الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

الهی به امید تو

همه مطالب از سر دلتنگی خواهد بود

۰۲
اسفند

به نام حضرت دوست که هر چه داریم داریم


سلام

لیلی و مجنون 

قسمت اول   

 قسمت دوم


در میان هم‌درسان قیس دختری از قبیلۀ دیگری وجود داشت:


آفت‌نرسیده دختری خوب

چون عقل به نامِ نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سروسهی نظاره‌گاهی


آهو چشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی


در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام "لیلی"


 قیس و لیلی در عالم کودکی با یکدیگر آشنا شدند و به هم انس گرفتند و سرانجام این همنشینی و همدرسی آنها به عشق کشید و آنها را به کلی از درس و علم باز داشت:

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش


او نیز هوای قیس می‌جست

در سینۀ هر دو مهر می رست


این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده


وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده


یاران به حساب علم خوانی

ایشان به حساب مهربانی


یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند


یاران ورقی به علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند


 مدتی گذشت و آنها از درد عشقی که به جانشان افتاده بود، بی‌تاب و نا‌شکیبا شده بودند و همین امر باعث شد تا کم‌کم اطرافیان آنها متوجه علاقۀ آن دو نفر به یکدیگر شوند.

 راز لیلی و قیس در دهانها چرخید و در هر کوی و برزن از قصه آنها صحبت می‌شد. اگر چه این عشق در ابتدا تنها یک حس کودکانه بود اما از یک طرف به خاطر بی‌قراری بیش از حد قیس و از طرفی به دلیل شاخ و برگی که دیگران به آن داده بودند، حدیث این دلداری از مکتب به قبیله آنها رسید. پدر لیلی برای جلوگیری از این بی‌آبرویی او را در خانه زندانی کرد و ندیدن لیلی، قیس را بیش از پیش شیفته و مجنون نمود:


چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار


از عشق جمال آن دلارام

نگرفت به هیچ منزل آرام  


وانان که نیفتاده بودند

"مجنون" لقبش نهاده بودند        


لیلی چو بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده درّ مکنون


مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی


 حال و روز مجنون بعد از اینکه دیگر نمی‌توانست لیلی را ببیند روز به روز بدتر می‌شد:


می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار


می‌گفت سروده‌های کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری


او می‌شد و می‌زدند هرکس

"مجنون، مجنون" ز پیش و از پس


او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد


او در غمِ یار و یار ازو دور

دل پر غم و غمگسار ازو دور


چون شمع به ترک خواب گفته

ناسوده به روز و شب نخفته


هر صبحدمی شدی شتابان

سرپای برهنه در بیابان


مجنون دو - سه یار عاشق مثل خود پیدا کرده و تمام مدت با آنها بود و هر سحرگاه به همراه آنها به طواف ماه خود می‌رفت. به جز حرف درباره لیلی هیچ حرفی نمی‌شنید و چیزی نمی‌گفت و هر کس که در مورد موضوعی جز لیلی با او صحبت می‌کرد، نمی‌شنید و پاسخی به او نمی‌داد. قبیلۀ لیلی در نزدیکی کوهی به نام "نجد" قرار داشت و مجنون شب و روز در آنجا منزل کرده و در آنجا ساکن بود.

 همه آرزوی مجنون که دیگر درس و مکتب را رها کرده و سر به بیابان نهاده بود منحصر به این بود که هرچندگاه به حوالی قبیله لیلی رود و در فاصله‌ای از چادر او بایستد و به تماشایی دل خوش کند و عاشق و معشوق از فاصله‌ای دور و با زبان اشک و آه با یکدیگر معاشقه کنند:

مجنون رمیده دل چو سیماب

با آن دو سه یار نازبرتاب


آمد به دیار یار پویان

لبّیک‌زنان و بیت گویان


می‌شد سوی یار دل‌رمیده

پیراهن صابری دریده


چون کار دلش ز دست بگذشت

بر خرگه یار مست بگذشت


قانع شده این از آن به بویی

وآن راضی از این به جستجویی


 اما سرانجام به حکم غیرت، مردان قبیله و فامیل لیلی، مجنون عاشق را از این دیدار محروم کردند و راه ورودش را به قبیله بستند و با این کار بر شوریدگی و شیدایی او افزودند:

چون راه دیار دوست بستند

بر جوی بریده پل شکستند


مجنون ز مشقت جدایی

کردی همه شب غزل‌سرایی


هر دم ز دیار خویش پویان

بر نجد شدی سرود گویان


سودازدۀ زمانه گشتی

در رسوایی فسانه گشتی


 کار جنون جوان بالا گرفت و نصیحت خویشان و نزدیکان موثر واقع نشد. پدر از ماجرای عشق و شیدایی فرزند خویش باخبر شد و با جمعی از بزرگان و محتشمان به چاره‌جویی نشست.

