بسم الله الرحمن الرحیم
گذر زمان
در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانهها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید میترسید مزاحمها ، مزاحم دخترانش شوند. اما سالها بعد آن خانه هم تلفن ثابت داشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
گذر زمان
در روزگاران قدیم زمانی که تلفن تازه به خانهها راه پیدا کرده بود ، پدربزرگم با تلفن خانگی رابطه خوبی نداشت ، نمیدانم شاید میترسید مزاحمها ، مزاحم دخترانش شوند. اما سالها بعد آن خانه هم تلفن ثابت داشت.
به نام خدا
قرار بود ساعت ۱۰ صبح بیاد به مغازه کولر نصب کنه،
ساعت یازدهونیم -دوازده اومده
حین کار کلی صحبت میکنه
ساعت به ۵ چیزی نمونده ، با این وضع کرونایی دیگه تو مغازه نمیتونیم ناهار بخوریم. پرسیدم اگه کارت تمومه مغازه رو ببندیم
گفت آره دیگه و صحبتش رو قطع کردیم.
سریع مغازه رو بستم و راهی خونه شدم.
۲۰۰_۳۰۰متر مونده که به خونه برسم گوشیم زنگ میخوره
به نام خدا
سلام.
سلام لاله ، سلام لادن.
ما این روزها را در قرنطینهی خانگی بهسر میبریم و حال و اوضاع عجیبی کل دنیا را فرا گرفته.
حال شما چطور است؟
امیدوارم حالتان خوب باشد و مثل تصویری که از روزهای آخرتان در ذهنم باقیست لبهایتان خندان باشد.
لاله - لادن خواهران بیژنی ، ۲۸ آذر ۹۸ ، عصر روز پنج شنبه تنهایی ناهار میخوردم ، مشکلات آن روزها بهم فشار آورده بود ، نمیدانم چه شد که یاد شما افتادم.از آخرین خبری که از شما داشتیم 16 سال میگذشت. سال 82 کلی برایتان دعا کردیم . کلی پیگیرتان بودیم. وقتی سوار هواپیمای سنگاپور شدین، دلِ ما هم همراهتان بود . وبعد از آن عمل ناموفق کلی ناراخت شدیم. تشییع پیکرهایتان گواه بر همدلی ما بود.
28 آذر شب در کانالم نوشتم ، چقدر سال 82 دغدغه هایمان کم بود که ، کلی بابت شما دو خواهر غصه خوردیم و چقدر اخبار رسانه به شما دو خواهر پرداخت کردند.
چند هفته بعدش ، صبح که از خواب بیدار شدم. گفتم خدایا خسته شدم از این روزای تکراری.
تا اینکه رسیدیم به سال 99
این روزها هم به کاری نکردن گلهمندیم. از اینکه هیچ کاری نمیکنیم خستهایم.
لاله و لادن ، نمیدانم ،شاید فردا روزی هم به این روزها غبطه خوردیم که سالم و سلامت کنار خانواده بودیم و قدر ندانستیم.
پن1: تعریف از خود نباشه ، نامه من نتیجه اخلاقی هم داشت. :))
پن2: اگر لاله و لادن رو به یاد ندارین این لینک رو بخونین.
پن3 : از معدود نوشته های این وبلاگ بود که به عاشقی ربط ندادم
تشکر میکنم از آقاگل بابت راه اندازی این پویش و از مستور ، بابت دعوت به این چالش {بعد دوسال یکی هم پیدا شد منو دعوت کرد :)) }
به نام خدا
گاهی قلم قاصر است از وصف اوصاف و حالات انسانی، قرار نبود چیزی بنویسم و چیزی از احوالم نمیگویم و به همین غزل از لسان الغیب اکتفا می کنم
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
پ ن : کمی برایم دعا کنین، کمی نه ؛ زیاد دعایم کنید
به نام خدا
۲۱شهریور عصر روز پنج شنبه در تلگرام و کانالی ،عنوان مسابقه ای توجه مرا به خود جلب کرد.
قرار بود تک مصرعی به مصرع زیر اظافه کنیم.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا》
راستش با خواندنش یادِ کسی که به او دلبسته ام، افتادم.
