دلبر ، توان «با پنبه سر بریدن» را دارد. 


خلاصه درسته که اون موقع به حال شاعر دلم سوخت که مصرع سوم چنین سروده و شاید درکش نمیکردم

اما الان ...

کسی هم نیست دلش برایم بسوزد.

وشاید به شاعر بگم ممکنه خبر داره و خودشو به اون راه زده باشه!


خلاصه خلوت کردن تو این شرایط اصلا توصیه نمی شود چون حالتان را آشفته تر می‏ کند.



پ ن :امروز تو همچین شرایطی تو محیط خلوتی بودم و این شعر به سراغم اومد و منم تو فکر بودم که این گونه نوشتم

 به غم کسی اسیرم

  • آشنای غریب
۰۲
دی

قبل از اون روز به فال اعتقادی نداشتم ، البته به جاش استخاره می کردم

اما امان از روزگار ، اون روز نمیدانم چرا (میدانم) منم نیت کردم هرچند باز یقین زیادی نداشتم ؛ فالی گرفتم

در عین ناباوری موضوع بسیار مرتبط با نیتم در اومد ولی خبری که بهم داد قابل باور نبود

تا اینکه روزگار گذشت و فهمیدم خبرش هم بسیار دقیق بود.بعد از اون روی آوردم به فال گرفتن و یه دیوان کامل ولی خیلی کوچک از لابه لای کتب پدر پیدا کردم و گاه و بی گاه میرفتم سراغ دیوان کوچکِ حافظ بزرگ .



اما دیشب از اولین لحظات ورود به مهمانی ، داخل سفره میان اون همه خوراکی های رنگین  و جور واجور چشمم افتاد به کتابی که رو جلدش نوشته بود دیوان حافظ (هر چند دیوان کامل نبود)

ولی تمام فکر و ذکرم از اول این شد که تفالی از حضرت بگیرم ، خصوصا این که در اون جمع شلوغ تقریبا تنها بودم

زمان هم خیلی کند کند سپری میشد


من در میان جمع و دلم جای دیگری بود !*1

و مثل همیشه


گردش سال فقط یک شب یلدا دارد    

من ، بی تو هزاران شب یلدا دارم*2


حال چه فرقی میکند دیشب فقط یک دقیقه بیشتر از اون هزاران شب بود ، برای ما زیاد تفاوت نمی کرد چون


شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم     

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود*3



خلاصه بعد مدتی از صاحب خانه اجازه گرفتم تا دیوان را بردارم

تا خواستم شروع کنم ، انگار نه انگار که همین کتاب تا چند لحظه قبل همینجا بود

از دستم گرفتند و شروع کردند به فال گرفتن


شب یلدا همگی شعر و غزل می خوانند  

"من ز خال لبت ای دوست" دو بیتی گفتم! *4


.


فرض بر این که میان من و تو هیچ نبود

تو نباید شب #یلدا به دلم سر بزنی؟! *5


.


خلاصه کتاب رسید به دستم ، باز یکی میخواست ازم بگیره ، نذاشتم هول هولکی فالی گرفتم!


«صنما با غم عشق تو ، چه تدبیر کنم»*6 اومد ، اونجا بود که یاد این بیت افتادم 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی 

بعدِ حافظ‌خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر *7


امیدوارم هر چه سریعتر حضرت دوست این نوشته هارو بخونه ،منو اینطور حیران وسرگردون نذاره ،ای دوست 


“عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …

بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند” *8



گذشت این فصل شورانگیز بى تو

زمستانى ترین پاییز بى تو


رسیده موسم دى ماه و حالا

گمانم بگذرد این نیز بى تو *9

:(((



+ خوشحال میشوم با شعری یا حداقل بیتی و لااقل نظری دلشادم کنید

*1 سعدی

*2نمیدونم*_^

*3کشکول شیخ بهایی

*4محمد قربان نژاد

*5امید احسان زاده

*6حافظ

*7حامد عسکری

*8فاضل نظری

*9طاهره داورى


  • آشنای غریب
۲۰
آذر

عشق: بیماری مشخص و کشف شده‌ای نیست، 

اما من شنیده ام چیزهایی شبیه به کرم هستند و در حفره های مغز شروع به تکثیر می کنند، حفره ها یکی دوتا هم که نیست که خیال کنی فلانی کرم گذاشته آنجا و رفته و تو میدانی کجاست تا مثل لانه کبوتر کنار پنجره خرابش کنی تا دیگر صبح ها بیدارت نکنند.

جای کرم ها را فقط او می داند که گذاشته، خودش هم باید بیاید فکری به حالشان کند، این است که تا او هست و تر و خشکشان می کند تو حالت خوب است. چون کرم ها حرف نمی زنند، سر و صدایی ندارند اصلا. 