 پدر مجنون پس از مشورت با بزرگان تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود.


ادامه دارد ...



پ ن : ممنون از حضورتون که باعث دلگرمیه

  • آشنای غریب
۲۹
بهمن

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست

لیلی و مجنون 


قسمت1


یکی از بزرگترین شاعران ایران زمین، حکیم نظامی گنجوی است که از صاحبان سبک و بزرگترین داستان‌سُرای زبان پارسی است که با خلق آثاری ارجمند برای همیشه جاودانه ماند.

موضوع این داستان پرداختن و مرور غم‌نامه او یعنی افسانه معروف و مشهورِ عرب، داستان "لیلی و مجنون" است.

این داستان از دوبخش مقدمه و داستان اصلی تشکیل شده است.

بخش مقدمه کتاب مانند سایر آثار شاعران بزرگ و با ایمان، با حمد و ستایش خداوند آغاز می شود:


ای نامِ تو بهترین سرآغاز

بی نامِ تو نامه کی کنم باز؟ 

...

نظامی در این ابیات با آوردن صدو پنج بیت ضمن وصف و ستایش خدا و شمردن صفات مختلف، خواستار لطف، رحمت و بخشش حق تعالی است.

پس از حمد و ستایش حق به نعت حضرت رسول می‌پردازد، پس از نعت حضرت درباره معراج ایشان صحبت می‌کند.

و پس از صحبت درباره معراج حضرت رسول، درباره آفرینش هستی هم ابیاتی می‌آورد و پس از دلیل سرایش این کتاب را عنوان می کند.

وی می‌نویسد که یکروز با خوشی و شادی نشسته بود و دیوانش هم روبرویش قرار داشت. با خود فکر می‌کردم که تا کی می‌خواهم اینگونه بنشینم؟ بهتر است که کار مفیدی انجام دهم. در حال فکر به این موضوع بودم که قاصد شاهِ وقت –شروانشاه- برای نظامی نامه‌ای می‌فرستد و با عناوین زیبا او را مخاطب قرار داده و از او می‌خواهد که داستان "لیلی و مجنون" را به نظم در آورد:


خواهم که به یاد عشقِ مجنون

رانی سخنی چو درّ مکنون


 نظامی عنوان می‌کند که وقتی قاصد شاه رسید و نامه را خواندم نه جرات داشتم که از این کار سر باز بزنم و نه اینکه رغبتی برای سرایش این داستان داشتم، تا اینکه فرزند ارجمندم «محمد» که مثال جان برایم عزیز است از من خواست تا همانگونه که داستان "خسرو و شیرین" را به نظم در آوردم در مورد "لیلی و مجنون" هم این کار انجام دهم. 

سرانجام نظامی راضی شده و کار را با بی‌میلی شروع می‌کند و به گفته خودش در مدت زمانی کمتر ازچهار ماه، چهار هزار بیت را می سراید.
واینگونه شروع می شود.


گویندۀ داستان چنین گفت

آن لحظه که درّ این سخن سفت


 در سرزمین عربستان مردی بود که بر قبیله بنی عامر حکومت می کرد، مردی مهمان دوست، مهربان، ثروتمند که جاه و حشمتی بسیار داشت، تنها کمبود زندگیش نداشتن یک پسر بود تا اجاق خانواده‌اش را گرم و نظام قبیله را استوار ساخته و نام پدر را زنده نگه دارد.

او در آرزوی داشتن پسر می‌سوخت و به امید داشتن پسر نذر و نیازها می کرد.

اما نظامی در این قسمت این نکته را به خواننده یادآور می‌شود که:


هرچ آن طلبی، اگر نباشد

از مصلحتی به در نباشد


هر نیک و بدی که در شمار است

چون در نگری، صلاح کار است


سررشته غیب نا‌پدید است

بس "قفل" که بنگری "کلید" است


سرانجام پس از نذر و زاری بسیار خداوند پسری به امیرِ عامری می‌دهد.