چون قبل ها هم شعرایی گفته بودم 《البته اگه بهشون شعر گفت》تصمیم گرفتم منم در مسابقه شرکت کنم . دلبسته خود را مقابل خود فرض کرده و مصرع بالا را چندین بار برایش خواندم. تا اینکه موضوع بعدی حرفم مشخص شد و با کمی ویرایش این چنین شد.
《به تو دلبستم و غیر تو کسی نیست مرا
تو هم از خویش برانی، دِگَری کیست مرا؟》
به نام خدا
نامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دو
سلام
محمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.
همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی که از آن قسمت سریال چیزی نفهمیدی . این را تا کنون جز خودت کس دیگری نمیدانست ، حالا که فهمیدی خودت هستم ، به نصیحتِ تجارب پنج ساله ام گوش کن. شاید کمتر رنج کشیدی.
به نام خدا
سعی کنیم هیچوقت باظاهر آدم ها اونا رو قضاوت نکنیم
انسان موجود عجیب غریبیست که خدا در خلقتش به خودش تبریک گفته.
اینکه کسی تو گروه هاتون مطالب خنده دار ارسال میکنه دلیل بر این نیست که فرد خوشحالیه. کسی که هر روز از خودش در اماکن شاد عکس میگیره دلیل نیست که اون فرد غم نداره .گاهی وقتا موضوع کاملا برعکسه.
چند سالیست صبحها سر راه نصف بربری برای صبحانه ام نون میخرم تازه نونوا قبل تر از آن هم منو میشناخت. صبح که رفتم نون بگیرم، صندوق دار گفت نونهای امروز تخمه ندارن ، گفتم فرقی نمیکنه. گفت یکی هست از نصف هم کمتره گفتم بده عیب نداره.
شاطر از اون طرف میز گفت :آقا محمد فرد قانعیه هر چی باشه فرق نمیکنه. لبخند زدم و اومدم بیرون. اما میدونین تو دلم چی گفتم
گفتم درسته در ظاهر چیزی نمیگم ،عوضش کلی خود خوری میکنم.
راستش نه گفتن را یاد نگرفته ام
در مغازه ای استخدامم .گهگاهی لوازم خانه ی صاحب مغازه رو هم میخرم . از من میپرسه میتونی سر راه فلان چیز رو بخری بدی به خونه ؟با روی باز میکنم بله عیب نداره.
اما میدونین گاهی چقدر از درون ناراحت میشم !
وقتی که خودم کار دارم ولی نمیتونم نه بگم . کلی غداب میکشم.
من حتی به اعضای بدن خودمم نمیتونم نه بگم
یکیش همین قلبمه ، من به قلبی که سالهاست به کسی وابسته شده ، نمیتونم نه بگم. واز این مسئله بسیار رنج میکشم. رنجی که فقط خدا میدونه و بس.
پن۱: یه جا خوندم اکثر دوستان و خانواده ی کسانی که خودکشی کردن اظهار کردند که اون اصلا مشکل خاصی نداشت ، خب همین که مشکلش رو کسی نمیدونست بزرگترین مشکله دیگه
پن۲: بی بی سی خبر زده: «تقریباً هر ۴۰ ثانیه یک نفر در دنیا بر اثر اقدام به خودکشی میمیرد. بیشتر آنها مردانی هستند که بهتنهایی زندگی میکنند و کمتر تمایل دارند دربارهٔ مشکلات خود با دیگران حرف بزنند و کمک بخواهند»، هیچی دیگه خواستم بگم حرف بزنید، حتی اگر به نظر فایده نداشته باشه.
پن۳: از ساعت ۶ یکی یکی همسایه ها رفتند منم یه ساعته نشستم رو صندلی حوصله ندارم برگردم خونه. شایدم انگیزه ندارم . نمیدونم این وسط چشمام پر و خالی میشه
برایم دعا کنید
به نام خدا
رفته بودم حموم ، یهو آب رفت گوشم. یاد چند سال پیش افتادم. یک روزِ تابستانی در حوضِ حیاطمان کلی آب بازی کردم. و غافل از آبِ رفته به گوش، عصرِ همان روز ، آبِ درونِ گوشم چرک کرده بود و دردِ بسیار بسیار بدی داشت . دردی که از ناحیه داخلیِ گوش و وسط سَرَم بود و غیرِ قابلِ لمس. برای تسکین درد هر کاری کردم، بالا پایین پریدم .دور حیاط دویدم ؛ فائده ای نداشت. مادرم پشتِ گوشم زنجبیل کشید و خوابیدم . کمی بعد آب خارج شد و آن دردِ سخت برطرف شد. هنوز با گذشت 15-16 سال وقتی یادِ اون روز می افتم گوشِ راستم سوت می کشد.
