الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۷
ارديبهشت

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


نیمه شی است و من در رختخوابم مثلِ عادتِ دیرینۀ روز های گذشته ام ، میخواهم آیة الکرسی را شروع کنم، که باز یاد تو می افتم ؛ یاد شبهایی که قبل از خودم برای آرامشت آیة الکرسی می خواندم، و صبح هایی که برای موفقیتت چه دعاهایی خوانده ام؛ یاد همان شبهای تابستانی که در پشت بام رو به آسمان درازکشیده بودم و از آنجایی که مطمئن بودم پنجره اتاقت باز است ، آیات 79 تا 84 سوره صافات را هم میخواندم تا از گزند نیش حشرات موزی در امان باشی و چون میدانستم اهل نمازی از برایت آیه آخر سوره کهف را میخواندم تا نماز صبحت قضا نشود و هر شب با یاد تو به خواب می رفتم.

هر  آن شبی که دلتنگی ام بی قرارم میکرد از خدا میخواستم و در خواب می دیدمت، چه شبهایی بود ، و من چه امید هایی داشتم.


اما چند وقتیست که حتی  برای خودم هم آن آیات را نمی خوام _ چه برسد به تو  بخوانم _ نه اعتقادم نسبت به خدا کم شده و نه از تو دلسردم ؛ فقط میخواهم فراموشت کنم ، و نمی دانم چقدر در این امر موفق بوده ام.


کاش میتوانستم این حرف ها و برخی حرف هارا که هنوز در گلو مانده  را به دستت برسانم.

اما اینها نوشتم تا ثبت شود و شاید روزی قسمت شد و خواندی

« آخ گئجه لر یاتمامیشام  ، من سنه لای لای دمیشم»

پ ن : این نوشته را سه شب پیش درهمان رخت خواب توسط موبایلم به صورت فایل صوتی ظبط کردم تا فردایش بنویسم از قضا همان روز یکی از بهترین دوستانم(که همسن پدرم بود و حق پدری هم بر گردنم داشتند)  را از دست دادم و سه روز است مشغول مراسمش هستم.


+ بعد از مراسم شام غریبانش ، تنهایی رفتم سر مزارش، حتی دقایقی  بعد از اذان مغرب هم آنجا بودم تا دقایقی از شب اول قبرش را در کنارش باشم.

  • آشنای غریب
۲۱
ارديبهشت

1-ایام نیمه شعبان امسال ، تو اون روزای پر مشغله ،گفتم خدایا سرمو با کارای خیر مشغول کن تا این افکار داغون عشق عاشقی رو کمی فراموش کنم.

دعام گرفت و چنان مشغول شده ام که حتی پدر و مادرمو روزی فقط یکی دو ساعت میبینم و حسابی از شدت کار خسته شده ام(البته دیروز و امروز کمی وقت پیدا کردم)


2- وقتی همین جا قول دادم نیمه شعبان سال بعد رو خوب آذین بندی میکنم، چند روز بعد دلم گرفت، گفتم چرا نگفتم ان شاء الله در ظهور حضرت آذین بندی میکنم؟ چرا ظهورش رو فراموش کردم؟این حرفم یعنی تا سال بعد باور ندارم که آقا ظهور میکنن. :((


خلاصه که از این کوتاه فکری ناراحت بودم.



3-یک آشنا در مورد شیطنت های مدرسه مسابقه گذاشته، من شیطنت های زیادی ندارم

اما چند روز پیش مغازه رو به رویی مون علی آقا اومده بود تو مغازمون و خاطرات دوران دبیرستان ومدرسشو تعریف میکرد، گفت : همیشه همه درسا به غیر از دو سه تا رو تجدید میشدم و هیچ وقت درس نمیخوندم ، درس نخوان به معنای واقعی ، ولی تو شهریور درس میخوند و همشون بالای 17- 18 میشد

گفت روزی پدرم گفت آخه پدرسوخته تو که هوش هواس داری چرا درس نمیخونی تعطیلاتت رو خراب میکنی؟

در جواب پدرش گفته، تعطیلات من با بقیه فرق داره

اونا سه ماه تعطیل اند ؛ ولی من 9 ماه تعطیلات دارم:))))

پدرش باشنیدن این جمله هاج و واج مونده و گفته برو از جلو چشمام گم شو و...