ایزد به تضرعی که شاید

دادش پسری چنانکه باید


روشن گهری ز تابناکی

شب روز کن سرای خاکی


 پسری زیبا به دنیا می‌آید و پدر به شکرانه آن، در خزینه خود را باز کرده  شکرانه می‌دهد. نام او را "قیس" گذاشته و به دایه می‌دهند تا او را شیر داده و پرورش یابد. تمام هنرها را به او آموزش دادند و زمانی که به سن ده‌سالگی رسید، تعریف جمال و زیبایی او به همه جا رسیده بود.

وقتی به سن ده‌سالگی می‌رسد، پدر او را به مکتب خانه می‌فرستد . در آن مکتب پسران و دختران زیادی از هر قبیله و دیار حضور دارند و قیس برای آموختن علوم به آنجا می‌رود، غافل از اینکه روزگار خواب دیگری برای او دیده است.


  • آشنای غریب
۲۲
بهمن

به نام حضرت دوست



به یاد فرزندی هنرمند

در سیزده مهر 1335در تبریز طفل منحصری یازده ساله ای هنرمندی از دنیا رفت که دل همه دوستان و آشنایان را به در آورد این طفل(عیسی کیهانپور) که در بر نامه کودکان رادیوی تبریز نوازنده درجه یک به شمار می رفت و سنتور را به حد اعجاب می نواخت سرگذشت عجیبی داشته:


پدر و مادر این طفل که فقط او را داشتند سالها در آرزوی پیدا کردن اولاد روز شماری کرده و به تمام اعتاب و مشاهد متوسل شده و نتیجه نگرفته بودند مادر بیچاره بلاخره به کلیسای ارامنه تبریز متوسل و نذر و نیازها می دهد بلاخره حضرت مریم (ع) خواب نما شده و مژده طفل به او داده تا این پسر به دنیا می آید نامش را عیسی می گذارند حقیقتا این طفل از هر حیث فوق العاده و اوعجوبه بود مخصوصا استعداد هنری عجیبی داشت شهید عشق هم شد  به این معنی که همبازی دختری داشت به اسم رباب که از خورد سالی با هم بوده اند چه طور شد که مادر رباب مانع از آمدن او به خانه آنها می شود در نتیجه طفلک عیسی به طوری مریض می شود که در عرض یک هفته طلف می شود.


و از اجاعب اینکه سیزده مهر بدنیا آمده و 13 مهر نیز از دنیا می رود اما این بچه شانس آورده که استاد شهریار در تبریز بوده واین قصه به گوشش خورده به صورت یک غزل جاودان درآمد که نام عیسی کیهانپور هم ثبت جریده ی عشق گردد و فراموش نشود.


من این غزل به داغ تــــــــو می کنم آغاز

به گوش اختر غمـــــــاز گیر نــــــــــاله غاز


دلم بـــــــسوخت بداغ یــــــــگانه فرزندی

که خود نتیجه یک عمـــــــــر نذر بود ونیاز


پـــــــــناه دیر و کلیـــــــسا پذیره شد مادر

پس از طواف ضریح عراق و طوس و حجاز


مگر که مریم عذرا به خوابش آمد و گفت:

برو به عیســـــــی شــــــیرین زبان خود پرداز  


مراد را پسر آورد و عیســـــــــیش نا مید

که بود مایـــــــــه ی اعجـــــاب وآیه ی اعجاز   


مسیح داده چه اعجوبه شد به هوش و هنر

حقیـــــقتی که نگنـــــــجد به تنــــــــگنای مجاز 


گواهی از خود استاد حرفه(عذّاری) است

که طفل یازده ســـــاله عجـــــیب می زد ساز


اگر ترانه ســــــنتور او شــــــنیدســــــتی

تو هم به ناله جانسـوز من شــــوی دمــــــساز


عجب که سیزده مهر زاد و هم اجلــــــش

به تـــــیر ســـــــیزده مــــــهر شد شـــکار انداز


شب تولد ســـــالـــــش شب وفـــــات آمـد

به جای سور و سورورش نشست و سوزو گـداز


به مادرو پدر از سر گذشــــت این فرزند 

چها که بگــــــــذرد ای روزگار شــــعبده بـــــاز


چه جای خویش وتیارش که هرکه دید و شنید

در این عزاست شـــــریک و در این بـــــلا انباز


غنیمتی که خدا مصلحت ندیــــــده مخواه

که حکمـــت ازلــــــی را کســـــــی نـــــداند راز


الاتوکه این خط درهم شکسته می خوانی

بمردی که سرشـــــــگی فــــــــشان ، یـــــتیم نواز


به تنگنای تو بوده آشــــیان ( کیهانپور )