به نظرم دردِ زخمی که میشه لمس کرد ؛ خیلی قابلِ تحمل تر از دردهاییست که غیرِقابل لمس اند. فرض کن زخمی روی پوست باشه وقتی دست بروی زخم میزاری ، کلی از درد کمتر میشود.
اما امان از دردهای نهانی؛ مثل سردرد - یا مثلا شنیدین اونائی که سنگ کلیه دارن چقدر درد میکشند. از رو شکم هم نمیشه درد رو التیام بدن . فکر کنم دوست دارن شکمشون رو پاره کنن و با دست سنگ کلیه رو بردارن ، اما ... اما نمیشه
الآن من چهارسالی هست که رو قسمتِ بالایی قلبم ، احساس سنگینی میکنم. و نمیتونم دست روی زخمم بگذارم.
دکتر هم رفته ام ، قرص صورتی هم خورده ام . دست به سینه هم می گذارم ، اما هیچ کدام فائده ای ندارد. دوست دارم مثل زنجبیلی که مادر به گوشم کشید ، یکی که همین نزدیکی هاست بیاید و مرحمی بر زخم و دردم بگذارد.
98/7/6
به نام خدا
چهار سال پیش چنین روزایی به زعم خود یکی از خوشبخت ترین افراد روی زمین بودم. روزهایی که کاش تمام نمی شدند. تمامی آرزوهایم در آن چند روز برآورده می شدند. روزگار کاملا بر وفق مراد بود. بهترین ماه زندگی ام بود. اما حیف که زیاد طول نکشید و خیلی زودتر از آنچه تصورش را میکردم تمام شد.
اوقات خوشی که با دوست بسر شد. باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود. از بی خبری ها نگویم و از بی حاصلی ها سر به کجا بگذارم.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
دلم برای آن روزها تنگ شده . سینه ام برای آن روز های با تو بودن به تنگ آمده. چند روزیست که بدجور هوای آن ایام را کرده ام.
راستی ! تا حال شده که تو هم به آن روزها فکر کنی؟
به نام خدا
14 فروردین؛ بعدِ مهمانی بزرگ ، در حالی که اکثر مهمونها رفته اند و افراد باقی مانده در گوشه ای مشغول صحبت اند. دختری 20 ماهه به نام زهرا با پدرش مشغول بازیست که محمد به آنها ملحق می شود. پدر از دختر میپرسد:
بازم دوست داری با محمد مشهد بری؟
و او بالحن شیرین و دلربایش پاسخ میدهد " بله" و این از همان بله هائیست که قند در دل محمد آب میکند. محمد دهه سوم ماه رمضان را جهت مسافرت به سیّد (پدر زهرا) پیشنهاد میدهد. و سید میگوید : هرچه خدا بخواهد. و این بحث در حد همین حرف باقی میماند.
ماه مبارک فرا میرسد، محمد که از آینده خود ناامید شده، دوست دارد برای همیشه به شهر مشهد مهاجرت کند. موضوع را اول با دوستانش مطرح میکند. حتی با کمک آنها شغل مناسبی ، کاملا مرتبط با شغل کنونی اش در مشهد پیدا میکند. چند روز بعد محمد با لحن شوخی موضوع را در خانه مطرح میکند. عکس العمل مادرش زیاد خوشایند نیست ، و فعلا محمد از مهاجرت منصرف شده و به فکر مسافرت چند روزه ست . هر روز پیگیر قیمت بلیط میشود. قیمت بلیط ها مورد پسند محمد نیستند و رفته رفته روز های آخر ماه رمضان هم میرسد. کم کم از سفر به مشهد هم ناامید شده و به دنبال همسفریست تا به شهر قم برود. روز بعد پیامی از سیّد دریافت میکند: به مشهد میروید؟
خبر بسیار خوبی بود، اما در شرایط نامناسب .زیرا صاحب مغازۀ محمد ، خود در سفر است و نباید مغازه بسته بماند. از طرفی هم سفر مشهد را نمیتواند رَد کند. محمد پیامی میفرستد که اگر در چند روز تعطیلات بود میتواند آنها را همراهی کند. چند دقیقه سیّد با او تماس میگیرد ،
_ سلام
_سلام
_محمد ، امام رضا ع طَلَبیدَتِت ، با ما بیا بریم و خودت تنهایی برمیگردی. فکراتو بکن و خبرم کن.