  • آشنای غریب
۱۱
ارديبهشت

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

همین الان از آذین بندی خیابان برا نیمه شعبان اومدم

میدونید کجا؟ همان کوی دلبر ، همان خیابانی که معشوقم آنجاست

تقریبا 200 متر اون طرف تر ، و من در ساعت یک بامداد بالای رواقی از این طرف خیابان به آنطرف کشیده شده ، در حالی نصب گل به رواق  ، با صدای بلند میخواندم


رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


امسال به نحو احسن نتونستیم آذین بندی کنیم

انشاءالله سال دیگه عکس میگیرم و میفرستم براتون


این نوشته رو نوشتم تا یادم بماند

  • آشنای غریب
۰۹
ارديبهشت

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


خداوندا:

نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی

و نه آنقدر بدم که رهایم کنی...


میان این دو گم شده ام

هم خودم و هم تو را آزار میدهم...

هر چه تلاش کردم نتوانستم

آنی شوم که تو میخواهی

و هرگز دوست ندارم

آنی شوم که تو رهایم کنی...


خدایا دستم به آسمانت نمیرسد

اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن...


"آمین یارب العالمین"


پ ن :این روزایی که میگذره اسمش جوونیه و جوانی بهترین دوران زندگیه :(
جوانی گرچه میباشد بهار زندگانی را 
ولی من بس که غم دیدم ، نمی خواهم جوانی را

  • آشنای غریب
۰۲
ارديبهشت

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


اول از همه خواهشمندم
اگر متن رو هم نخوندین فایل تصویری رو نگاه کنین ، جالبه به نظرم
ممنونم



دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 59 ثانیه


دوستان قدیمی

یا دوستی های قدیم؟

نمیدانم هرکه چه هست حس میکنم در این کش و قوص زندگی جایش خالیست!

برای مثال هیچ وقت آغوش یک دوست را فراموش نمیکنم.

همانی که در شرف ورود به دورقمی شدن سنّمان بودیم،

روز چهارشنبۀ قریب به بیست سال پیش که من در خانۀ خاله ام بودم  و   او در خانه پدربزرگ ، تلفن زنگ خورد، مارا به خانۀ پدر بزرگ دعوت کردند ؛ منتها این دعوت با دعوت های دیگر متفاوت بود، پدر بزرگ چند روزی بود که در بستر بیماری به سر می برد.

بین راه فقط از پنجره ماشین مناظر بیرون را نگاه میکردم !

با اون سن و سال کم شرایط را درک میکردم و میدانستم حتما خبری شده.

بالاخره رسیدیم خاله از در حیاط وارد خانه شد و من از اون یکی در .

اولین کسی که در به رویم باز کرد همان دوست قدیمی بود، لازم نبود چیزی بگوید ، از چهره اش غم می بارید؛همان پایین ، جلوی ورودی ، بی هوا دستانم را بر گردنش انداختم  و بی مهابا گریستیم.

و من تا عمر دارم آن گریه و آن آغوش را فراموش نمی کنم.

از آن رو ز به بعد پیوند دوستی مان روز به روز محکم تر شد. تاجایی که تا چند ماه پیش هر چند خانه هایمان 8_10  کیلومتری فاصله داشت اما هفته ای چند بار همدیگر را میدیدم. روزی در اوج رفاقتمان اتفاقی افتاد که تا چند ماه از هم کاملا بی اطلاع بودیم و از همدیگر خجالت می کشیدیم. تا اینکه باز روز دیگری اتفاقی با هم روبه روشدیم و دوباره دوستی مان اوج گرفت.
چه شب هایی نخفته ایم و تا طلوع صبح باهم گفتیم خندیدیم. 

هر چند این روز ها به علت مشغله زیاد دیگر مثل سابق همدیگر را ملاقات نمی کنیم.


یا رفیق دوره راهنمایی که فقط همکلاسی بودیم ، اما با ورود به دبیرستان و محیط جدید ، رفاقتمان رفته رفته بیشتر شد،آنقدر بیشتر که از همه اسرار همدیگر مطلع بودیم. رشته تحصیلی متفاوتی داشتیم و همه دوستانمان فکر میکردند باهم نسبت فامیلی داریم که اینقدر همیشه با هم هستیم ، حتی خیلی از مسیربرگشت به خانه را هم با هم بودیم.


چند ماه پیش در اوج روز های غمناکم زنگ زدم بهش  و قرار ملاقات گذاشتیم تا باز کمی  درد و دل کنیم ، بعد دوسال وقتی منو دید گفت فلانی چی کردی با خودت چقدر پیر شدی؟ ماجرای خودمو گفتم و چند ساعتی خیابان گردی کردیم.


دیروز هم همان دوست بهم زنگ زد و خبر فوت پدربزرگ همکلاسی مان را خبر داد.

به مجلس ختمش رفتیم و تا ظهر با هم بودیم .

نمیدانم چه چیز باعث شده تا دیگر این نوع دوستی ها کمرنگ شده؟

  • آشنای غریب