که بـــــال بر فلک افشــــــــاندی ای فرشــــته ناز


نمیکنم گـله یا رب ولـــــــی شـــــنیدسـتم 

کریــــــم ، داده ی خود را نمــــــی ستــــــاند باز


چه روحی از سخن شهریار می خواهی

که روح می کند از قالب ســــخن پرواز



پ ن : هرچه میخواهد دل تنگت بگو _ «دلتنگم»

منبع:http://www.azarbayjan1372.blogfa.com/post/20


  • آشنای غریب
۱۴
بهمن

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


سلام
عکس این پست یادتونه؟ یادتونه گفتم سال 90 تو همین خیابون تقریبا با معشوق هم قدم بودم؟ از پاییز خدا خدا میکردم امسال برف خوبی بباره تا بتونم عکس رو کامل کنم. اواخر آذر برف بارید منتها کم بود ولی 27 دیماه خدارو شکر بعد مدتی برف خوبی نصیبمان شدو شور و نشاط زیادی به همراه آورد. صبح عَلَی الطلوع روز بعد ، شال و کلاه کردم و رفتم برا ثبت این عکس و اثر هنری ^_^

تابستان و پاییز و زمستان


2 - بنابه پیشنهاد یه دوست، تصمیم گرفتم خلاصه لیلی و مجنون نظامی رو منتشر کنم.

اگر موافق یا مخالف و یا نقطه نظری دارین با کمال میل مشتاق دیدگاهتان هستم


3- گاهی تو جمعی یک قطعه شعری میشنوی ، چنان در عمق وجودت رخنه میکنه که بعد اون مابقی جملات رو به طور واضح درک نمیکنی؛ حتی میتونه این اتفاق تو تاکسی باشنیدن یک آهنگ هم پیش بیاد، یا تو وبگردی ها یه بیت شعر خنده تلخی به لب بیاره :( 
شماهم تجربشو دارین؟من تو این چند وقت اخیر بارها این اتفاق برام افتاده
یکیش شعر حافظ بود که استاد شجریان خوندهو دوستی برام ارسال کرد
دو بیتش رو میتونین همین زیر گوش بدین . همچنین پیشنهاد میشه کامل این قطعه رو گوش بدین



دریافت



دریافت

دومیش
طبق عادت اوقات بیکاری وبگردی می کردم و شعر میخوندم تا اینکه این بیت رسیدم

مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق عذابیست که لذت دارد

زخم پس از خوب شدن
که اینطوری نوشتم

و اما سومیش : ماجرایی که دوستی تعریف کرد
وقتی گرگ احساس گشنگی میکنه به سمت گله گوسفندان میاد و با هی هی چوپان و سگ های گله روبه رو میشه ، بر میگرده ، و این کار ممکنه چند بار اتفاق بیافته، تا اینکه گنشنگی گرگ به عقلش غلبه می کنه و به قول معروف دل به دریا میزنه و حمله میکنه . باباطاهر این موضوع رو به نحو احسن به عاشقان ربط داده 

هر آنکس عاشق است از جان نترسد
یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد

تازه یادم اومد این بیت هم پارسال داغونم کرد
تو را صبا و مرا آب دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند
  • آشنای غریب
۰۹
بهمن

به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست


سلام

با خود قرار بسته بودم که از حال بَدَم در وبلاگ ننویسم ، اما گاهی حالم چنان می شود که جز نوشتن چاره ای برای تسکین نمی یابم

دیروز دوستی دست نوشته ای از مناجات خواجه عبد الله انصاری را نشانم داد. پرسیدم میتوانم عکسی از آن داشته باشم؟گفت: بیا ! خودش را هم داشته باش. و به همین راحتی کاغذ را بهم داد.