محمد با حساب سرانگشتی میفهمد که کمتر از دو روز میتواند درمشهد باشد. اما برای او نصف روز هم غنیمت است. مشغول خرید بلیط برگشت میشود . از اذان مغرب نیم ساعتی گذشته و او هنوز افطار نکرده که بالاخره موفق میشود بلیط قطاری برای برگشت خود رزو کند.
12 خرداد شب قبل از سفر محمد با مادرش به مهمانی میرود و تا سحر بیدار میماند. صبح ساعت 8 هم راهی میشوند. محمد هر چند شب را نخوابیده اما مشغول صحبت با سیّد است که مبادا او هنگام رانندگی خوابش بیاید. او بعد ناهار هم نمیخوابد و از زهرا مراقبت میکند. دَم دمای غروب کنار جاده ماه شوال را استهلال میکند. بالاخره ساعت 10 شب به گرمسار رسیده و در هتلی اسکان میکنند. تا به خودش بیاید چند ساعتی میگذرد و بالاخره ساعت یک بامداد موفق میشود که بخوابد. بعد چهار ساعت به نماز صبح بیدار شده و بعد از آن باز راهی جاده میشوند. ساعت 11 در شاهرود برای صبحانه توقف میکنند. محمد چنان برای رسیدن عجله دارد که وسایل را خودش تند تند جمع آوری میکند و در صندوق عقب ماشین جاسازی میکند. حین جمع آوری وسایل دختری با مربی اش از کانون بیرون میآید . چشم های دختر کمی از حد معمول پایین تر است. اما چهره دختر حال محمد را دگرگون میکند . برمیگردد و همان طور در صندوق عقب مینشیند چندین بار خدا خدا میگوید و شکر میکند که تن سالمی دارد.
در مسیر سبزوارند که سیّد میگوید: ماشین دیگر سرعت نمیگیرد. احتمال میدهد که سوخت به موتور نمیرسد. خبر ناگوار همه، مخصوصا محمد را به فکر فرو میبرد. او برنامه ریزی کرده بود تا ناهار را در منزل مشهد بخورند ، ولی فعلا سرعت از 90 کیلومتر بر ساعت بیشتر نمیشود. به سبزوار میرسند. روز عید فطر است و تعمیرگاه ها همه تعطیل.
فعلا کمی به خودرو استراحت میدهند و خودشان بستنی میخورند. دوباره به مسیر ادامه میدهند. انگار حال خودرو کمی روبهراه شده، سرعت گاهی به 140 کیلومتر بر ساعت هم میرسد . اما برای مشتاقی چون او سرعت 800 کیلومتر بر ساعتی هواپیما هم کافی نیست .
محمد در سفرِ هواییِ قبلِ خود به دوستش گفت: تنها هواپیما نیست که روی ابرهاست . من هم که از شوق زیارت به معنای واقعی روی ابرهایم .
نزدیکای نیشابور است باز ماشین خسته میشود ، و دوباره چند دقیقه ای استراحت اجباری. خلاصه نیشابور هم طی میشود. تابلو ها کنار جاده خبر خوبی میدهند . رفته رفته بوی خوشی به مشام میرسد. شور اشتیاق چنان وجودش را گرفته که بیخوابی معنا ندارد . "لحظه دیدار نزدیک است ، باز من دیوانهام ، مستم ؛ باز میلرزد دلم ، دستم ؛ باز گویی در جهان دیگری هستم" . آری این بار هم احساس میکند که روی ابرهاست . تابلوهای کیلومتر شمار دورقمی شدهاند 35 ، 20 ، 10 و 5 ساعت 5:50 دقیقه عصر است که روی تابلوی بزرگی نوشته به شهر مشهد خوش آمدید.