اما همین که کرم-بان گذاشت و رفت کرم ها گرسنه می شوند، اول از کوچکترها شروع می کنند بعد 
کم-کم شروع به خوردن دیواره حفره ها می کنند، تو دلت تنگ می شود، کارت به دکتر می کشد، اما گفتم که کسی جز کرم بان جای کرم ها را بلد نیست، دکتر به تو سم می دهد که بریزی لای درز و دیوارهای سرت که کرم ها بمیرند،  اما این سم به بقیه کرم ها و کاشته های دیگران هم خورانده می‏شود، گاهی حس می کنی دیگر هیچ چیزی از هیچ کسی نداری،  

و باز اینجا هم دو تا درد هست، اول اینکه این کرم ها مرده-شان از زنده شان خطرناک تر است، چون سرت و ناحیه ای که کرم ها میمیرند متعفن می شود و دیگر کسی هم نیست آنجا را سامان دهد، 

کرم-بان های جدید هم سراغ حفره های جدید می روند.

عزیزم کرم هایی که در سرم گذاشتی و رفتی را با هر ترفندی بود زنده نگه داشتم، به آن نشانی که حفره، شبیه به ستاره بود و بوی عطر خودت را می داد از بوی عطرت پیدایش کردم.

اگر از حال کرم ها می پرسی خوبند و تکثیر می شوند، و اگر از حال من بپرسی باغچه ی دلتنگی ام که در خاکش فقط کرم هست.


هادی پاکزاد

  • آشنای غریب
۲۸
شهریور

دل نوشته ای به مناسبت آمدن فصل پائیز




فصل پائیز :

فصل عاشقی ...

اما چرا به پائیز فصل عاشقی میگویند؟


چند وقتیست ذهنم درگیر این موضوع شده 

جواب هایی هم به ذهنم آمده 

اما ،

یه دلیل بی منطق :

وشاید مسخره ، 


و اونم اینه که در آغاز این فصل با تغییرات ساعات رسمی کشور،

در یه شب دوبار ساعت 00:00 میشود 

یعنی  تو یک شب دو تا ساعت صفر عاشقی داریم.


فکر کنم این دلیل بی منطق  برای آغاز یک فصل عاشقی کافیست!




پ ن : با آرزوی پایان خوش برای تمام عاشقان

  • آشنای غریب
۲۳
شهریور

در دوران کودکی مادرم دوست نداشت با یکی از بستگان نزدیکِ هم سن و سالم ، بازی کنم 

هی بهم گوشزد میکرد و میگفت با اون پسر نگرد!!!

حالا دلایل خاصی هم داشت که بهش حق می دهم و میدادم اما از قحط هم بازی ناچار برخی مواقع باهم همبازی میشدیم.

یه روز تو حیاط بزرگ پدربزرگمون باهم بازی میکردیم که با وسیله ای ضربه ای رو به طور ناخودآگاه به صورتم زد و صورتم زخم شد و خون زیادی میومد.

درد زخم یه طرف اما فکر اینکه مادرم باز دعوام میکنه که چرا با اون بودم یه طرف ، گفتم فلانی تو برو خونه و به کسی اصلا چیزی نگو ؛ منم بعد مدتی میام خونه و میگم خودم کردم .

بیچاره بهتش زده بود نمیدونست چرا من این کار رو میکنم (یا مثلا فکر میکرد عجب این پسر جوانمرده)

اون رفت و بعد مدتی که ازم خون میرفت منم رفتم خونه و یه قضیه ای جور کردم . بهم آب قند دادند و زخمم رو بستند .

باور کنید تا این روز کسی خبر نداره که زخم رو کس دیگه ای بهم وارد کرده الان هم جای زخم رو صورتم هست و برخی ازفامیلای نزدیکم وقتی میبینن بهش اشاره میکنن.

این دروغ یا پنهان کاری من شاید باعثش تنبیه بیش از حد مادرم باشه ، شاید هم از ترسو بودن من ؛ اما چیزی که عیان هست نباید فرزندانمون رو بیش از حد تنبیه کنیم که باعث پنهان کاریشون میشه.


 اما ...

چند سال پیش از یه نفر خوشم اومد 

ولی از جهت اینکه تو خونواده ما این جور چیزا رواج نداشت (که بعدا فهمیدم داشته)

حرف دلم رو نتونستم به کسی بگم ،در  حالی که من شخصی هستم که زیاد نمیتونم راز داری کنم 

و این زخم دل روز به روز بزرگتر شد و وقتی همه فهمیدن که کار از کار گذشته بود . ودیگه نشد که زخم رو ببندیم.

و الانم زخم روی دلم باقیست ...

اما مثل زخم صورتم نیست  و کسانی که از زخم دلم باخبرند ،  از بزرگی و تازه بودن زخم خبر ندارند!!!


96/6/23

  • آشنای غریب