مناجات خواجه عبدالله انصاری
الهی ؛ ما در دنیا معصیت می کردیم و دوست تو محمد (ص) غمگین می‌شد و دشمن تو ابلیس شاد.
اگر فردا عقوبت کنی باز دوست تو محمد (ص) غمگین می‌شود و دشمن تو شاد.
الهی؛ دو شادی بر دشمن مده و دو اندوه بر دل دوست منه


سریال بچه مهندسدیشب حالم را منقلب کرد، کاش تنها بودم و آرزوی چند روزه برای گریه های زار زارم محقق میشد، منتها با بغض سنگین ، خاطرات گذشته را قورت می دادم ؛ خاطرات دوران کودکی تا چند سال قبل که او هم به من گفت از فکرم بیرون بیا و به فکر درس خواندنت باش و ...

بعد مناجات نامه خواجه را از گوگل پیدا کردم و خواندم ، عجب فقراتی داشت و من غافل بودم. وباز منقلب تر.

کمی بعد رفتم سراغ لیلی و مجنون نظامی که چند روزیست شروع کردم
به ماجرای نوفل رسیده ام ومتحر از کار مجنون ، ناگهان کنجکاوی ام گل کرد و رفتم به آخرای داستان ، لیلی در حال احتظار بود و مادرش کنار او . درآخرین لحظات عمرش راز عشقش را برملا کرد و به مادرش گفت که او هم مجنون را دوست میداشته و بعد مُرد ...
و مجنون بر سر مزارش آمد آنقدر گریه کرد تا مجنون هم جان خود را از دست داد.
اینبار دیگر اراده ام دست خودم نبود اشک هایم آرام آرام می چکیدند هرچند فقط خواهرم بیدار بود و با گوشی موبایل مشغول ،کمی صبر کردم حالم رو به راه شود و رفتم طبقه بالا تا بخوابم

باز نتوانستم قسمت های میانی داستان را خواندم . و در جایی از داستان گوشی را خاموش کردم و کمی خالی شدم.

پ ن :دیشب بعد مدتها باز قبل خواب مسواک زدم و باز وضو گرفتم و خوابیدم
  • آشنای غریب
۲۷
دی

به نام حضرت دوست ؛ که هر چه داریم از اوست

دیشب حدود ساعت یک و سی دقیقه بامداد ، طی دلتنگی زیاد و گشت و گذار لا به لای غزلیات حافظ و آواز های دلنشین استاد شجریان، به این غزل حافظ برخوردم.

از صبح چندین بار خواندمش ولی باز سیر نشدم.

این شما و این غزل کامل حافظ:

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست


هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست


بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست


عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست


حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

دارم عجب زِ نقش خیالش که چون نرفت 

پ ن 1: اگه ریا نشه خط خودمه، از این بیت بسیار خوشم اومده بود صبح سرِ کار، بیکار بودم نوشتم. (بدون هیچ پیش زمینه ای و کپی از جایی)
پ ن 2: وقتی ارسال نظر فقط به صورت خصوصی هست ؛ هم پیام های خوبی دریافت میکنم . و هم میدونم که واقعا براتون ارزش خوندن داشت . بهم امیدواری میده.

  • آشنای غریب
۲۱
دی

به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست



و همان طور که دردم به خودم مربوط است،

شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است


گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …

«آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !


گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است

برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است


دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما

پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است


می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح

می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است


اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،

-دار، رگ، پنجره یا سم- به خودم مربوط است


دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی

بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است


دوستت دارم، بی آنکه بپرسم که: تو چه؟

عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !


این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید

دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است …


پ ن : نفسم میگیرد در هوایی که...