به خیابان امام رضا ع که رسیدند از دور گنبد و گلدسته نمایان میشود. سید از همان پشت فرمان سلامی میدهد و چند جمله با حضرت درد و دل میکند. حرفهایی که دل حضار در ماشین را میتکاند. دختری ۱۰ ساله از پدر میپرسد : مگر جواب سلام واجب نیست؟ پس وقتی ما سلام میدهیم جوابمان چه میشود؟
ساعت ۶:۳۰ به منزل رسیدند و نهار خوردند. بعد نهار همه خوابیدند ؛اما محمد فرصتی برای خواب نداشت به استراحتی نیم ساعته قناعت کرد و بعد حمام ،به قصد حرم از خانه خارج شد.
عید سعید فطر است و شهر مشهد شلوغ ، گویا از شهر های اطراف هم به زیارت آمدهاند. از هر کوچهای دستهای از مردم خارج شده و قاطی گروه های بزرگ در خیابان اصلی میشوند. محمد با دیدن این صحنه ها یاد این بیت میافتد :
بین زوّار که باشم ،کَرَمَت بیشتر است
قطره هیچ است ،اگر وصل به دریا نشود
چند بیتی از این غزل را زمزمه میکند . نم نمِ اشک را ، کم کم بر گونههایش احساس میکند. باور نمیکند چنین عیدی در مشهد الرضا ع باشد. خود را به باب الجواد میرساند و این بیت را میخواند:
باب الجواد ، راه ورودی به قلب توست
حاجت رواست هرکه از این راه میرود
او برای تشکر آمده ،او آمده تا به قولی که دفعه پیش به خدام داده وفا کند.اذن دخول میخواند . صحن جامع پر از زوّار است. هیچ وقت حرم را چنین شلوغ ندیده بود .امسال امام رضا مهمانهایی ویژه هم دارد . مهمانانی پرنده به نام شب پره و مهمانانی روی زمین به نام 《سوسک》
آرام آرام حرکت میکند و به صحن قدس و از آنجا به گوهرشاد میرسد.از پیش رو وارد دارالحفاظ میشود . ازدهام جمعیت بسیار زیاد است و داخل روضه منوره نمیشود . از دارالسرور به صحن آزادی وارد میشود ریسه و چراغهای حیاط توجهاش را جلب میکند.
و یاد بیتی دیگر میافتد:
با هنرمندی حریمت نورپردازی شده
ریسهها بر شانۀ گلدستههایت ریخته
گرچه صدها بار ایوان طلا را دیدهام
باز دل با دیدن ایوان طلایت ریخته
با خانه تماس میگیرد، مادر پشت خط است.
_مادر؛ هر چند حرم شلوغ است ،اما جای شما واقعا خالیست.
مابین سخنان مادر ،بغض احساس میکند.
مادر به او میگوید : امروز هر کس فهمید به مشهد رفته ای التماس دعا کرده. در ضمن، کربلا هم یادت نرود . چشمان او باز بارانی میشوند. نزدیک خروجی صحن است که خانمی برای بالا بردن ویلچری از او طلب کمک میکند.
دوستش حسین قبلا این نوع کمک به زائران را حواله از طرف حضرت رضا ع نامیده بود. محمد با کمال میل قبول میکند. انصافا هم کار سختی بود. تا رسید بالا التماس دعا و خداحافظی کرد. دستانش را به دور گردن حلقه زد و چرخید.
_ یعنی واقعا حواله ای از طرف آقا بود ؟ شاید از دعای خیر مادر است!
راهی رواق امام میشود. صابر خراسانی روی سکو ایستاده و مثل همیشه شعر میخواند و از فضایل امام رضا ع میگوید. نزدیک میشود کنار دیوار میایستد .صابر شعری که محمد چند روز قبل حفظ کرده را شروع میکند:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
باید غبارِ صحنِ تو را توتیا کنند
تا که به این بیت رسید:
هر کس به مشهد آمد وحاجت گرفت و رفت
او را به دردِ کرب و بَلا مبتلا کنند
صدای حاظرین بلندتر میشود. محمد که همیشه فرد گوشه گیری بود و آرام میگریست.این بار متفاوت تر از قبل بود . برایش فرقی نمیکرد که کسی نگاهش میکند یا نه. صدایش را بلند کرد. او توانسته بود بغضش را بشکند و گریه هایی که بیشتر از سر شوق بود. او را آرام میکرد . وقتی کمی خالی شد باز راهی صحن و رواقی دیگر شد. و بعد از ساعاتی راهی منزل گشت.