التماس دعا

  • آشنای غریب
۱۳
دی
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی


به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

نشسته ام سمت پائین پای حرم امام رضا (ع) و به دیوار تکیه کرده ام 
به کاشی کاری و جلال و جبروت آقا خیره ام
هر چند ذهنم مشغول است ، اما احساس آرامش فراوانی دارم، حوائجم را در ذهن مرور میکنم. وآخر سربه زبان ساده می گویم:
_همیشه که لازم نیست حاجت بخواهم ، یک بار هم صرفا برا زیارت بیا. آقا خودش فرموده هر کس به زیارتم بیاید من سه جا به زیارت او می آیم.
دقایقی می گذرد از بالا سر خارج می شوم و به رواق دار الولایه در همان سمت بالا سر میروم. چشمم به تابلوئی می افتد که چند ماه پیش دوستم از آن عکس گرفت و زمانی هم عکس پروفایلش بود.
کنار دیوار ایستاده و شعر آن را میخواهم بخوانم ، خادمی چهل- چهل و پنج ساله از پشت سرم به من نزدیک میشود. 
می پرسم آنجا چه نوشته ؟ هنوز چیزی نگفته ، فقیر را من میگویم و او شمرده شمرده باقی مصرع را می خواند : خسته ...به درگاهت ... آمدم .... رحمی ؟ درست خوندم؟
- نمیدونم! شاید 
+پس اون نقطه های پائین چی اند؟
- کمی فکر میکنم . شاید برای تزئین 
+تزئین ؟نقطه تزئین هم هست؟
- بله
میخواهد از من جدا شود انگار کسی به من الهام کرده باشد. به اون میگویم . خوبه بعد از این هر وقت این تابلو رو دیدی منو هم یاد کن.التماس دعا کردیم و جدا شدیم
پیش اون نتونستم عکس بگیرم . صبح بود رفتم خونه و بعد از ظهر برگشتمو عکس ها رو گرفتم 
باز دیدم از پشت سر بهم نزدیک شد. 
+سلام
-سلام
+عجب چیزی شما به من گفتی
- چطور؟
+ میدونی از صبح چقدر تابلو رو دیدم و یاد تو افتادم (دلم غرق شادی می شود )
اسمتون چیست 
-آشنای غریب (مثلا)
+ به به چه اسم قشنگی ، از کجا اومدی؟
- از تبریز
+کی برمی گردی؟
- نمیدونم ، شاید دوشنبه ، سه شنبه ، پنج شنبه ، هر وقت آقا اجازه بدن
+تا حالا چیزی خواستی؟ اینکه تا اینجا اومدی حتما بدون دعوت نبوده. برو هر چی دلت می خواد از آقا بخواه ، یه قول هم بده هر وقت حاجتت رو گرفتی باز هم بیای و سعی کن زود بیا.

با حرف هایش دلم را پر و لبریز کرد.
وارد دار الحفاظ می شوم. دستم را به سمت در دراز میکنم و چند باری دق الباب می کنم. احساس میکنم که میتوانم داخل شوم. چشمانم نمیتواند جلویم را واضح ببینند و اولین جمله ام این است : آقا ، من نمی خواستم دردم را بگویم ، اما خادمای حرمت بهم میگن حاجت نگرفته نروم ...

+چند روزیست که فکر حرم و اون خادمم
کاش هنوزم منو یاد کنه . چون هنوز به امام رضا (ع) احتیاج دارم




  • آشنای غریب
۰۱
دی
به نام حضرت دوست .که هرچه دارم از اوست
سلام
یلدای امسال به یادماندنی ترین یلدای عمرم بود.
کاش دیشب چند ساعت از بقیه شبها بیشتر بود .هر چه از خواب خود کاستم .باز وقت کم آوردم .از اولین دقایق شب هم وقت کم میاوردم.حتی شاهد هم دارم :)))
وقتی بلند ترین شب سال ،کنار بهترین ها باشی؛وقت کم میاری و بالعکس ،اگر کوتاه ترین شب سال رو بد بگذرونی کلی زمان اظافه داری.
 از همین جا و از همین الان آرزو میکنم سال بعد با بهترین عزیزانم در بهترینِ مکان ها باشم.

  • آشنای غریب
۲۹
آذر

به نام حضرت دوست ، که هرچه داریم از اوست

سلام 

جائی که نشستم ،روبه رویم تابلو کوچکیست که نوشته دار السرور.

درست بالی سرم نوشته شده دار الذکر.کمی رو به رو تر نوشته شده دارالسعاده، سمت چپم نوشته دارالسلام،و سمت چپ تر نوشته دار الحفاظ و ...

جلو تر از دار الحفاظ جاییست که تا هشت روز پیش اصلا فکر نمی کردم به این زودی نصیبم شود .


+ختم چهل روزه ی زیارت عاشورا که گرفته بودم.دقیقا چهلمین روز زیارت امام رضا ع نصیبم شد .


++ دیشب فکر کردم امام حسین به جای حاجتم زیارت بهم داده.

بعدا به ذهنم خطور کرد که نکنه امام حسین حواله کرده تا از امام رضا بگیرم. ان شاء الله


+++ همگی در یادید مخصوصا مخصوص ها 

  • آشنای غریب