صبح روز بعد ، بعد صرف صبحانه راهی حرم شد.بعد نماز ظهر در همان محل همیشگی؛ پشت در سمت چپ دارالحفاظ با خادم افتخاری حرم، آقای منیری ملاقات کرد. آقای منیری اینبار راحت تر او را شناخت و از دیدارش ابراز خوشحالی کرد و مثلِ دفعات قبل این دعا را به محمد سفارش کرد:
از امام رضا ع بخواهیم ما را به امام زمانمان برساند ؛ اگر امام زمان عج ظهور کند همه مشکلات حل خواهد شد . چه دعای قشنگی بود. محمد کمی بعد به خانه برمیگردد و آنها آنروز برا ناهار مهمان هم داشتند. و از استراحت فعلا خبری نیست . ساعت ۷ به حرم برگشت .نماز مغرب و عشاء را خواند و با تک تک دوستانش تماس گرفت، کاری که قبلا به ندرت انجام داده بود. اما این بار هدف خاصی داشت. ۲۰ روز دیگر قرار بود همان دوستان به کربلا مشرف شوند. میخواست با اینکار آنها هم به یاد او باشند. کمی بعد به رواق امام رسید. تسبیح به دست ذکر میگفت ، رواق تقریبا پر شده بود.ناگهان چشمش به پای ستونی افتاد که خانوادهای از جای برخاستند .خود را سریع به آنها رساند و در جای آنها نشست و به ستون تکیه داد. وقتی سخنرانی تمام شد. میثم مطیعی آمد تا دعای کمیل بخواند ، اما قبل دعا روضه خوانی کرد و او هم از امام رضا ع زیارت اربعین و کربلا میخواست . ساعت 11 دعای کمیل تمام شد. به خانه برگشت ، شام خورد و وسایلش را جمع کرد و آذوقهی بین راهی برداشت و چمدانش را بست . بعد غسل زیارت لباسهای تمیزش را پوشید .چمدانش را برداشت و با اهل خانه خداحافظی کرد. نمیخواست صبح مزاحم خوابشان شود .
یکی از آنها گفت: صبر کن پشت سرت آب بریزم؛ محمد خندید و گفت : آره خوبه آب بریزی تا زود برگردم مشهد؟!
خلاصه خداحافظی کرد و راهی حرم شد. ساعات محدودی از وصالش باقی مانده بود . خدا میداند دفعه بعدی کی و چگونه باز به مشهد میآید.
آن شب متفاوتتر راه میرفت ، متفاوتتر قدم برمیداشت و متفاوتتر نگاه میکرد. چمدانش را به امانات سپرد و راهی شد. به ساعتش نگاه کرد ، کمتر از 4 ساعت فرصت داشت . 4 ساعتی که شاید آخرین حضور او در حرم باشد. از طرفی هم خسته و بیخواب بود. زمزمه های مناجاتی از دور به گوش میرسید . نزدیکتر آمد ، صدا از صحن گوهرشاد است. و نزدیکتر که شد فهمید دعای کمیل میخوانند :
یا ربّ . یاربّ . یاربّ ...
کفشهایش را مثل قبل ها به کفشداری نداد و در کمدجاکفشی قرار داد . از پیش رو وارد دارالحفاظ شد. پله هارا یکی ، یکی پایین آمد. نزدیک و نزدیکتر شد . کنار درِ کوچکِ سمتِ راست روضه منوره ایستاد. ایوانِ کوچکی که برایش محلِّ آشنایی بود.فقراتی از اذن دخول را از حفظ زمزمه میکرد. هنوز نمیدانست که چه کند . شخصی خارج شد و او به زیر ایوان آمد وکمی بعد آهسته آهسته از بالاسرِ حضرت خارج شد. به زیرزمین حرم رفت نزدیک اذان صبح شده بود ،باز به دارالحفاظ برگشت. نمازش را همانجا جلوی دیوار خواند . وبعد زیر تابلو درالحفاظ پیش روی حضرت نشست اول زیارت عاشورای آن روزش را شروع کرد و بعد قصد خواندن زیارت جامعه نمود. بیخوابی به چشمانش فشار میآورد. در همین حین سه پسر بچه آمدند و روبهروی او نشستند. دو همکلاسی حدود ۱۱ ساله و دیگری حدود ۶ ساله .آن دو همکلاسی آرام آرام از سفرشان حرف میزدند ، که ناگهان آن کودک ۶ ساله با صدای بلند و نازک خود وسط حرفشان پرید . صدا چنان بلند بود که توجه همگان را به آن طرف جلب کرد و خواب از دیدگان محمد دور کرد. این کار چندین بار تکرار شد تا اینکه محمد زیارت جامعه را تمام کرد. محمد این بار هوای پنجره فولاد را داشت . پنجره ای که شیخ بهایی آن را برای هدف خاصی طراحی و تعبیه کرد و بعد از آن چه ها شد.
به صحن انقلاب آمد ، کنار پنجره آرام و خلوت بود .وقتی از پشت پنجره حرم را نگاه میکرد یاد این بیت افتاد :
آهن از فیض تو گوش شنوا پیدا کرد
شاهد این سخنم پنجره فولاد رضاست
کمی آنطرف از آب سقا خانه نوشید و اینبار این بیت را خواند :
در هوای جرعه ای از جام سقاخانه ات
خضر اگر در کوثرافتد باز عطشان میشود
لیوانی دیگر پُر کرد و نوشید .
صدای شیپوری بلند شد. همه حواس ها و دوربین به دست به سمت صدا رفتند.
نقارچی ها شمارش معکوس برای طلوع آفتاب میزدند و او شماره معکوس برای حضور در حرم را حس میکرد.سلانه سلانه قدم برمیداشت. دستش را به هر چیزی که بین راهش بود ،میکشید. از در و دیوار گرفته ،تا اشیا و لوازم حیاط .
از حوضِ صحنِ آزادی برای آخرین بار جرعه ای برداشت و به صورت زد تا از خواب غفلت بیدار شود .گوئی به مقصود هم رسید . کنار قبر شیخ بهایی که رسید اشکها صورتش را خیسانده بود . باز به پیش رو آمد و علیرغم میل باطنی کتاب دعایی برداشت تا دعای وداع را بخواند. از چین چین بودن صفحات بر اثر گریه ، میشد فهمید ؛ که وداع با امام رضا ع فقط برای او دشوار نیست . افراد قبل او هم همچین حسی داشتهاند. دعا را خواند و داخل روضه منوره شد. دیگر جائی را واضح نمیدید . باز بیتی را با تغییراتی این چنین خواند:
بگذار تا ببینمش اکنون که میروم
ای اشک ،از چه راه تماشا گرفته ای؟!
همراه جمعیت رفته رفته به بالاسر رسید .حاجات همه ملتمسین دعا را به یاد آورد. نیت و حاجت این سفر او خیلی متفاوت تر از سفر های قبل بود به ایوان مانندِ بالاسر رسید . زیر لب آقا ... آقا ... میگفت . جمعیتی که خارج میشدند او را هم به بیرون میکشاندند. ولی کاملا با میل باطنی او در تضادّ بود . خود را به کناری کشید تا برای لحظاتی هم که شده بیشتر بایستد و خداحافظی کند.
دست بر سینه گذاشت و گفت :
السلام علیک یااباالحسن
السلام علیک ایهاالامام الرئوف
فشار جمعیت او را از جای خود به حرکت درآورد.
السلام علیک یابن رسول الله
و در آخرین لحظه اینگونه سلام داد
السلام علیک یابن فاطمه الزهرا....
پن اول : یه مدتی نبودم عوضش جمع کردم حرفامو یهجا نوشتم :)))
پن دوم : اگر همه متن رو هم نخوندین چند سطر آخر که زمینه سفید دارن رو خودم دوست دارم ، اونا رو بخونین
پن سوم : بلیط قم خریدم آخر هفته روز ولادت حضرت معصومه س اگر خدا بخواد قم نائب الزیاره هستم